در حال تایپ رمان کوتاه لکنت لحظه‌ها | سایـه‌سار

سایهـ سٰـارسایهـ سٰـار عضو تأیید شده است.

مدیر ارشد بخش عمومی + مدیر تالار ادبیات تخصصی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر رسـمی تالار
ناظر ارشد آثار
نویسنده رسمی ادبیات
پرسنل کافه‌نـادری
نوشته‌ها
نوشته‌ها
4,573
پسندها
پسندها
21,907
امتیازها
امتیازها
813
سکه
1,480
به نام خدا
عنوان: لکنت لحظه‌ها
ژانر: درام، ترسناک
نویسنده: ستاره
ناظر: @مینِرا
خلاصه:
برکه، زاده‌یِ غربت و غریب با خود، پس از سال‌ها تنهایی، با ارثیه‌ای ناگفته - کلیدی قدیمی و نشانی مبهم - به سویِ زادگاهی بازمی‌گردد که تنها در رویاهایِ گُنگش نفس می‌کشد.
اما ورود به خانه‌ی متروک پدری، نه پایانِ غربت، بلکه آغازِ وهمی آمیخته با نگاه عجیب مرد همسایه است. مردی که همیشه روی تک صندلی چوبی ایوان، به برکه خیره می‌شود و در نگاهش گفته‌های عحیبی‌ست که درکش برای برکه، سخت است...
اینجا، جایی است که خاطرات بدل به هیولا می‌شوند و سکوتِ شهرک کوچک، پژواکِ پیمانی شوم است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png


نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۲۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
جیپ مشکی، مثل یک شبح مدرن جاده پر پیچ و خم را می‌شکافت و خاک نیمه‌خشک، زیر لاستیک‌هایش به هوا پرتاب می‌شد و به بدنه‌ی ماشین برخورد می‌کرد.
صدای غرش موتور و آهنگ گوش‌خراش، سکوت وهم‌آلود جنگل را به سخره می‌گرفت و تمام منطقه را روی سر خود گذاشته بود.

برکه، یک دستش را دور فرمان ماشین حلقه کرده و با دست دیگرش، سیگاری را میان ل*ب‌هایش نگه داشته بود. با هر پکی که به سیگار می‌زد، به سرعتش می‌افزود و گویی قصد داشت که گذشته را پشت سر بگذارد و به سوی آینده‌ای مبهم و نامعلوم، برود.
ته سیگار را از شیشه به بیرون پرتاب کرد و شیشه را بالا کشید. لرز سردی بر تک تک اندام‌های تنش نشسته بود و همین باعث شد که درجه بخاری را بیشتر کند.
مه غلیظ، از لابه‌لای درختان به بیرون خزیده بود و گویی زمین، نفس سردش را به صورت برکه می‌پاشید.
هرچقدر که جلوتر می‌رفت، مه سفید غلیظ‌تر میشد و دیدش به جلو کاهش پیدا می‌کرد. به اجبار سرعتش را کمتر کرد و دستش را با عصبانیت روی فرمان کوبید.
ـ عجب غلطی کردم اومدم اینجا!
این جمله را هربار در طول مسیر تکرار کرده بود. بازگشت به زادگاهش و روستای پدری، تصمیمی بود که از سر حماقت و شاید هم تنهایی گرفته بود. در غربت و جای غریب، طاقتش طاق شده بود و تصمیم داشت که باقی عمرش را در زادگاهش بگذراند.
و حالا هرچقدر که به جلوتر می‌رفت، بیشتر به این باور می‌رسید که نباید پا در دنیای کودکی‌هایش می‌گذاشت!
بعد از حدود نیم ساعت رانندگی، جاده کم‌کم باز شد و کلبه‌های پراکنده شهرک کوچک نمایان شدند.
خانه‌هایی چوبی با سقف‌های شیروانی که گویی در آغو*ش جنگل پناه گرفته بودند. بیشترشان رنگ و رو رفته و قدیمی به نظر می‌رسیدند. دود از دودکش چند خانه بلند می‌شد؛ نشانه‌ای از زندگی در این سکوت وهم‌آلود بود...
وقتی از کنار یک قهوه‌خانه کوچک رد می‌شد، چند مرد با لباس‌های محلی و چهره‌هایی آفتاب‌سوخته، به ماشین او خیره شدند. نگاه‌هایشان ترکیبی از کنجکاوی و تعجب بود. برکه احساس کرد وصله‌ی ناجوری در این فضا است؛ مثل یک تابلوی مدرن در یک گالری عتیقه!
مکث کرد و سپس با دست موهای پر پشت و فرفری‌اش را زیر کلاهش راند؛ اما موهای سرکش و فنری‌اش بازهم به بیرون راه پیدا می‌کردند.
دقیق در ورودی شهرک کوچک قرار داشت و نمی‌توانست بیشتر از آن سرعت برود و همین کلافه‌اش می‌کرد. دست برد و صدای آهنگ مورد علاقه‌اش را کم کرد. در همان حین، صدای یک موتور سیکلت به گوشش رسیده و همین‌که طبق آدرس خواست که توی کوچه بپیچد، با یک موتور بزرگ روبه رو شد. موتور که با سرعت زیاد نزدیک می‌شد، با دیدن ماشین برکه روی ترمز زد و اندکی گرد و خاک در هوا پخش شد.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین