یک چیز سفید رنگ دستهدار را در مشتانش گرفته بود. به دهانش نزدیک کرد و سپس بر روی میز پیش پایش گذاشت.
وقتی که رفت، از محوطهای که برایم ساخته بودند، بیرون آمدم. از چوپهایی که دور تا دورم بود گذشتم و به آنجا رسیدم.
نوک دراز، مرغ ماهیخواری که با همهی ما دوست بود، بر روی میز نشست؛ تکهای از بیسکوییتی که کنارِ آن چیز عجیب بود را به نوک گرفت و سه سوته خورد.
«هی فیلو! توام بیسکوییت میخوای؟»
تلاش کردم بگویم "این گردِ سفید، خوراکیه؟"؛ اما کوچکتر از آن بودم که بتوانم صحبت کنم.
«اوه! یادم رفت. وقتی بزرگتر شدی و زبونت به کار افتاد، دوباره ازت میپرسم.»
یک تکهی دیگر از بیسکوییتهای کاکائوییِ ترد را به منقار گرفت و به سمت لانهاش رفت تا به جوجههای دو روزهاش بدهد.
اینجا باغ بزرگ خانم نورا است. او مربی هنرهای نمایشیِ فیلها، اسبها و خرسها است. من تک فیلِ این جمع هستم که قرار است بعد از یاد گرفتن بازی با توپ و رقصیدن، بروم و در سیرک مشغول به کار شوم. کاری که از خانوادهام به ارث بردهام. مادرم به زودی بازنشسته میشود و من باید جای او را در سیرک آقای سام بگیرم.
من بچه فیل بسیار کنجکاو و شکمویی هستم. خانم نورا اشتباه بزرگی انجام داده است که هنوز صبحانهام را برایم نیاورده. پس من هم نمیگذارم این گرد سفید و براق را بخورد.
خرطومم را به دور آن پیچیدم و آن را بر روی سرم گذاشتم. ممکن است که کلاه جشن باشد؟ آخر چرا خانم نورا باید کلاه بخورد؟ شاید چیزی مانند خیار و هویج باشد. اگر اینطور است، پس باید همانطور که مادرم گفته بود، آن را زیر دستم له کنم.
وقتی که سرم را خم کردم، چیز سفید روی زمین افتاد؛ و من دست قطورم را روی آن گذاشتم و همهی جرمم را روی آن انداختم.
صدایی که از آن به گوشم رسید، مثل خرد شدن خیار و هویج نبود. بیشتر شبیه شکستن بطریهای شیشهایی بود که وقتی تردستی آقای خرس، خراب میشد، از دست او میافتادند.
آرامآرام دستم را از روی آن برداشتم. حالا که این کار را کردم، بیشتر از آنکه له شده باشد، شکسته است.
پاپینز، سگ خانم نورا، از لانهاش بیرون آمد. قهقهزنان دور من چرخی زد و گفت:«باید اونقدر باهوش باشی که بدونی وقتی به یه فنجون فشار وارد کنی، میشکنه!» دمش را تند تند به سمت چپ تکان داد. «وای فیلو! خانم نورا خیلی از دستت ناراحت میشه.»
صدای خانم نورا را شنیدم و سرم را به سمتش برگرداندم. از طرف خانهاش بدو بدو به سمت محوطهی من میآمد، دستش را تکان میداد و من را صدا میزد.
به یاد زمانی افتادم که قرار بود از سیرک به اینجا بیایم. روزی که با خانم نورا آشنا شدم. آن روز به مادرم قول دادم که خرابکاری نکنم، رقاص خوبی شوم و بتوانم روی توپ راه بروم. قول دادم که موفق بشم. اما با اتفاقی که حالا رخ داده بود، ممکن بود خانم نورا از دست من عصبانی شود و دیگر هیچ چیز به من آموزش ندهد.
میخواستم از این مخمصه فرار کنم که خانم نورا به ما رسید و گفت:«فیلو جونم، حرکت نکن! مواظب دست و پاهات باش.»