شعر گئورگ تراکل | شاعر اتریشی

(SINA)

مدیر آزمایشی تالار شعرکده+تدوینگر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
مـدرس
ویراستار
کپیـست
رمان‌خـور
نویسنده نوقلـم
مقام‌دار آزمایشی
پرسنل کافه‌نـادری
نوشته‌ها
نوشته‌ها
918
پسندها
پسندها
4,815
امتیازها
امتیازها
338
سکه
3,235
مادر نوزاد را برد در ماهِ سپید،
در سایه ی درختِ گردو و انگورِ کهن،
مس*ت از نرمیِ خشخاش و ناله ی چکاوک؛
و خاموش
چهره ای ریشو خم شد بر او از سرِ دلسوزی


آرام در تاریکیِ پنجره؛ و خرت و پرتهای کهنه ی پدران
تباه می شد؛ عشق و ʼخیالپردازیِ پاییزیʻ.


پس تاریک [شد] روزِ سال، کودکیِ غمبار،
که پسرک آرام پایین رفت در آب های سرد، پیشِ ماهی های سیمین،
آرامش و چهره؛
که او خود را چون سنگ پیشِ اسبانِ سیاهِ تیزپا افکند،
که ستاره اش در شبِ خاکستری به سراغش آمد؛


یا هنگامی که دست در دستِ یخزده ی مادر
غروب به گورستانِ پاییزیِ سنت پیتر رفت،
[و] لاشه ای نزار خاموش در تاریکیِ خوابگاه بود
و پلک های سردش را بر او گشود.


او اما مرغی کوچک بود در شاخه های ل*خت،​
دیرزمانی ناقوس در ماهِ نوامبر هنگامِ غروب،
خاموشیِ پدر، که او در خواب از پلکانِ مارپیچِ تاریکروشن پایین رفت.


آمرزشِ روان. غروبِ تنهای زمستان،
پیکرِ تاریکِ شبانان ل*بِ آبگیرِ کهن؛
نوزاد در کلبه ای از پوشال؛ هان چگونه آرام
چهرهاش فرورفت در تبِ سیاه.
شبِ پاک.


یا هنگامی که دست در دستِ زبرِ پدر
خاموش از تپه ی تیره ی جلجتا بالا رفت
و در محراب های سنگیِ تاریکروشن
پیکرِ آبیِ آدمی از میانِ افسانه اش گذشت،
[و] خون از زخم ʼروان گشت کبودʻ در پای دل.
هان چگونه صلیب آرام در روانِ تاریک افراشته بود.


عشق؛ که برف در کنج های سیاه آب شد،
[و] نسیمی آبی سرخوش گرفتار آمد در درختِ انگورِ کهن
[و] در گنبدِ سایه ی درختِ گردو؛
و بر پسرک آرام فرشته ی گلگون اش نمایان گشت.


شادی؛ که سوناتِ غروب نواخته می شد در اتاقهای سرد،
[و] در تیرهای چوبیِ قهوه ای [سقف]
پروانه ای آبی از پیله ی سیمین بیرون خزید.


هان کنارِ مرگ. در دیوارِ سنگی
خم شد سری زرد، کودک در سکوت،
که ماه تباهی گرفت در ماهِ مارس.


نرگسِ گلگون در گنبدِ گورِ شب
و صداهای سیمینِ ستارگان،
که دیوانگیِ تاریک لرزان از پیشانیِ آن خفته فروافتاد.


هان چگونه گذری سرازیر به رودخانه ی آبی خاموش
در اندیشه ی چیزی فراموش شده [بود]، که در شاخه های سبز
چکاوک به فروشدن می خواند چیزی بیگانه را.


یا هنگامی که او دست در دستِ استخوانیِ پیرمرد
غروب پای دیوارِ تباهِ شهر رفت
و او در بالاپوشی سیاه نوزادی گلگون را می برد،
[و] روحِ چیزی پلید در سایه ی درختِ گردو نمایان گشت.


کلیدها[ی پیانو] بر فرازِ پله های سبزِ تابستان. هان چگونه آرام
باغ در خاموشیِ قهوه ایِ پاییز تباهی می گرفت،
عطر و افسردگیِ درختِ انگورِ کهن،
که در سایه ی سباستین صدای سیمینِ فرشته فرومرد.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: marym
غروبِ پاییز
روستای قهوه ای.
چیزی تاریک هنگامِ رفتن پیداست گاهی
بر دیوارهایی که هستند در پاییز،
پیکرها: مرد و زن، مردگان می روند
بسترِ آنها در اتاق های سرد اندازند.

پسران بازی کنند اینجا.
سایه های سنگین افتد به گندابِ قهوه ای.
کنیزکان می روند به گردِ آبیِ خیس و گاه
به چشم ببینندش، از آوازِ شب لبریز.

برای چیزی تنها میخانه ای است آنجا؛
آن کوچیده از ابرهای زرینِ تنباکو
ʼدرنگ می کند بردبارʻ به زیرِ تاق های تاریک.

اما همواره سیاه و نزدیک است چیزی ازآنِ خویش.
در سایه ی تاق های کهن می اندیشد مردِ مس*ت
به ʼتا دورها کوچ کرده مرغانِ وحشی'
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: marym
در دقایق مجرد زهن
دل انگیز است قدم زدن در آفتاب
گذشتن از از پرچینهای عسلی تابستان
صدای نرم قدم هایمان می پیچد در چمن؛ با این همه پسر خدا
برای همیشه در مرمر خاکستری به خواب می رود.

در شامگاهِ بهارخواب با ** کهنه مس*ت می شویم.
هلوی سرخ وش از میان برگ ها می تابد
موسیقی ملایم، خنده شادمانه

دلفریب است آرام شب دشت تاریک
چوپان ها و اختران سپید را ملاقات می کنیم.
وقتی که پاییز سر رسیده
روشنای تیز سوسو می زند در بیشه
ما در امتداد حصارهای سرخ خموش پرسه می زنیم.
و چشم هایمان درشگفت دنبال می کند پرواز پرندگان را.
در شامگاه کف آب در کوزه های تدفین ته نشین می شود.

بر شاخه های عریان آسمان مسرور است.
در دستان پاک اش، ده نشین نان و ** دارد
و میوه های مزرعه در تالار آفتاب
بلوغی آسوده را نمایش می دهند

آه چه اندوهبار است سیمای آن درگذشتگان عزیز
با این همه روح خوشنود می شود با خلسه ای راستین.

سکون باغچه متروک نیرومند است.
وقتی که پادوی جوان رخسارش را می پیچد در برگ های خرمایی،
نفس اش طلای خنک می نوشد

دستانی که لم*س می کنند بلوغ آب های نیل فام را
یا در شب سرما گونه های سپید خواهرانش را.

آرام و متوازن است پرسه در تالارهای پذیرنده گذشته
آن جا که انزوا هست و جنبش درخت چنار
آن جا که باسترک هنوز می تواند آواز بخواند.

مرد دلپذیر است و ظاهر می شود در تاریکی ،
آن گاه که حیرت می کند، تکان می دهد دست و پایش را
و می چرخند چشمان آسوده اش در حفره های خون رنگ.

شب هنگام گم می شود غریبه در ویرانه سیاه نوامبر
زیر شاخه های پوسیده، در گذر از دیوارهای آغشته به آفت،
آن جا که پیش تر گام نهاده بود بر آن برادر قدیس
گمراه در نواختن زه ظریف جنون اش.

آه چه غمبار است فرجام نسیم عصرگاهی
سر سرازیر می شود به تاریکی درخت زیتون در مرگ.

درهم شکستن، سقوط تبار ماست.
در این ساعت چشمان او که خیره می نگرد
لبریز می شود از طلای ستارگانش

در شامگاه نوای ناقوس فرو می شکند
حصارهای سیاه دور میدان ویران اند
سرباز مرده اذان سر می دهد.

فرشته ای پریده رنگ
به خانه خالی پدرانش پا می گذارد پسر .

در دوردست خواهران وارد آمده اند بر پیرمرد سپید.
شب هنگام بازمی یابدشان در میان ستون های تالار
بازآمده از زیارت های مکدر
آه چه چغر شده موهایشان با کرم و کثافت
آن جا که او ایستاده با پای نقره ،
و آن درگذشتگان از اتاق های سترون به درون می آیند.

آه ای تو مزامیر در باران نیمه شب آتشین
وقتی که به گزنه شلاق می زنند آن چشمان نجیب را خادمان
میوه های منزه بوته پیر
مبهوت می خمند بر مقبره خالی.

قمرهای زرد در سکوت می چرخند
بر فراز دستمال تب کودکان
پیش از آن که سر برسد سکون زمستان.

سرنوشتی والا ژرف نگریسته می شود در امتداد بوته به لیمو
ان جا که سرو، این مخلوق دلفریب
می گشاید چین پیشانی پدر را
در شب علفزار چوپانی راه می برد گله اش را
یا به گوش می رسد ضجه ای در خواب،
آن گاه که فرشته ای گستاخ در بیشه ملاقات می کند با مرد .
و گوشت آن قدیس بر سیخ گداخته گریل آب می شود.

تاک های سرخ می پیچند دور کلبه های گلی
همچون انبوهی ذرت طلایی
زمزمه زنبورها، پرواز آبی مرع ماهی خوار.
در شامگاه دیدار می کنند بر سنگفرش ها رستاخیز کردگان .

منعکس می شود در آب های تیره تصویر جذامیان
یا باز می کنند پیراهن چرک شان را
اشک ریزان در برابر بادی که برمی خیزد از تپه های معطر رز

کورمال از کوچه های شب می گذرند، دوشیزگان لاغر
شاید هرگز نیابند آن چوپان دلفریب را
در شنبه شب آوازی آرام به گوش می رسد از کلبه های گلی.

بگذار آواز تو نیز به خاطر بیاورد آن جوان را،
جنون ش، پیشانی سفید و عزیمت اش را،
کسی را که حالا پوسیده و چشمانش فاش می کنند کبودی شان را.
آه چه غمبار است این تجدید دیدار.

صحنه های جنون در اتاق های سیاه
سایه های چیزی عتیق زیر درگاه گشوده،
آن گاه که روح هلیان ورانداز می کند خویش را در جام گل سرخ.
و برف و جذام فرو می ریزند از سیمایش.

دیوارها به محاق برده اند ستارگان
و اشکال سپید نور را.

قیام می کنند از کف استخوان های آن مدفون
سکون پوسیده صلیب ها بر تپه ها،
دلپذیری عود در باد سرخ شباهنگام.

آه ای تو چشم های حل شده در دهان های سیاه
هنگامی که کودک در آشوب آرام خلوت
ژرف می نگرد در این فرجام ظلمانی
پلک های آبی اش را بر او می بندد خدای خموش.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: marym
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: marym
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: marym
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 2)
عقب
بالا پایین