درحال پیشرفت [رمان زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی کاربر انجمن کافه نویسندگان»

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Leila Moradii
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

Leila Moradii

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
نوشته‌ها
نوشته‌ها
125
پسندها
پسندها
1,197
امتیازها
امتیازها
133
h016133_esxh_vewz.jpg
رمان: زخمه‌ی خُلقان
ژانر: عاشقانه
نویسنده: لیلا مرادی
ناظر همراه: @آسِمان
خلاصه:
زیر آماج تردیدها، تصمیماتی ممکن است سرنوشت آدم‌ها را به مقهور لایزالی تبعید کند. داستان از دلدادگی ماه‌بانو و پسر همسایه‌شان امیرعلی آغاز می‌گردد.
حوادث ناگوار اما چله‌نشین روزهای تیره‌فام و عنادی است. کینه‌‌‌‌‌‌ی کهنه آدمیان تبدیل به دام بزرگی، بر سر راه وصالشان پهن می‌شود و این تازه شروع روایت رنج‌هایی است که اسرار پنهانی زیادی در پس خود دارد، رازهایی زنجیره‌وار که چهره‌های جدیدی را وارد قصه می‌کند. در آخر با برداشتن این نقاب‌ها، چه حقایقی آشکار خواهد شد.

مقدمه:
در پی سرگشتگی‌های عمر، خاطره‌های کهنه‌ و مبهم را به یاد می‌آورم تا شاید انتظار به پایان رسد. ای معبود زخمی! به راستی ریشه این خوشبختی چه آفتی به پیکره‌اش افتاد که ناگاه به ورطه‌‌ی نابودی رسیدیم؟ این بخیه‌های خاک خورده را باز نکن که عفونتش، چون مجمری سوزان، بینمان شعله افروخته‌است. هیزم‌های دورش، چه بوی دود آشنایی دارند مگر نه؟!
 
آخرین ویرایش:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
***
بوی خوش آرد سوخاری شده را با لذت به مشام کشید. الک آردی را شست و از آشپزخانه خارج شد. این روزها همه‌چیز رنگ و بوی محرمی به خود داشت. پا روی قالی‌های سرخ پررنگ پهن شده‌ی ایوان گذاشت. صدای کشیده شدن کفش‌هایی از آن‌ سوی حیاط می‌آمد. مهران در حالی که دیگ‌های بزرگ را از زیرزمین می‌آورد، با صدای زیبا و پرسوز و گداز مداح که از اسپیکر پخش میشد، نغمه‌ی حسین‌ جان، حسین‌ جان را تکرار می‌کرد. جامه‌ی عزای تنش، زیر زِل آفتاب، عرق‌های بدنش را تشدید می‌کرد که هر چند ثانیه یک‌بار، حوله بر صورت و گردنش می‌کشید. طلعت‌ خانم که مشغول شستن مرغ‌ها پای حوض بود، با دیدن دخترکش، دست به کمر گودش گرفت و یا علی گویان ایستاد.
- تو کجایی ماه‌بانو؟ من رو دست تنها این‌جا ول کردی! فردا صبح قراره کلی مهمون بیاد. بدو، بدو این حیاط رو یه آب و جارو بکش.
اولین چیزی که در صورت مادرش خودنمایی می‌کرد، هلال پفی زیر چشم‌های درخشانش بود که رنگ آبی مایل به سبزش، نشان می‌داد در جوانی تا چه اندازه زیبا بوده‌ است. لبخندی به غرغرهایش زد. در لبه‌ی پاگرد نیم‌دایره شکل بالای پله‌ها، نگاهش به جثه‌ی سر و ته شده‌ی گربه‌ی چاق و سیاهی افتاد که بعد از یک‌بار غذا دادن، بند این خانه شده‌ بود. با چشمان براق سبزش چاپلوسانه نگاهش می‌کرد. «پیشته‌ای» گفت و ردش کرد تا پی کارش برود. حیوانکی زهره‌اش ترکید و با میوی بلندی از روی نرده‌ی سفید آهنی پایین پرید. گربه‌ی سیریش! دمپایی‌های ابری بنفشش را پوشید و چند پله‌ی اندک کاشی‌‌کاری شده‌ی هلالی‌شان را طی کرد. فردا صبح این‌جا دیگر جای سوزن انداختن هم نبود‌؛ آخر شبش شهادت حضرت علی‌ اصغر(ع) بود و طبق رسم هر ساله‌‌شان نذری می‌دادند. یک محله بود و سه تا حاجی، حاج‌ طاهر که پدرش بود، سالیان سال در این محله زندگی می‌کرد و اجر و قرب بالایی بین مردم داشت. همه روی اسمش قسم می‌خوردند، حتی حاج‌‌ مالکی که از همه به قول معروف ریش سفید‌تر هم بود پدرش را خیلی قبول داشت و همانند برادر برای هم بودند. به نوبت، هر کدام تا روز عاشورا در خانه‌شان روضه برگزار می‌کردند و بساط دیگ‌های نذری‌شان هم برپا بود. در این بین، از در و همسایه هم برای کمک می‌آمدند.
نزدیک غروب بود که خاله‌ نرگس همراه فاطمه و چند تا از زنان همسایه با سلام و صلوات به خانه‌شان آمدند. دستی به انتهای سارافون یاسی‌اش کشید و به پیشوازشان رفت. در میان همهمه، با دیدن فاطمه، ابروهای مرتب دخترانه‌اش را به طرز ساختگی به‌هم نزدیک کرد که پیشانی‌‌اش چین افتاد. جوری که متوجه نشود، بازوی پهن و گوشتی‌اش را گرفت و او را از بین جمعیت بیرون کشید.
- کجا بودی حاج خانوم؟! خوب از زیر کار در می‌ری‌ ها!
فاطمه تا چشمش به او افتاد، شاکی چادر مشکی‌اش را از روی روسری زیبای صورتی‌اش که به طرز لبنانی بسته‌ بود برداشت و همان‌طور که شانه‌اش را می‌مالید، زیر ل*ب وحشی‌ای نثارش کرد.
- از دست تو! این کارها چیه دختر؟!
به قیافه‌ی نقلی‌ و بانمکش ریز خندید که هر زمان حرص می‌خورد نوک برجسته‌ی چانه‌‌اش بیرون می‌زد. جلوتر از او به سمت خانه رفت‌ و آستین‌های زرشکی بلوزش را بالا داد. سفره یک‌بار مصرف گل‌داری از آستانه‌ی ایوان تا انتها انداخته بودند و چند تپه‌‌ی بلند سبزی هم با فاصله از هم به چشم می‌خورد. باید تا شب همه را پاک می‌کردند. خدا به همسایه‌ها خیر بدهد، اگر نبودند که تا آخر محرم یک کوه سبزی روی دستشان می‌ماند. هر که سرگرم کار خودش بود. در این میان، فاطمه وقتی دید کسی حواسش به آن دو نیست، خودش را به ماه‌بانو نزدیک‌تر کرد و صورتش را جلو برد‌. زیر گوشش آهسته پچ زد:
- چه خبرها خانوم؟
با صدایش پیازچه‌ی تمیز را به درون لگن بزرگ سفیدی که خال‌های درشت زردی داشت انداخت و ابرو بالا داد.
- خبر؟! چه خبری مگه قراره باشه؟
پشت چشمی برایش نازک کرد و چهارزانو نشست.
- خودت رو به اون راه نزن.
تن صدایش را آهسته‌تر کرد و با ذوق ادامه داد:
- یعنی نمی‌دونی پس فردا قراره علی از جنوب بیاد؟!
دهانش باز ماند. آن‌ قدر بهت‌ زده بود که مثل گذشته‌ها، از اینکه فاطمه بخش دوم اسم امیرعلی را صدا می‌زد حرصش نگرفت؛ برعکس او که همیشه امیرش می‌خواند. حال قرار بود بیاید، پس چرا او خبر نداشت؟ آخرین بار که داشتند با هم صحبت می‌کردند، گفت که شاید خودش را برای روز تاسوعا برساند. با تعجب چاقو را روی پارگی روزنامه رها کرد و به طرف فاطمه سر جنباند.
- تو مطمئنی؟ پس چرا بهم نگفت؟!
فاطمه هم تعجب کرده‌ بود. کمی که فکر کرد، فهمید که شاید برادرش قرار بود غافلگیرش کند. لبش را گزید. وای که همه‌ چیز را خراب کرده‌ بود!
ماه‌بانو با دیدن حالتش چیزی نگفت و مشغول کارش شد. حس خوبی در دلش نشست. بعد از مدت‌ها می‌توانست امیرعلی را ببیند. دقیقاً یک ماه پیش بود؛ همان روزی که همراه فاطمه برای ناهار به سفره‌خانه رفته‌ بودند. چقدر آن روز خوش گذشت. چه حرف‌های قشنگی بینشان رد‌ و‌ بدل شد. امیر را از بچگی می‌شناخت، دقیقاً از همان روزی که می‌خواست به کلاس اول برود و بغضش گرفته‌ بود؛ همان روز بود که دستش را گرفت و دلداری‌اش داد. با همان سن کمش مثل آدم بزرگ‌ها رفتار می‌کرد. عین یک برادر، مثل یک حامی همه‌جا همراهش بود، تا اینکه زود بزرگ شدند و حال و هوای این دوست داشتن‌ها عوض شد. هیچ فکر نمی‌کرد روزی دل در گروی پسر حاج‌ احمد بدهد‌. تک‌ پسر خاندان حاج‌ مالکی‌ها که در غیرت و مردانگی حرف اول را می‌زد؛ اصلاً همین خصوصیاتش بود که ماه‌بانو را شیفته‌ی خودش کرد.
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین