چالش [ تمرین نویـسندگـی ]1️⃣

او دور بود، شاید خیلی دور؛ مثلا آن طرف خیابان؛ برای من او خیلی وقت است که دور شده بود؛ شاید از لحظه‌ای که دستان سهمگینش بر روی صورت نازنینم حمله‌ور شد؛ شاید از لحظه‌ای که حنجره زخم خورده‌اش را بر سرم آوار کرد و شاید از لحظه‌ای که حرفهایش طعم تلخ طعنه به خود گرفتند؛ او از همان لحظه‌ها دور شد؛ نه فقط به اندازه آن طرف خیابان؛ او حتی به اندازه فاصله بین دو انگشت نیز از من دور شد.
 
او دور بود، شاید خیلی دور. مثلا آنطرف خیابان کنار کودکان. نشسته بود و با حوصله برایشان قصه تعریف می‌کرد؛ شاید قصه‌ی دل‌های عاشق یا یک خانه‌ی کوچک! قصه‌های او دل را آب می‌کند؛ گویی که در واقعیت داری همان رنجِ عشق را می‌کشی یا در مسیر خانه‌ی کوچکِ پدری قدم می‌زنی. گفتم که! قصه‌های او دل را آب می‌کند. آخر، تجربه‌اش را دارم. می‌دانم کار او، همیشه قصه گفتن است.
من، از اولین باری که هم را دیدیم سر و کارم با چوب بود. وسیله می‌ساختم و هنوز هم می‌سازم؛ شاید دل‌های عاشقِ چوبی یا یک خانه‌ی کوچکِ چوبی!
وقتی مرا برای اولین بار دیده بود، شنیدم که گفت : ما خیلی شبیه به همیم!
راست می‌گفت! من چیزهایی که نداشتم را با چوب می‌ساختم و او درباره‌شان قصه می‌گفت. شاید چون همیشه در فکر نداشته‌ها بودیم نشد که حتی در یک سمت خیابان، کنار هم باشیم.
 
آخرین ویرایش:
او دور بود، خیلی دور. مثلا آن طرف خیابان پشت فرمان ماشین سفید رنگ‌اش نشسته بود و تکیه‌زنان بر در،‌ سیگار کامپکت دستش را می‌کشید و در چشم‌های دخترکی دیگر زل زده بود.
شاید دلبری‌اش برای آن دختر، درست مانند دلبری اش برای من بود. از چشم‌هایش تعریف می‌کرد، هرگاه که دخترک شیطنت‌اش گل می‌کرد و ابروهایش را دستکاری می‌کرد به او غر می‌زد که به کمان ابروهایی که برای توست اما متعلق به من است دست نزن و الکی از خودت بعد از دستکاری آن‌ها تعریف نکن.
امیدوارم بودم دختری که بعد از من بر روی صندلی کنار او می‌نشست؛ آن‌قدر عاقل باشد که مثل من برای فراموشی او حتی در کنار آدم جدید زندگی‌اش بعد از مدت‌ها جان نَکَنَد.‌‌.. . آخر رسم او، آمدن و رفتن‌های یهویی‌ست‌.
ملیکا کاکو
۱۴:۲۶-۱۴۰۴/۰۴/۰۵
:)
 
او دور بود، خیلی دور. مثلاً آن طرف خیابان وقتی دستش را روی شال تیره‌اش کشید تا موهایش را که پریشان بودند، مرتب کند.منتظر چراغ عابر پیاده بود تا عرض خیابان را رد کند. نگاهش لحظه‌ای به چشم‌های من گره خورد و نگاه من به دستان مردی در دستش. دستم روی قفسه سینه‌ام، پیراهنم را چروک کرد و تا به خود بیایم قلبم بی‌مهابا قفسه سینه‌ام را می‌لرزاند.او چگونه می‌توانست اینگونه مرا آزار دهد. چند ماهی بود که باهم سر خانه زندگیمان مشترک شده بودیم. فک‌ش مثل زلزله بم می‌لرزید؛ نزدیک شدم و بدون هیچ‌درنگی، مردی که کنارش بود را نقش زمین کردم.با التماس دستان من را می‌کشید. ریش‌سفیدانی سعی کردند میان قلب شکسته من و خیانت او، فاصله بندازند و موفق هم شدند. بی هیچ حرفی آن مکان را ترک کردم.دنبالم آمد، به محض رسیدن به پشت بام خانه بدون هیچ فکری برای این زندگی نامشترک، قطعنامه سقوط امضا کردم درست جلوی چشم او.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: -ALI-
او دور بود، خیلی دور، مثلا آنطرف خیابان ولی هرچقدر هم دور بود حتی به اندازه فاصله یک کهکشان بازهم من میشناختمش.

حدود پانزده دقیقه‌ای آنجا ایستاده بودم و نظاره‌گر مردی بودم که با لباسهای مندرس و کثبف و پاره و با حرکاتی کند بارهای کامیونت یک شرکت لبنیاتی را برای یک سوپر مارکت خالی میکرد.

کار تخلیه بار که تمام شد مرد با قدی خمیده و خسته از کار روبروی صاحب مغازه ایستاد و کف هر دو دستش را بهم چسباند و دستانش را بالا برد و سرش را پائین آورد، انگار این حرکت را بارها و بارها تکرار کرده بود.صاحب مغازه چند عدد اسکناس سبز رنگ کف دست مرد قرارداد و دستی روی شانه‌اش گذاشت و چیزی گفت و با حرکت همان دست از مرد خداحافظی کرد.مرد بلافاصله برای ادای احترام سری تکان داد و به سمت خیابان نگاه کرد، کامیونت مسافتی از او دور شده بود و به سمت مغازه بعدی می‌رفت، مرد با قدم‌هایی خسته و با تمام توانی که داشت به دنبال کامیونت حرکت کرد، من هم برای اینکه مرد از تیررس نگاهم خارج نشود به دنبالش رفتم.

در مقابل مغازه بعدی اما شرایط فرق می‌کرد، نزدیکتر شدم، خیلی نزدیک، مثلا به فاصله چند متری از آنها، مرد برای کار تخلیه بار صاحب مغازه با کمترین دستمزد التماس می‌کرد، ولی صاحب مغازه با صدای بلند انگار که نیاز داشته باشد کل محله متوجه بشوند با صدایی بلند و رسا که تمسخر از سر تا پای آن می‌بارید فریاد زد: علی عملی کارگر دارم نیازی به تو ندارم.

یک از مشتریان که از مغازه خارج شده بود یک تراول پنجاهی کف دست علی قرارداد و بدون اینکه منتظر عکس العمل علی بماند به مسیرش در پیاده رو و به سمتی که من ایستاده بودم ادامه داد. علی از پشت سر به مرد نزدیک شد، با دستان سیاهش شانه مرد را لم*س کرد، مرد برگشت و علی تراول پنجاهی را در دستان او گذاشت و با فشار انگشتان لرزان و خسته‌اش انگشتان مرد را روی تراول خم کرد و گفت: من گدا نیستم و سرش را پائین انداخت. مرد رهگذر با تعجب به مسیرش ادامه داد و از کنار من گذشت. نگاهم را از مرد رهگذر به سمت علی برگرداندم، هنوز همان جایی که مرد رهگذر از او جدا شده بود با سری پائین ایستاده بود، بدنش از حالت معمول بیشتر می‌لرزید، جلوی پای علی روی سنگفرش پیاده رو خیس شده بود، نمیدانم بابت رفتار صاحب مغازه آخری بود یا رفتار آن رهگذر اما هرچه بود مشخص بود درآن لحظه فشار زیادی را تحمل می‌کند.

صدای مردی از آنطرف خیابان به گوش رسید: علی دادا بیا این بارها رو خالی کن !!!

انگار جان تازه‌ای در بدن علی وارد شد، با سرآستین لباسش چشم‌ها و صورتش را پاک کرد و با سرعت به سمت خیابان برگشت، درحالی که می‌چرخید چشم در چشم هم شدیم، در نگاهش شرم، خجالت، ترس، و حیرت دیدم و لحظه‌ای مکث و صدای بوق بلند و ممتد و کر کننده و برخوردش با کامیونت شرکت لبنیاتی و مردمی که با فریاد به سمت وسط خیابان می‌دویدند.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 48)
عقب
بالا پایین