در حال ترجمه رمان وکیل خیابانی | مترجم حدیث پورحسن

HADIS.HPFHADIS.HPF عضو تأیید شده است.

مدیر اجرایی انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر اجرایی انجمن
مدیر رسـمی تالار
ناظر ارشد آثار
مترجم
رمان‌خـور
نویسنده رسمی رمان
نوشته‌ها
نوشته‌ها
7,236
پسندها
پسندها
34,495
امتیازها
امتیازها
903
سکه
4,163
نام اثر : the street lawyer
مترجم: حدیث پورحسن
ژانر: معمایی، جنایی
نویسنده: جان گریشمن


خلاصه:
مایکل برای پیشرفت عجله داشت. از نردبان‌ها تند تند بالا می‌رفت در شرکت حقوقی بزرگ در واشنگتن دی‌سی به نام دریک و اسونی، شرکتی با هشتصد وکیل استخدام شده بود. حقوقش خوب بود و روز به روز بهتر می‌شد؛ فاصله‌اش تا شراکت فقط سه سال بود. او ستاره‌ای در حال درخشش بود که وقت هدر دادن نداشت، وقت توقف نداشت، وقت نداشت چند سکه توی کاسه گدایان بیندازد. وقت نداشت به وجدانش گوش بدهد.
اما یک برخورد خشونت‌آمیز با یک مرد بی‌خانمان او را متوقف کرد. مایکل جان سالم به در برد؛ اما مهاجمش نه!
این مرد که بود؟
 
380731_25050915-25۲۰۲۵۰۷۱۵-۱۱۵۷۰۰.jpg



مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام ترجمه

موفق باشید.

مدیریت تالار ترجمه
 
مردی با چکمه‌های لاستیکی پشت سرم وارد آسانسور شد، اما اول او را ندیدم. بویش را حس کردم. بوی تند دود، نوشیدنی انگور ارزان و زندگی در خیابان بدون صابون مشامم را پر کرد. وقتی آسانسور بالا می‌رفت، تنها بودیم.
بالاخره که نگاهی انداختم، دیدم چکمه‌هایش سیاه و کثیف و خیلی بزرگ‌ هستند. یک پالتوی بارانی کهنه و نخ‌نما تا زانوهایش افتاده بود. زیرش، لایه‌لایه لباس‌های چرک دور شکمش جمع شده بود، طوری که به‌نظر می‌رسید هیکلی و تقریباً چاق باشد، اما نه از پرخوری؛ در زمستان‌های واشنگتن، بی‌خانمان‌ها همه لباس‌هایی که دارند را می‌پوشند، یا حداقل این‌طور به‌نظر می‌رسد.
او مردی سیاه‌پوست و مسن بود. ریش و موهایش نصفه‌نیمه خاکستری و سال‌ها بود که نه شسته شده بودند و نه کوتاه، از پشت عینک آفتابی کلفتی که به چشم داشت، مستقیم جلو را نگاه می‌کرد و کاملاً من را نادیده می‌گرفت. من هم برای لحظه‌ای با خودم فکر کردم اصلاً چرا دارم او را برانداز می‌کنم!؟
او اینجا غریبه بود. نه این ساختمان مال او بود، نه این آسانسور، نه جایی که توان اجاره‌اش را داشته باشد. وکیل‌های هشت طبقه این ساختمان برای مؤسسه حقوقی ما کار می‌کردند و دستمزدی می‌گرفتند که حتی بعد از هفت سال برای من هم مضحک و غیرقابل باور بود.
یک بی‌خانمان دیگر که از سرما به ساختمان پناه آورده. در مرکز شهر واشنگتن این اتفاق زیاد می‌افتاد. ولی ما نگهبان‌هایی داشتیم که با این «آشغال‌ها» سروکله بزنند.
در طبقه شش توقف کردیم و آن‌وقت بود که فهمیدم حتی دکمه‌ای فشار نداده، طبقه‌ای انتخاب نکرده. او دنبال من می‌آمد. سریع پیاده شدم و وقتی وارد لابی مرمرین و باشکوه «دریک و اسونی» شدم. از گوشه چشم نگاهش کردم، هنوز توی آسانسور بود، به جایی نگاه نمی‌کرد و هنوز من را نادیده می‌گرفت.
خانم دوویر، یکی از منشی‌های سرسخت و مقاوم‌ ما، طبق معمول با نگاهی از بالا به پایین به استقبالم آمد. گفتم:

  • حواست به آسانسور باشه.
  • چرا؟
  • یه بی‌خانمانه. شاید بد نباشه به حراست خبر بدی.
،با آن لهجه فرانسوی تصنعی‌اش گفت:

  • این آدم‌ها…
  • یه کم ضدعفونی‌کننده هم بیار.
به راه افتادم و در حالی که پالتوی خود را درمی‌آوردم، آن مرد را فراموش کردم. جلسه‌هایم از ظهر تا غروب پشت سر هم بودند. با آدم‌های مهم، در مورد کارهای مهم بود. به سمت پلی، منشی‌ام رفتم تا حرفی بزنم که صدای اولین شلیک را شنیدم.
 
عقب
بالا پایین