فصل اول: دعوت بیصدا
همهچیز از یک تصمیم ناگهانی شروع شد.
کسی چیزی نگفت، کسی اصرار نکرد، فقط در یکی از بعدازظهرهای خاکستری اسفند، بین صدای سبزهپاککردن و بوی شیرینیپزی محوشدهی همسایهها تلفن خانه زنگ خورد، مادر بود، بعد از سلام و احوالپرسیهای معمول گفت:
-حلالمون کن، داریم میریم کربلا.
سکوت افتاد، از آن سکوتهایی که نه برای مخالفت است، نه برای تعجب. حس عجیبی که رخنه کرد و یک سوال در ذهنم بهوجود آورد، چرا من نرم؟ فقط انگار باید چیزی ته دل آدم تکان بخورد و خورد.
-کی میرین؟
-دو هفته دیگه.
-منم باهاتون میام.
فقط یک لحظه به یک تصمیم بدون هیچ محدودیتی. صدای مادر مرا از میان هزار فکر بیرون آورد:
-آقا مجید اجازه میده؟ ازشون پرسیدی؟
-اون نمیدونه چون همین حالا تصمیم گرفتم و پولش هم خودم میدم.
-تو بهشون بگو و خبر قطعیاشو بهم بده تا با کاروان هماهنگ کنم.
با خوشحالی قطع کردم و سریع به مجید زنگ زدم، گفت بعد از کار به خانه که آمد صحبت میکنیم.
تا شب جوابی نداد و من اینطور برداشت کردم که مخالف است اما بعد گفت که میتوانم بروم. از فردا برای پاسپورت اقدام کردم.
کسی نگفت چرا، کسی نپرسید چطور، حتی نگفتیم بعدِ آن همه سال، چرا حالا؟ فقط سه روز بعد، پاسپورتها روی میز بودند، کیفهای ساده، لباسهای معمولی و نگاههایی که هنوز نمیدانستند منتظر چه چیزیاند.
قبل از سال نو بود. مردم در خیابانها دنبال آجیل شب عید بودند، دنبال لباس نو، دنبال ترافیک و پیامکهای تبریک و ما در جاده بودیم.
چهار نفر در یک اتوبوس معمولی و مقصدی که فقط یک اسم داشت: کربلا.
میگفتند عید در حرم حالوهوای دیگری دارد ولی من از همان ابتدا میدانستم این سفر فقط یک زیارت ساده نیست.
نه که چیزی بدانم، نه که خوابی دیده باشم یا کسی چیزی گفته باشد فقط یک حس بود، دعوت شده بودم و آنها مرا دعوت کرده بودند.
حسی شبیه وقتی وارد اتاقی میشوی که انگار قبل از تو کسی همانجا دعا کرده یا گریه کرده یا منتظر تو بوده و من مطمئن بودم چیزی ما را صدا زده بود بیآنکه صدایش را بشنویم.