در حال ویرایش رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ZeinabHdm
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
خواب از سرش پریده بود و تنها به صحبت‌های زن فکر می‌کرد؛ درکش می‌کرد، او برای یتیم شدن، بیوه شدن، تنهایی و یا حتی مادر شدن خیلی کم سن و سال بود؛ تازه داشت معنای دقیق یک شبه پیر شدن را می‌فهمید.
این پهلو به آن پهلو شد؛ باز فکرش به سمت زن کشیده شد؛ همزمان صحنه‌های مرگ داژیار در ذهنش روشن و خاموش می‌شدند؛ خودش را جای باوان گذاشت؛ اگر در مقابل چشمان خودش بلایی سر باوان می‌آوردند؛ حال او چگونه میشد؟!
نفس بلندی کشید و از جایش بلند شد؛ نور مهتاب تنها نوری بود که از درز پرده‌ها عبور کرده و صورتش را نورانی می‌کرد؛ نیم نگاهی به پیرمردی انداخت که به خاطر او از زندگی‌اش افتاده بود؛ از این همه سرگردانی خسته شده بود، به باوان حق میداد اما دلش برای خودش نیز می‌سوخت؛ به آسمان خیره شد؛ در دل زمزمه ای کرد:
- خدایا خیلی وقته که مستأصلم؛ خدایا خودت دل باوان رو آروم کن؛ اون دختر خیلی تنهاست، من نمی‌خوام تنها باشه؛ خودت کمکمون کن.
با صدای اذان، نگاهی به ساعت کرد، تمام شب را نخوابیده بود و تنها فکر کرد؛ آخ این فکر تا چه اندازه قدرت داشت! نمی‌خواست دست از سرش بردارد؟! شاید هم این سر او بود که دست از فکر کردن نمی‌کشید.
سر سفره صبحانه نشسته بود، چشمانش از شدت فکر و خیال شب گذشته و بی‌خوابی که در درونش غوغا به پا کرده بود، می‌سوخت؛ پیرمرد با تعجب به سکوت غریب دکتر فکر می‌کرد؛ نپرسیده بود که جریانش با آن زن به کجا کشیده شد؛ حدس میزد نتیجه چندان باب میل دکتر نبوده؛ اما پرسیدن را جایز ندانست، او باید با خود کنار می‌آمد؛ می‌دانست چای مرد مقابلش دیگر قابلیت خوردن ندارد؛ رو به گلنار کرد و گفت:
- چای دکتر رو عوض کن.
و سپس خودش از مقابل او برخاست و اتاق را ترک کرد؛ علی با قرارگرفتن استکان چای مقابلش نگاهش را به جای خالی پیرمرد داد؛ چه خوب بود که او در چنین شرایطی در کنارش هست؛ از گلنار تشکری کرد و‌ استکان چایی را برداشت و در حالی که آن را مزه میکرد خانه را به قصد قدم زدن به سوی ساحل ترک کرد؛ چایش را در میانه راه نوشید؛ کمی که گذشت خودش را ل*ب ساحل یافت؛ نفس عمیقی کشید و دستی داخل موهایش کشید؛ تصمیم گرفت کمی بنشیند؛ زانوانش را در ب*غل فشرد و به دریا خیره شد.
خروش دریا، عظمت و ژرفای بی‌نظیرش لحظه‌ای او را مجذوب خود کرد، همیشه دوست داشت جایی نزدیک دریا زندگی کند، اما حال نظرش عوض شده بود؛ دریا با تمام عظمتش تنها بود، یا حداقل احساس تنهایی را به او القا می‌کرد؛ نیت کرده بود اگر باوان همراهی‌اش کند دریا را ترک بگویند؛ نمی‌خواست در شهری که دریا را در خود جای داده زندگی کند، نمی‌خواست تنها باشد، نمی‌خواست تنها باشند.
- به چی‌ فکر می‌کنید؟!
با صدای باوان، متعجب نگاهش را سمت او کشاند؛ نگاه غمگین زن مقابلش زخمی بود، انگار او نیز شب گذشته نخوابیده بود.
- به آینده.
زن کمی فکر کرد، دستانش را ب*غل کرد و سپس با کمی تعلل ل*ب زد:
- آینده؟! فکر می‌کنید آینده رو میشه زندگی کرد؟!
از جایش برخاست و مقابل باوان ایستاد، با جدیتی که از او بعید بود گفت:
- من امید دارم، امید یعنی زندگی.
باوان نگاهی به زمین زیر پایش انداخت، کمی مکث کرد و سپس نجواکنان گفت:
  • منم می‌خوام به این امید زندگی کنم.
  • یعنی؟!
  • یعنی اینکه گذشته رو فراموش نمی‌کنم؛ از گذشته مسیری می‌سازم تا به آینده برسم.
علی خواست چیزی بگوید که باوان مجدد گفت:
- ببخشید؛ مسیری می‌سازیم تا به آینده برسیم.
علی متعجب از حرفی که از زبان باوان می‌شنید؛ نزدیک‌تر شد و گفت:
- احساس می‌کنم اشتباه می‌شنوم.
باوان از مقابل علی کنار رفت و از دریا دور شد؛ در میانه راه برگشت و رو به علی گفت:
- ممکنه منو به صرف صبحانه دعوت کنید؟!
علی که این بار تماماً گوش شده بود؛ با شنیدن این جمله عجیب باوان زیر ل*ب با خوشحالی زمزمه کرد:
- اشتباه نبود، واقعا اشتباه نبود.

پایان جلد اول
تاریخ شروع: بهمن ماه سال ۱۴۰۱
تاریخ پایان: بهمن ماه سال ۱۴۰۳

سخن پایانی:
با سلام و خسته نباشید خدمت مطالعه‌کنندگان خوبی که با نگاه قشنگشان مژدار را در آغو*ش کشیدند، از این که وقت گذاشتید و با عشق علی همراهی کردید ممنونم؛ از امروز استارت جلد دوم مژدار زده خواهد شد؛ تا زمانی که جلد دوم ساخته و پرداخته می‌شود؛ جلد اول به طور رایگان در اختیار شما عزیزان قرار خواهد گرفت؛ در جلد دوم رمان مژدار، عاشقانه‌های علی و باوان را شاهد خواهید بود، فرزندی که در کنار آن‌ها رشد میکند، آویری که تمام نشده و سرنوشتی که همچنان به گذشته متصل است.
از صبوری شما بینهایت سپاسگزارم.

به امید آینده‌ای که از عشق سرشار است.
 
عقب
بالا پایین