در حال تایپ رمان کوتاه رد پای زائر | سارا مرتضوی

سارا مرتضوی

مترجم آزمایشی
رمان‌خـور
نویسنده افتخاری
مقام‌دار آزمایشی
فرشته زمینی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,559
پسندها
پسندها
5,483
امتیازها
امتیازها
388
سکه
3,242
عنوان: رد پای زائر
نویسنده: سارا مرتضوی
ژانر اجتماعی
ناظر: @زهرا سلطانزاده
خلاصه:
روایتی از دلدادگی که حسین (ع) در دل می‌کارد، روز و شب در گرمای فراوان اما راه به سوی اوست، به سوی عشق، به سوی خواستن...
اینجا روایتی از سختی‌هایی است که با عشق گذر کرد و فراموش نشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png




نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۲۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان​
 
فصل اول: دعوت بی‌صدا
همه‌چیز از یک تصمیم ناگهانی شروع شد.
کسی چیزی نگفت، کسی اصرار نکرد، فقط در یکی از بعدازظهرهای خاکستری اسفند، بین صدای سبزه‌پاک‌کردن و بوی شیرینی‌پزی محو‌شده‌ی همسایه‌ها تلفن خانه زنگ خورد، مادر بود، بعد از سلام و احوال‌پرسی‌های معمول گفت:
-حلالمون کن، داریم می‌ریم کربلا.
سکوت افتاد، از آن سکوت‌هایی که نه برای مخالفت است، نه برای تعجب. حس عجیبی که رخنه کرد و یک سوال در ذهنم به‌وجود آورد، چرا من نرم؟ فقط انگار باید چیزی ته دل آدم تکان بخورد و خورد.
-کی میرین؟
-دو هفته دیگه.
-منم باهاتون میام.
فقط یک لحظه به یک تصمیم بدون هیچ محدودیتی. صدای مادر مرا از میان هزار فکر بیرون آورد:
-آقا مجید اجازه میده؟ ازشون پرسیدی؟
-اون نمی‌دونه چون همین حالا تصمیم گرفتم و پولش هم خودم میدم.
-تو بهشون بگو و خبر قطعی‌اشو بهم بده تا با کاروان هماهنگ کنم.
با خوشحالی قطع کردم و سریع به مجید زنگ زدم، گفت بعد از کار به خانه که آمد صحبت می‌کنیم.
تا شب جوابی نداد و من اینطور برداشت کردم که مخالف است اما بعد گفت که می‌توانم بروم. از فردا برای پاسپورت اقدام کردم.
کسی نگفت چرا، کسی نپرسید چطور، حتی نگفتیم بعدِ آن همه سال، چرا حالا؟ فقط سه روز بعد، پاسپورت‌ها روی میز بودند، کیف‌های ساده، لباس‌های معمولی و نگاه‌هایی که هنوز نمی‌دانستند منتظر چه چیزی‌اند.
قبل از سال نو بود. مردم در خیابان‌ها دنبال آجیل شب عید بودند، دنبال لباس نو، دنبال ترافیک و پیامک‌های تبریک و ما در جاده بودیم.
چهار نفر در یک اتوبوس معمولی و مقصدی که فقط یک اسم داشت: کربلا.
می‌گفتند عید در حرم حال‌و‌هوای دیگری دارد ولی من از همان ابتدا می‌دانستم این سفر فقط یک زیارت ساده نیست.
نه که چیزی بدانم، نه که خوابی دیده باشم یا کسی چیزی گفته باشد فقط یک حس بود، دعوت شده بودم و آن‌ها مرا دعوت کرده بودند.
حسی شبیه وقتی وارد اتاقی می‌شوی که انگار قبل از تو کسی همان‌جا دعا کرده یا گریه کرده یا منتظر تو بوده و من مطمئن بودم چیزی ما را صدا زده بود بی‌آنکه صدایش را بشنویم.
 
عقب
بالا پایین