قفسه کتاب ~•قفسه‌ی کودک و نوجوان🧒🏻•~

نوشته‌ها
نوشته‌ها
2,250
پسندها
پسندها
7,174
امتیازها
امتیازها
388
سکه
907
سلام به کتاب‌خوان‌های خوش‌فکر کافه نادری
این قفسه از کافه کتاب مخصوص علاقه‌مندان کتاب‌های کودک و نوجوان است.
لطفا آن‌چه از کتاب خود می‌خواهید را شرح دهید تا کتابدار بخش مربوطه کتابی مناسب را به شما پیشنهاد کند.
📚کتاب‌خانه‌تان پر کتاب📚
 
برای نوزاد ده ماهه چی دارین
مصور باشه و با شعر موزون
 
برای نوزاد ده ماهه چی دارین
مصور باشه و با شعر موزون
سلام، با توجه به حجم کم قصه و نبودن لینک دانلود برای کتاب مربوط، چند قصه مناسب برای کودک ده ماهه برای شما ارسال می‌کنم.

قصه “خرس کوچولو و ستاره”

آهای آهای، گوش کن حالا!

یه خرس کوچولو، داشت یه بالا!

(دستتون رو به سمت بالا نشون بدید)

تو آسمون، ستاره‌ها،

چشمک می‌زدن، با نگاه!

(با انگشت به آسمون اشاره کنید و چشمک بزنید)

خرس کوچولو، دستشو باز کرد،

ستاره‌شو گرفت، بهش ناز کرد!

(دستتون رو باز کنید و بعد نوازش کنید)

ستاره خندید، قشنگ و شاد،

خرس کوچولو، خیلی با اون شاد!

(لبخند بزنید و خوشحالی نشون بدید)

بعدش خوابید، پیش ستاره،

شب شد و اومد، خوابِ دوباره!

(دستاتون رو کنار هم بذارید مثل بالشت و چشاتون رو ببندید)

جوجه کوچولو و گنجشک دانا

توی یه باغچه قشنگ، کنار یه گل سرخ،

یه جوجه کوچولو بود، دونبال یه چیز نو.

صبح زود که شد، آفتاب زد سلام،

جوجه گفت: “سلام خورشید، چه دلنشین پیام!”

پَر زد یه گنجشک، از بالای درخت،

اومد کنار جوجه، نشست با یه قشنگ.

گفت: “جیک جیک جوجه، چرا غمگینی امروز؟”

جوجه گفت: “می‌خوام پرواز کنم، ولی ندارم بال و پرِ چابک!”

گنجشک خندید و گفت: "عزیزم، عجله نکن،

اول باید یاد بگیری، با این پاهای کوچولوت چطور بدوی و بگردی."

گنجشک قصه گفت از دونه‌های نرم،

از آب زلالی که می‌خوره توی کرم.

گفت از پرواز توی آسمون آبی،

از دیدن دنیا از اون بالا، چه خوابی!

جوجه گوش می‌داد، دلش پر از امید،

فهمید که هر چیزی، اولش یه امیده.

حالا جوجه می‌دوید، با شوق و با تلاش،

می‌خورد دونه‌های ریز، می‌شد از همه باهوش.

روزها گذشت و گذشت، جوجه شد بزرگتر،

بال‌هاش قوی شد، شد از همه قوی‌تر.

یه روز صبح زود، با گنجشک دانا،

با هم پریدن بالا، توی آسمون زیبا.

جوجه خندید و گفت: "گنجشک مهربونم،

از تو یاد گرفتم، که آرزو بسازم."

فیل کوچولو و آب بازی

فیل کوچولو، با خرطوم دراز،

توی رودخونه می‌رفت، با یه لبخندِ باز.

خورشید می‌تابید، هوا گرم بود و خوب،

فیل گفت: “چه خوبه آب، می‌خوام برم تو جوی.”

فیل کوچولو، با خرطومش آب برداشت،

پاشید رو خودش، انگار که گل می‌کاشت!

آب می‌ریخت رو خودش، می‌خندید و می‌رقصید،

انگار که یه ستاره، از آسمون می‌بارید.

آب می‌رفت تو گوش‌هاش، می‌اومد بیرون،

فیل کوچولو می‌گفت: “چه لذتی داره این قانون!”

فیل‌های دیگه هم، اومدن کنارش،

با هم آب بازی کردن، خندیدن از خوشحالیش.

یه فیل پیر و دانا، اومد و گفت: "عزیزان،

آب، زندگیه، قدرش رو بدونین همیشه، یاران."

فیل کوچولو فهمید، که آب چقدر با ارزشه،

از اون روز به بعد، همیشه آب رو دوست داشت.​
 
عقب
بالا پایین