پارت 1
لحظات تابش شعله های زرین آفتاب بر هیبت دشتی دور افتاده ، آنجا که اثری از تمدن بشری نمایان نبود ، همانجا که علفزارش پرپشت و انبوه، غرش گِلآلود باتلاق ها مظهر مرگ بود گروهی از شکارچیان در پی یافتن طعمه ای نایاب به آن دشت ناشناخته قدم نهادند .
آنان مشغول جست و جو بودند تا وقتی که خورشید غروب کرده و نورش را به ظلمت واگذار کرد.....
پس از ساعت ها گشت دریغ از یافتن یک طعمه ، به تپه ای رسیده و در آنجا اتراق کردند . سپس به فرمان سر دسته هیزم جمع آوری کرده و در آنجا آتشی برپا کرده و سپس مشغول استراحت شدند .
پس از مدتی ....
در ساعاتی از نیمه شب آن شبانگاه، سردسته مشغول پر کردن شش لول خود بود. در حالیکه برخی به خواب رفته بودند و برخی دیگر گرد آتش جمع شده و شام میخوردند . یکی کنار سردسته نشسته بود.
نگاهی به او که در حال خشاب گذاری بود انداخته سپس پرسید : "رئیس ، اگر تنها یک گلوله با خود داشته باشی درنده مهاجم را خواهی کشت یا خود را؟"
سردسته کمی مکث کرد ، سپس به گلوله گذاری ادامه داد و زیر ل*ب گفت : شاید هیچکدام!
آنان با یکدیگر گرم صحبت بودند که یکی گفت : بی خود وقت خود را تلف کرده ایم در اینجا هیچ موجوده زنده ای یافت نمیشود نمیدانم برای چه گفته اند یک گونه نایاب برای صید در اینجا یافت میشود .
دیگری به سخن آمد : گزارش های زیادی از رویت موجودی غریب داده شده نمیتوان گفت همگی آن گزارش ها کذب، و جعلی است . رئیس تو چه میگویی ؟
ناگاه سر دسته از جایش بر خواست و انگشت اشاره اش را بر روی ل*ب نهاد و سکوت مرگباری بر فضا حاکم شد .
لحظه ای بعد صدای خش خش از درون علفزار ها به گوش رسید ، از بالای بلندی تپه سر دسته به علف زار خیره شد. بخشی از علف ها در حال تکان خوردن بودند گویی جنبده ای به سرعت بسیار زیاد در حال جا به جایی در میان علوفه ها بود ، از شدت تاریکی و بلندی گیاهان چیزی قابل روئیت نبود .
پس سر دسته چوپی برداشته و آتش زد تا آن را به مشعل تبدیل کند ، دیگر همراهان از او تقلید کرده و مشعل هایی بر افراشتند
همگی بی درنگ، دستشان را به سوی غلاف تفنگهای کهنهشان بردند. صدای کشیده شدن فلز از چرم به میرسید.
سپس با گامهایی محتاط، از تپه پایین آمدند.
سر دسته قداره اش را بلند نموده و همینطور که بر پیکر علوفه میزد و آنها را قطع میکرد.
مستقیم درحال حرکت بود ، دیگر شکارچیان پشت سر او در حرکت بودند ناگهان صدایی ناله وار که به هر چیز قابل نسبیت دادن بود جز انسان ، با پژواکی دلهره آور محوطه را فرا گرفت.
پرندگان از لای بوته های اطراف به پرواز در آمدند .
شکارچیان شتاب گرفته و به مسیر ادامه دادند ، سردسته تند تند قداره اش را بر علوفه میزد و جلوتر و جلوتر میرفت تا اینکه از لای علوفه بیرون آمد . پایش روی باتلاق قرار گرفت. او به سختی پایش را در آورد طوریکه چکمه اش را به گل و لای آغشته شد . سردسته دست چپ خود را به نشانه توقف بالا گرفت و مبهوت زده به روبرویش نگا میکرد. شکارچیان از راه رسیدند و با حالتی تهوع آور بینی خود را فشردند.یکی از آنان با حالتی ملتهب وار سخن به میان آورد :" لعنتی ، چه بوی تعفنی ، انگار که با گوشتی فاسد در لجن زار دوش گرفته باشی.
اما کمی نگذشت که همگیشان چشم گشوده و بی هیچ حرفی به درون باتلاق خیره شدند .
سردسته نفس در سینه حبس کرده و بهت زده به دستیار خود گفت: "تناب را بده "دستیار از درون کیف دوشی خود بندی در آورده و بر روی کف دسته سر دسته قرار داد.
رئیس شکارچیان سر بند را بصورت حلقه گره زد و سوی باتلاق انداخت .سپس شروع به کشیدن کرد .
از لای گل ها به سختی لاشه ای عظیم و جثه برون آمد.
آنقدر بند تناب کشیده شد که پیکرش جلوی پای سر دسته قرار گرفت. از هیمنه ی غریب او همگان در شوک فرو رفتند به طوریکه از شدت بی تحرکی آنان مگس بر اندامشان مینشست .
موجودی شبیه به بز اما با پوست چروکیده به مانند انسانی پیر ، رخسارش انسان گون جمجمه اش چون بز با خز هایی به مانند خز بوزنیه بود. دستانش انسانی و چهار پای ثم دار داشت ، یک شاخ بر بینی همچون کرگدن و دو شاخ گوزن مانند بر روی سرش بود. پیکره ای تحریف شده از حیاتی اهریمنی ...
جوان ترین شکارچی لگدی بر پهلوی جسد زد و گفت : در تمام عمرم همچین چیزی را نظاره نکرده بودم، این دیگر چه شوخی ای است.سردسته همچنان به آن پیکر خیره بود .
علوفه برای دومین بار به حرکت در آمدن. همگی اسلحه هایشان را به اطراف آن منطقه نشانه گرفتند .
شکارچی جوان ، با تعریق کف دستانی که از شدت دلهره برخورد می لرزید در حالیکه تفنگ ساچمه ای اش را محکم نگه داشته بود ، همان جنبنده در میان علوفه به سرعت زیاد و بصورت دَوَرانی در حال تاختن بود . شکارچیان سراسیمه بدون هیچ معطلی به اطرافشان شلیک کردند . بانگ تیر اندازی و آتش افروزی شدیدی کل منطقه را در بر گرفت. طوری که از بالای بلندی ها جرقه هایی در میان انبوه ظلمت علفزار قابل رویت بود.
در همان هنگام از درون تاریکی میان علفزار جنبده یکی از آنان را با چنگالش که از لای علفزار تاریک بیرون آمد گرفته و فورا درون علوفه کشید.
ناگهان صدای ضجه ای بلند و نخراشیده به گوششان رسید.از درون علفزار به هوا خون پاشیده می شد و ازین بابت شکارچی جوان از شدت وحشت از علوفه دور شد. هرچند پا هایش درون باتلاق رفت و همانجا گیر کرد.جوان با تمام وجودش فریاد کمک سر می داد همان زمان بی مهابا جنبنده ، با سرعتی چون مافوق نور از وسط باتلاق گذشت. باد شدیدی در گرفت و همگی هراسان به سرنوشت جوان خیره شدند . تمام پوست بدن جوان از جا کنده شده و تمام ماهیچه هایش درحالیکه غرق در خون می غلتید نمایان بود .
چشمانش از حدقه بیرون زده اما هنوز در کمال شگفتی جوان زنده مانده بود . هرچند گلویش پاره و بصورت گنگ و نامفهوم چیز هایی زمزمه میکرد خون از دهانش سرازیر میشد و به سختی تنفس میکرد سردسته شش لول را روی پیشانی جوان نشانه گرفت و شلیک کرد جوان افتاد و درون باتلاق بلعیده شد ، شکارچیان سوی علوفه دویده و پراکنده شدند.
سر دسته نیز در حال دویدن و گذار از میان انبوه علفزار بود طوریکه گیاهان بر صورتش کوبیده میشدند .
صدای شلیک های بی مهابا به گوش میرسید ، صدای از جا کنده شدن اندام و بلعیده شدن ماهیچه ها گوش سردسته را میخراشید در حالیکه بوی خون محیط را گرفته بود .
سردسته دوان دوان از علفزار خارج شد و پس از آن بر زمین افتاد. خورشید در حال طلوع و غباری ژرف فضا را احاطه کرده بود . سر دسته تنها از روی زمین بلند شده و پا بر زمین خاکی گذاشت و به مسیرش ادامه داد .
در میان راه در آن دشت ناشناخته، حیواناتی اهلی اما عجیب الخلقه را دید . مانند مأموت هایی با صورتی انسان گون یا قوچ هایی با سه سر از شامپانزه ها و دیگر موجوداتی که وصفشان با زبان ممکن نبود.