نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!
پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت
مطالعه کنید.
پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دلنوشته، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دلنوشته بدهید. توجه داشته باشید که دلنوشتههای تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
در سرزمینی که واژهها فرسودهتر از سنگِ کوهاند، اعتماد، چونان پرندهایست که قرنهاست بال گشوده اما بر شاخهای ننشسته است. مردمانش در ازدحامِ سلامهای محتاط، در پسِ لبخندهای نیمهجان، چیزی را پنهان میکنند که نامش «ترس از دیگری» است؛ ترسی که از لابهلای تاریخ، از پسِ هر خیانتِ نانوشته، ریشه دوانده و اکنون در استخوانِ جمعیمان لانه کرده است. بازارها پرند از فریاد و تزویر، و کوچهها از سکوتِ نگرانِ همسایهای که دیگر نمیداند سلامش را پاسخ خواهند داد یا نه. در این دیار، حقیقت، جامهی شک میپوشد و نیکخواهی، به سوءظن آلوده میشود. مردم، دیوارهاییاند در فاصلهای چند وجب از هم، بیآنکه روزنی برای آفتابِ باور بر جای بگذارند.
شاید روزی بود که دستها هنوز گرمِ یاری بود و نگاهها هنوز از جنسِ اعتماد. اما آن روزها در غبارِ وعدههای رنگپریده گم شد، و اکنون، هر کس فانوسِ تنهاییاش را در کوچهای بیانتها حمل میکند. حتی نیکی، در نگاهِ ما، به دامی میماند که بوی مصلحت میدهد.
ما فرزندانِ سوءظنایم، بزرگشده در مدارِ دروغهای مصلحتآمیز، و با این همه، هنوز گاه به گاه، در خلوتِ شب، دلمان میخواهد یک بار دیگر، بیهیچ حسابی، بر شانهی کسی بگرییم. اما چه دشوار است گریستن در شهری که اشک نیز مظنون است.
جوانانِ این خاک، نه شکستخوردهاند، نه پیروز؛ بلکه فرسودهاند.
دلهایشان میانِ امید و انکار، چون شمعی در باد میلرزد.
آینده را وعده میدهند، اما زمان، از آنان عبور کرده است.
در نگاهشان، رؤیا همچون پرندهای مرده است که هنوز پر میزند از عادت.
قرصهای آرامبخش، جانشینِ دعا شدهاند؛ و لبخندها، به ماسکی بدل گشتهاند برای ادامه دادن.
آنان فرزندانِ فردایی هستند که هیچکس برای آمدنش نیایش نمیکند. #NotFromMe
خانهها هنوز برپا هستند، اما خانوادهها فرو ریختهاند. دیوارها گرماند، اما دلها سرد.
زن و مرد، کنار هم مینشینند، اما در دو جهان جدا زندگی میکنند؛ کودکان، بهجای قصه، صدای مشاجره میشنوند.
محبت، در پیچوخمِ شبکهها گم شده است، و صبر، چونان فرشی کهنه، از زیرِ پاها جمع.
پدر، به سکوت پناه برده است، مادر، به فراموشی؛ و عشق، در آینه، غریبهایست که تنها لبخند میزند و میرود. خانهها را هنوز میتوان ساخت، اما خانواده را نه با سیمان، که با صداقت باید از نو برپا کرد.