جایگزینی سنجیده، نه افراطی
در سرهگرایی پارسی امروز، نخستین گام نه شتاب در جایگزینی، که شناخت نیاز واژگانیست. واژه هنگامی باید دگرگون شود که خلایی در زبان پدید آمده باشد. یا مفهومی نو وارد حوزهی اندیشه و دانش شده، یا واژهی موجود چنان سنگین و بیگانهنماست که بافت جمله را برهم میزند. اینجاست که سرهنویسی نه فرمانی بیرونی، بلکه واکنش طبیعی زبان میشود، واکنشی به نیاز. با این همه، نیاز هرگز بتنهایی راهنما نیست. زبان، همچون موجودی زنده، گوش دارد و گوش، داور نخستیناست. آشنایی گوش و امکان پذیرش فرهنگی همان حلقهی پنهانیست که میان واژهی تازه و مردم حکم پیوند یا گسست میدهد. واژه اگر روی زبان خوش ننشیند، اگر در دهان مردم نچرخد، هرچند ریشهدار و درست باشد، در گذر زمان از یاد میرود، چنانکه دانهای اگر در خاک نامناسب بیفتد، جوانه نمیزند.
از همین نکته، اهمیت جایگاه متن روشن میگردد. زبان رسمی صلابت میطلبد، زبان علمی دقت، زبان ادبی آزادی آهنگ و سایهروشن معنا، و زبان رسانهای روشنایی و کوتاهی. واژه برای هر یک از این میدانها باید بشیوهای دیگر ساخته و سنجیده شود. چه بسا واژهای در نوشتار ادبی خوش بنشیند، اما در متن علمی بار ابهام بیاورد، یا در رسانه کارآمد باشد، اما در نوشتهی رسمی بیمزه بنماید. سرهنویسی آنگاه سنجیدهاست که این تفاوت بافتها را دریابد و بجای تحمیل یکدستگی، زبان را چنان به حرکت درآورد که خود با وزن هر میدان هماهنگ شود.
آنچه که این سنجشها را به مرحلهی بعدی میبرد، فهم مرز باریک میان پالایش و افراطاست. پالایش راستین همچون زدودن غبار از آیینهاست، نه شکستن آیینه. زبان را نمیتوان با ضربههای ناگهانی پاکیزه کرد، باید آن را شناخت، لم*س کرد، و همنوا با ریتمش به پالودن دست زد. پرهیز از پاکسازی کور یعنی نگاهداشتن آن دسته واژگانی که گرچه ریشهی بیگانه دارند، اما در فرهنگ پارسی چنان نشستهاند که به میراث تبدیل شدهاند. زدودن نابخردانهی این واژهها نه پالایش، بلکه بریدن رشتههای حافظهی جمعیست.
در این میان، بافت، فراوانی و کارکرد اجتماعی واژه سه حلقهی زنجیریاند که سرهنویسی را از لغزش به دام تندروی نگاه میدارند. واژهای که هزاران بار در متنهای جدی، مردمی و آموزشی بکار رفته و در ذهن نسلها جای گرفته، دیگر بیگانه نیست، بلکه شهروند ساحت زباناست. پالایشگر اگر با این واقعیت روبرو نشود، زبان را از مسیر طبیعیاش دور میکند و گفتار را به میدان کشاکشهای بیثمر تبدیل میسازد. سرهنویسی باید بداند کدام واژه در تاروپود جامعه تنیده شده و کدام هنوز رهگذریست که میتوان بهآرامی جایگزینش کرد.
و سرانجام، این همه به نگرشی بنیادین رهنمون میشود: زبان را نباید عتیقهای در موزه دید که باید گردوغبارش را سترد و دستنخورده نگاه داشت، زبان دستگاهی زندهاست، پویا، واکنشمند، و نیازمند تنفس. پالایش زبانی نیز باید همسویی با همین زیست طبیعی باشد. بجای آنکه زبان را در چارچوبهای سخت زندانی کرد، باید مسیر رشدش را هموار ساخت، واژههای اصیل را نیرو بخشید و واژههای ناسازگار را بهآرامی کنار زد. سرهنویسی سنجیده نه ایستادن در برابر زمان، بلکه همراهشدن با زماناست، همانگونه که باغبان شاخههای بیثمر را هرس میکند بیآنکه ریشه را آسیب زند، پالایشگر نیز باید زبان را در مسیر باروریاش یاری دهد، نه در بند پاکسازی کامل و بیمعنا گرفتار شود.
شیوهی نگارش پارسی سره در قلمروهای گوناگون
در پهنهی نوشتار ادبی، سرهنویسی نتنها بند و بست زبان را تنگ نمیکند، که بوارون، میدان بازی گستردهتری پیش روی نویسنده میگشاید. آزادی آهنگ، لایهمندی معنا و بهرهگیری از واژههای کهن در این قلمرو نه زیادهروی، بلکه بخشی از طبیعت متناست، چون ادبیات با سایهروشنها سخن میگوید و واژههای کهن همچون ریشههایی هستند که تنهی جمله را به ژرفا پیوند میدهند. در اینجا نویسنده میتواند واژهها را در امتداد موسیقی پنهان زبان برگزیند، واژهای که در بافت علمی سنگین مینماید، ممکناست در شعر یا داستان خوش بدرخشد و معنا را در چند لایه بنشاند. سازگاری با موسیقی جمله سنگبنای سرهنویسی ادبیست: ریتمی که نه از بیرون تحمیل میشود و نه تنها از دستور، ریتمی که از دل خود جمله برمیخیزد و واژههای سره را همچون نتهایی همنوا در کنار هم مینشاند.
اما وقتی از قلمروی ادبی بسوی نوشتار علمی و دانشگاهی گام برداشته میشود، باید یادآور شد هر میدان قواعد خود را دارد. در اینجا هدف نه زیبایی محض، بلکه روشنی و دقتاست. سرهنویسی در متن علمی تنها آنگاه ارزشمندست که به ساختواژهسازی شفاف و سنجیده بینجامد، یعنی واژهی نو دقیقا همان معنای مطلوب را بر دوش کشد و بتواند در شبکهی مفاهیم علمی جایگاهی روشن داشته باشد. هر واژهای که در این حوزه اندکی به ابهام دچار شود، پژوهش را از مسیر میاندازد. از همینرو پرهیز از ترجمهگرایی و تصنع ضرورتی بنیادیناست. ترجمهٔ تحتاللفظی واژگان بیگانه یا ساختن ترکیبهای منجمد، نه تنها سرهنویسی نیست، بلکه سد فهماست.
برای نمونه، برآورد و دادهکاوی واژههایی زنده و پذیرفتهاند، اما ساختهایی چون فراپردازشگرایانه یا جابهشزیستیک بیش از آنکه کمکی به علم کنند، ذهن را از متن دور میکنند. سرهنویسی علمی باید چون ابزار دقیق آزمایشگاه باشد: تیز، کارآمد، بیحاشیه.
اما در قلمروی نوشتار رسانهای و عمومی، واژهها باید نه چونان ابزارهای آزمایشگاهی، بلکه همچون جرقههایی روشن در ذهن مردم بدرخشند. رسانهها با ریتم روز و نیازهای فوری سروکار دارند، ازاینرو سرهنویسی در این حوزه باید بر کوتاهی، روشنی و کشش گفتاری استوار باشد. واژهای که نتوان آن را در یک جملهی ساده بهکار بست یا در گفتار روزمره جاری کرد، در رسانه نمیماند. رسانهها در عین حال نقش نیرومندی در گسترش واژههای تازه دارند، چه بسا واژهای که در کتابهای معتبر دیده نمیشود، از دهان مجری یا نویسندهی یک یادداشت پربازدید وارد زبان معیار شود و جای خود را بگشاید. سرهنویسی رسانهای آنگاه کامیاباست که میان زبان معیار و زبان روزمره به تعادل برسد. نه چنان رسمی که از مردم دور شود، و نه چنان گفتاری که استواری متن را فروریزد.
بدینگونه این سه قلمروی ادبی، علمی و رسانهای، هرچند هر یک ریتم و نیاز ویژهی خود را دارند، اما با پیوندهایی نامرئی بهم پیوستهاند: از موسیقی جمله تا روشنی مفهوم و از روشنگویی رسانه تا سنت واژههای کهن. سرهنویسی اگر این پیوندها را دریابد، نه تنها زبان را پالوده میکند، بلکه آن را بسط میدهد و در هر میدان به رنگ همان میدان درمیآورد، بیآنکه ریشهی مشترک را از یاد ببرد.
سرهنویسی در زبان معیار و در گفتار
در پهنهی زبان امروز، سرهنویسی دیگر تنها در چارچوب صفحه و سطر نمیماند و تدریجا بسوی سرهگویی پیش میرود. زبان معیار، که روزگاری بیشتر از دل نوشتار نیرو میگرفت، اکنون زیر نفوذ گستردهی گفتار دگرگون میشود. مردم هر روزه با ریتمهای تازه، ساختهای نو و کوتاهسازیهای گفتاری روبرویند، و همین ریتم گفتاریست که تعیین میکند کدام واژه در زبان معیار بماند و کدام واژه بیآنکه فرصت ریشهدواندن بیابد، فراموش شود. در این میان شبکههای اجتماعی نقشی دوچندان یافتهاند. آنها نه فقط پیامرسان، که میدان آزمایش زبانیاند: واژهای که در این میدان بهسرعت دستبهدست شود، چنان در حافظهٔ جمعی جای میگیرد که گویی همیشه بخشی از زبان بوده، و واژهای که در همان فضا با بیاعتنایی روبرو شود، حتی اگر سنجیده ساخته شده باشد، شانس کمتری برای ماندگاری دارد.
این دگرگونی زبانی دوران معاصر، موجب آزمون گفتاری واژههای نو شدهاست. هر واژهی تازه، پیش از آنکه در نوشتار رسمی یا علمی جای گیرد، باید از این آزمون بگذرد: نخست، خوشنشینی آوایی. واژهای که با آهنگ زبان ناسازگار باشد، یا خوشههای آوایی سنگین داشته باشد، بر زبان نمینشیند و گوینده ناخودآگاه آن را دور میزند. سپس ریختپذیری در جمله و ترکیب. واژه باید بتواند بسادگی جمع ببندد، صفت یا قید بسازد و در ترکیبهای دیگر جان بگیرد. و سرانجام، توانایی زایش مشتقها و همخانوادهها. واژهای که زایا باشد، خود به ریشهای تازه بدل میشود و شاخههای معناییاش در زبان میروید، اما واژهای که تنها در یک قالب یخبسته باشد، دیر یا زود از چرخهی کاربرد کنار میرود.
همین نکتهی زایش، مسیری بسوی دوگانگی طبیعی و دیرین زبان میگشاید: دوگانگی میان گفتار و نوشتار. این دو هرگز یکسان نبودهاند و یکسان هم نخواهند شد. نوشتار استوارتر و سنجیدهترست و گفتار سبکتر و واکنشمندتر. ازاینرو پرسش بنیادین پدید میآید: کدام بخش از سرهنویسی باید به گفتار راه یابد؟ پاسخ در تعادلاست. واژههایی که خوشآهنگاند، روشناند و بافت معنایی روزمره را میپذیرند، میتوانند بسادگی وارد گفتار شوند، اما واژههایی که بیش از اندازه رسمی، سنگین یا وابسته به ساختار نوشتارند، اگر به گفتار تحمیل شوند، زبان را از طبیعیبودن دور میکنند. گفتار، بهگونهای طبیعی، آن دسته از واژههای سره را که با روح زندگی روزمره سازگارند، میپذیرد و بقیه را کنار میزند.
در این رفتوبرگشت میان نوشتار و گفتار، سرهنویسی تنها زمانی بالنده میشود که جایگاه هر واژه را در این چشمانداز دوگانه بشناسد. گفتار، غربال بزرگ زباناست و نوشتار، میدان پرورش و سنجش. هر واژهای که بتواند از این دو گذرگاه بگذرد، نه صرفا یک برساختهی زبانی، بلکه جزئی از زیست زبانی مردم میشود.
پرهیز از ناسرهیابی و سرهسازی نادرست
در مسیر پالایش زبان، یکی از لغزشگاههای بزرگ ناسرهیابیست، یعنی پارسیپنداری واژگانی که در بنیاد نتنها پارسی نیستند، بلکه گاه ریشههایی کاملا دور از حوزهٔ ایرانی دارند. واژههایی مانند دانشگاه یا فرودگاه بارها گمان شده که از روزگاران کهن آمدهاند، حال آنکه ساختههای روزگار معاصرند و در برابر آنها، واژههایی چون دین، وقت یا عزت که بسیاری بیدرنگ بیگانه میپندارند، در حقیقت ریشههای ایرانی یا دستکم تاریخچهای ایرانیشده دارند. اینگونه خطاها زمانی رخ میدهد که پالایشگر بیش از شنیدن صدای تاریخ، اسیر ظاهر واژه میشود. در اینجا ریشهشناسی علمی چونان چراغیست که تاریکی ظن و گمان را میشکافد. تنها با رجوع به لایههای کهن زبانی، اوستایی، پهلوی، و پارسی باستان میتوان دریافت کدام واژه برآمده از خاک ماست و کدام برآمده از افقهای دیگر. این شناخت نخستین گام درست در راه پالایشاست.
از اینجا باید به قلمروی سرهسازی نادرست و تصنعی رفت، خطری که از ناسرهیابی نیز رایجترست. در اینجا مشکل نه در تشخیص ریشه، بلکه در ساخت ناسازگار واژهاست، ساختهایی که سنگین و گوشناساز هستند، یا در بافت معنایی زبان کار نمیکنند. نمونههایی چون فراپردازشگریزان یا برپاشوندگیمند، هرچند با نیت پارسیسازی ساخته شدهاند اما در عمل جمله را از هم میگسلند. زبان دستگاهی موسیقاییست. اگر واژهای نتواند در این ساز همآهنگ باشد، هرچند ریشهدار، باز بیروح مینماید. بخش دیگری از این لغزش، ترکیبهای ترجمهگرایانهی بیریشهاست، یعنی واژههایی که تنها قالب ظاهری واژهی بیگانه را تقلید میکنند، بیآنکه در خاک پارسی ریشه بدوانند. اینجاست که مرز میان خلاقیت و شتابزدگی روشن میشود: خلاقیت همیشه به زبان جان میدهد، اما شتابزدگی آن را از پا میاندازد.
از باید به برزخ میان دو نگرش رفت: سرهگرایی علمی و سرهگرایی احساسی. سرهگرایی علمی بر ستونهای پژوهش، تاریخ، و شناخت رفتار طبیعی زبان استوارست. اما سرهگرایی احساسی، هرچند از دل مهر به زبان برمیآید، گاه به افراط میرسد و بافت زبانی را فرومیپاشاند. در سرهگرایی علمی، پژوهش زبانی جایگاه نخست را دارد: واژه باید در چارچوب دستور، آواشناسی، و کاربردشناسی طبیعی زبان بگنجد. اما بوارون، سرهگرایی احساسی بسادگی زیر نفوذ شور هویتی قرار میگیرد و واژههایی میآفریند که شاید در ظاهر پارسی باشند، اما در معنا و کاربرد، بیگانهتر از خود بیگانهاند.
اما ملاک جدایی این دو چیست؟ معیارهای زیباییشناختی و کارکردی. واژه باید خوشنوا باشد، کار بکند، بار معنای درست را حمل کند، و بتواند در خانوادهٔ واژگان تازگی بیافریند. واژهی کارآمد خود را به زبان تحمیل نمیکند، بلکه زبان او را میپذیرد، همانگونه که گیاه سازگار در باغ سبز میماند و گیاه ناسازگار خشک میشود. پالایش زبانی آنگاه بدرستی راه میبرد که میان احساس و دانش، میان شور و سنجش، و میان ریشه و نیاز، پلی استوار بنا کند، پلی که زبان را نه به گذشته بازمیگرداند و نه در اکنون میخکوب میکند، بلکه آن را بسوی آیندهای توانمند و روشن میبرد.
سرهنویسی بمثابه توانمندسازی زبان و نه پاکسازی
در پایان این راه پرپیچوخم، جایی که پالایش زبان از مرز واژهها فراتر میرود و به افق جهانبینی نزدیک میشود، میتوان به اصل بنیادین سرهنویسی رسید: اینکه سرهنویسی نه کنشی برای پاککردن زبان، بلکه ابزاری برای توانمندکردن آناست. زبان، همچون رودخانهای که از کوهساران دیرین میآید و به دشتهای آینده میریزد، نه میتواند تنها در سرچشمه بماند و نه میتواند تنها از بارانهای نو نیرو بگیرد. زبان زنده و جهان نو یکدیگر را فرامیخوانند. زبان نه به گذشته بازمیگردد، نه آینده را تنها با وامگیری میسازد. زبان میان این دو دم میکشد، از گذشته ریشه میگیرد و با آینده پیوند میخورد. سرهنویسی نیز باید همین دوگانه را بشناسد: پاسداشت ریشه، و گشودگی به جهان امروز.
توانمندسازی زبان بر چهار ستون استوارست، چهار خردمایهای که بدون آنها پالایش، ناپایدار و گاه کور میشود. نخست، ریشهداریست، یعنی واژه و ساخت باید در خاک تاریخی و آوایی زبان کاشته شود. سپس زایایی، که نیروی بالندگی زباناست، یعنی واژه توانمند باید مشتق بسازد، ترکیب بپذیرد و در جمله خوش بنشیند. سوم، شفافیتاست، روشنایی پیوند میان واژه و معنا، بیابهام و بیتصنع. و سرانجام، پذیرش فرهنگی. واژهای هرچند ریشهدار و خوشساخت اگر در زیست روزمرهی مردم جای نگیرد، چون دانهایست که روی سنگ افتاده باشد: زیبا در نگاه نخست، اما نروییدنی. این چهار ستون، سکوی استوار زبان آیندهاند، سکویی که با آن میتوان نه بازگشت به دیروز را خواست و نه تسلیم امروز را، بلکه راهی میان این دو یافت.
بواقع اینکه نقش زبانی نه در واژهها، بلکه در آدمیانی که زبان را زندگی میکنند نهفتهاست. توانمندسازی زبان تنها با تصمیم فرهنگستان یا با بخشنامههای رسمی بهدست نمیآید، سرهنویسی کنشی جمعیست، رقصی میان نویسنده، پژوهشگر، و مردم. نویسنده با نثر خود راه تازهای در دل زبان میگشاید، پژوهشگر با سنجش و دقت، ریشهها و ساختار را روشن میکند و مردم با گفتار روزمره، داور نهاییاند. واژهای که از این سه دریچه بگذرد، به میراث بدل میشود و واژهای که نتواند از این آزمون جمعی سربلند بیرون آید، هرچند که بر کاغذ درست بنماید، در زبان نمیماند.
پس سرهنویسی، در عمق خود، کنشی فرهنگیست، و کنشورانش باید بیشتر از آنکه به پاکسازی بیندیشند، به پرورش توان زبان اندیشیده باشند. آیندهی زبان را نه با حذف، بلکه با افزودن نیروهای تازه باید ساخت، نه با بستن درها، بلکه با گشودن راههایی که ریشه و نیاز را بههم پیوند دهند. در این راه، هر گوینده نگهبان و هر نویسنده سازندهاست. زبان چونان خانهایست که با دست همه ساخته میشود، خانهای که اگر دیوارهایش را تنها برای تمیزی خراب شوند فرو میریزد، اما اگر را آگاهانه و با شناخت مرمت شود، نسلها در آن آرام خواهند گرفت.
بازخن: https://boofnameh.ir/puristic-persian/persian-puristifism-in-the-present/
در سرهگرایی پارسی امروز، نخستین گام نه شتاب در جایگزینی، که شناخت نیاز واژگانیست. واژه هنگامی باید دگرگون شود که خلایی در زبان پدید آمده باشد. یا مفهومی نو وارد حوزهی اندیشه و دانش شده، یا واژهی موجود چنان سنگین و بیگانهنماست که بافت جمله را برهم میزند. اینجاست که سرهنویسی نه فرمانی بیرونی، بلکه واکنش طبیعی زبان میشود، واکنشی به نیاز. با این همه، نیاز هرگز بتنهایی راهنما نیست. زبان، همچون موجودی زنده، گوش دارد و گوش، داور نخستیناست. آشنایی گوش و امکان پذیرش فرهنگی همان حلقهی پنهانیست که میان واژهی تازه و مردم حکم پیوند یا گسست میدهد. واژه اگر روی زبان خوش ننشیند، اگر در دهان مردم نچرخد، هرچند ریشهدار و درست باشد، در گذر زمان از یاد میرود، چنانکه دانهای اگر در خاک نامناسب بیفتد، جوانه نمیزند.
از همین نکته، اهمیت جایگاه متن روشن میگردد. زبان رسمی صلابت میطلبد، زبان علمی دقت، زبان ادبی آزادی آهنگ و سایهروشن معنا، و زبان رسانهای روشنایی و کوتاهی. واژه برای هر یک از این میدانها باید بشیوهای دیگر ساخته و سنجیده شود. چه بسا واژهای در نوشتار ادبی خوش بنشیند، اما در متن علمی بار ابهام بیاورد، یا در رسانه کارآمد باشد، اما در نوشتهی رسمی بیمزه بنماید. سرهنویسی آنگاه سنجیدهاست که این تفاوت بافتها را دریابد و بجای تحمیل یکدستگی، زبان را چنان به حرکت درآورد که خود با وزن هر میدان هماهنگ شود.
آنچه که این سنجشها را به مرحلهی بعدی میبرد، فهم مرز باریک میان پالایش و افراطاست. پالایش راستین همچون زدودن غبار از آیینهاست، نه شکستن آیینه. زبان را نمیتوان با ضربههای ناگهانی پاکیزه کرد، باید آن را شناخت، لم*س کرد، و همنوا با ریتمش به پالودن دست زد. پرهیز از پاکسازی کور یعنی نگاهداشتن آن دسته واژگانی که گرچه ریشهی بیگانه دارند، اما در فرهنگ پارسی چنان نشستهاند که به میراث تبدیل شدهاند. زدودن نابخردانهی این واژهها نه پالایش، بلکه بریدن رشتههای حافظهی جمعیست.
در این میان، بافت، فراوانی و کارکرد اجتماعی واژه سه حلقهی زنجیریاند که سرهنویسی را از لغزش به دام تندروی نگاه میدارند. واژهای که هزاران بار در متنهای جدی، مردمی و آموزشی بکار رفته و در ذهن نسلها جای گرفته، دیگر بیگانه نیست، بلکه شهروند ساحت زباناست. پالایشگر اگر با این واقعیت روبرو نشود، زبان را از مسیر طبیعیاش دور میکند و گفتار را به میدان کشاکشهای بیثمر تبدیل میسازد. سرهنویسی باید بداند کدام واژه در تاروپود جامعه تنیده شده و کدام هنوز رهگذریست که میتوان بهآرامی جایگزینش کرد.
و سرانجام، این همه به نگرشی بنیادین رهنمون میشود: زبان را نباید عتیقهای در موزه دید که باید گردوغبارش را سترد و دستنخورده نگاه داشت، زبان دستگاهی زندهاست، پویا، واکنشمند، و نیازمند تنفس. پالایش زبانی نیز باید همسویی با همین زیست طبیعی باشد. بجای آنکه زبان را در چارچوبهای سخت زندانی کرد، باید مسیر رشدش را هموار ساخت، واژههای اصیل را نیرو بخشید و واژههای ناسازگار را بهآرامی کنار زد. سرهنویسی سنجیده نه ایستادن در برابر زمان، بلکه همراهشدن با زماناست، همانگونه که باغبان شاخههای بیثمر را هرس میکند بیآنکه ریشه را آسیب زند، پالایشگر نیز باید زبان را در مسیر باروریاش یاری دهد، نه در بند پاکسازی کامل و بیمعنا گرفتار شود.
شیوهی نگارش پارسی سره در قلمروهای گوناگون
در پهنهی نوشتار ادبی، سرهنویسی نتنها بند و بست زبان را تنگ نمیکند، که بوارون، میدان بازی گستردهتری پیش روی نویسنده میگشاید. آزادی آهنگ، لایهمندی معنا و بهرهگیری از واژههای کهن در این قلمرو نه زیادهروی، بلکه بخشی از طبیعت متناست، چون ادبیات با سایهروشنها سخن میگوید و واژههای کهن همچون ریشههایی هستند که تنهی جمله را به ژرفا پیوند میدهند. در اینجا نویسنده میتواند واژهها را در امتداد موسیقی پنهان زبان برگزیند، واژهای که در بافت علمی سنگین مینماید، ممکناست در شعر یا داستان خوش بدرخشد و معنا را در چند لایه بنشاند. سازگاری با موسیقی جمله سنگبنای سرهنویسی ادبیست: ریتمی که نه از بیرون تحمیل میشود و نه تنها از دستور، ریتمی که از دل خود جمله برمیخیزد و واژههای سره را همچون نتهایی همنوا در کنار هم مینشاند.
اما وقتی از قلمروی ادبی بسوی نوشتار علمی و دانشگاهی گام برداشته میشود، باید یادآور شد هر میدان قواعد خود را دارد. در اینجا هدف نه زیبایی محض، بلکه روشنی و دقتاست. سرهنویسی در متن علمی تنها آنگاه ارزشمندست که به ساختواژهسازی شفاف و سنجیده بینجامد، یعنی واژهی نو دقیقا همان معنای مطلوب را بر دوش کشد و بتواند در شبکهی مفاهیم علمی جایگاهی روشن داشته باشد. هر واژهای که در این حوزه اندکی به ابهام دچار شود، پژوهش را از مسیر میاندازد. از همینرو پرهیز از ترجمهگرایی و تصنع ضرورتی بنیادیناست. ترجمهٔ تحتاللفظی واژگان بیگانه یا ساختن ترکیبهای منجمد، نه تنها سرهنویسی نیست، بلکه سد فهماست.
برای نمونه، برآورد و دادهکاوی واژههایی زنده و پذیرفتهاند، اما ساختهایی چون فراپردازشگرایانه یا جابهشزیستیک بیش از آنکه کمکی به علم کنند، ذهن را از متن دور میکنند. سرهنویسی علمی باید چون ابزار دقیق آزمایشگاه باشد: تیز، کارآمد، بیحاشیه.
اما در قلمروی نوشتار رسانهای و عمومی، واژهها باید نه چونان ابزارهای آزمایشگاهی، بلکه همچون جرقههایی روشن در ذهن مردم بدرخشند. رسانهها با ریتم روز و نیازهای فوری سروکار دارند، ازاینرو سرهنویسی در این حوزه باید بر کوتاهی، روشنی و کشش گفتاری استوار باشد. واژهای که نتوان آن را در یک جملهی ساده بهکار بست یا در گفتار روزمره جاری کرد، در رسانه نمیماند. رسانهها در عین حال نقش نیرومندی در گسترش واژههای تازه دارند، چه بسا واژهای که در کتابهای معتبر دیده نمیشود، از دهان مجری یا نویسندهی یک یادداشت پربازدید وارد زبان معیار شود و جای خود را بگشاید. سرهنویسی رسانهای آنگاه کامیاباست که میان زبان معیار و زبان روزمره به تعادل برسد. نه چنان رسمی که از مردم دور شود، و نه چنان گفتاری که استواری متن را فروریزد.
بدینگونه این سه قلمروی ادبی، علمی و رسانهای، هرچند هر یک ریتم و نیاز ویژهی خود را دارند، اما با پیوندهایی نامرئی بهم پیوستهاند: از موسیقی جمله تا روشنی مفهوم و از روشنگویی رسانه تا سنت واژههای کهن. سرهنویسی اگر این پیوندها را دریابد، نه تنها زبان را پالوده میکند، بلکه آن را بسط میدهد و در هر میدان به رنگ همان میدان درمیآورد، بیآنکه ریشهی مشترک را از یاد ببرد.
سرهنویسی در زبان معیار و در گفتار
در پهنهی زبان امروز، سرهنویسی دیگر تنها در چارچوب صفحه و سطر نمیماند و تدریجا بسوی سرهگویی پیش میرود. زبان معیار، که روزگاری بیشتر از دل نوشتار نیرو میگرفت، اکنون زیر نفوذ گستردهی گفتار دگرگون میشود. مردم هر روزه با ریتمهای تازه، ساختهای نو و کوتاهسازیهای گفتاری روبرویند، و همین ریتم گفتاریست که تعیین میکند کدام واژه در زبان معیار بماند و کدام واژه بیآنکه فرصت ریشهدواندن بیابد، فراموش شود. در این میان شبکههای اجتماعی نقشی دوچندان یافتهاند. آنها نه فقط پیامرسان، که میدان آزمایش زبانیاند: واژهای که در این میدان بهسرعت دستبهدست شود، چنان در حافظهٔ جمعی جای میگیرد که گویی همیشه بخشی از زبان بوده، و واژهای که در همان فضا با بیاعتنایی روبرو شود، حتی اگر سنجیده ساخته شده باشد، شانس کمتری برای ماندگاری دارد.
این دگرگونی زبانی دوران معاصر، موجب آزمون گفتاری واژههای نو شدهاست. هر واژهی تازه، پیش از آنکه در نوشتار رسمی یا علمی جای گیرد، باید از این آزمون بگذرد: نخست، خوشنشینی آوایی. واژهای که با آهنگ زبان ناسازگار باشد، یا خوشههای آوایی سنگین داشته باشد، بر زبان نمینشیند و گوینده ناخودآگاه آن را دور میزند. سپس ریختپذیری در جمله و ترکیب. واژه باید بتواند بسادگی جمع ببندد، صفت یا قید بسازد و در ترکیبهای دیگر جان بگیرد. و سرانجام، توانایی زایش مشتقها و همخانوادهها. واژهای که زایا باشد، خود به ریشهای تازه بدل میشود و شاخههای معناییاش در زبان میروید، اما واژهای که تنها در یک قالب یخبسته باشد، دیر یا زود از چرخهی کاربرد کنار میرود.
همین نکتهی زایش، مسیری بسوی دوگانگی طبیعی و دیرین زبان میگشاید: دوگانگی میان گفتار و نوشتار. این دو هرگز یکسان نبودهاند و یکسان هم نخواهند شد. نوشتار استوارتر و سنجیدهترست و گفتار سبکتر و واکنشمندتر. ازاینرو پرسش بنیادین پدید میآید: کدام بخش از سرهنویسی باید به گفتار راه یابد؟ پاسخ در تعادلاست. واژههایی که خوشآهنگاند، روشناند و بافت معنایی روزمره را میپذیرند، میتوانند بسادگی وارد گفتار شوند، اما واژههایی که بیش از اندازه رسمی، سنگین یا وابسته به ساختار نوشتارند، اگر به گفتار تحمیل شوند، زبان را از طبیعیبودن دور میکنند. گفتار، بهگونهای طبیعی، آن دسته از واژههای سره را که با روح زندگی روزمره سازگارند، میپذیرد و بقیه را کنار میزند.
در این رفتوبرگشت میان نوشتار و گفتار، سرهنویسی تنها زمانی بالنده میشود که جایگاه هر واژه را در این چشمانداز دوگانه بشناسد. گفتار، غربال بزرگ زباناست و نوشتار، میدان پرورش و سنجش. هر واژهای که بتواند از این دو گذرگاه بگذرد، نه صرفا یک برساختهی زبانی، بلکه جزئی از زیست زبانی مردم میشود.
پرهیز از ناسرهیابی و سرهسازی نادرست
در مسیر پالایش زبان، یکی از لغزشگاههای بزرگ ناسرهیابیست، یعنی پارسیپنداری واژگانی که در بنیاد نتنها پارسی نیستند، بلکه گاه ریشههایی کاملا دور از حوزهٔ ایرانی دارند. واژههایی مانند دانشگاه یا فرودگاه بارها گمان شده که از روزگاران کهن آمدهاند، حال آنکه ساختههای روزگار معاصرند و در برابر آنها، واژههایی چون دین، وقت یا عزت که بسیاری بیدرنگ بیگانه میپندارند، در حقیقت ریشههای ایرانی یا دستکم تاریخچهای ایرانیشده دارند. اینگونه خطاها زمانی رخ میدهد که پالایشگر بیش از شنیدن صدای تاریخ، اسیر ظاهر واژه میشود. در اینجا ریشهشناسی علمی چونان چراغیست که تاریکی ظن و گمان را میشکافد. تنها با رجوع به لایههای کهن زبانی، اوستایی، پهلوی، و پارسی باستان میتوان دریافت کدام واژه برآمده از خاک ماست و کدام برآمده از افقهای دیگر. این شناخت نخستین گام درست در راه پالایشاست.
از اینجا باید به قلمروی سرهسازی نادرست و تصنعی رفت، خطری که از ناسرهیابی نیز رایجترست. در اینجا مشکل نه در تشخیص ریشه، بلکه در ساخت ناسازگار واژهاست، ساختهایی که سنگین و گوشناساز هستند، یا در بافت معنایی زبان کار نمیکنند. نمونههایی چون فراپردازشگریزان یا برپاشوندگیمند، هرچند با نیت پارسیسازی ساخته شدهاند اما در عمل جمله را از هم میگسلند. زبان دستگاهی موسیقاییست. اگر واژهای نتواند در این ساز همآهنگ باشد، هرچند ریشهدار، باز بیروح مینماید. بخش دیگری از این لغزش، ترکیبهای ترجمهگرایانهی بیریشهاست، یعنی واژههایی که تنها قالب ظاهری واژهی بیگانه را تقلید میکنند، بیآنکه در خاک پارسی ریشه بدوانند. اینجاست که مرز میان خلاقیت و شتابزدگی روشن میشود: خلاقیت همیشه به زبان جان میدهد، اما شتابزدگی آن را از پا میاندازد.
از باید به برزخ میان دو نگرش رفت: سرهگرایی علمی و سرهگرایی احساسی. سرهگرایی علمی بر ستونهای پژوهش، تاریخ، و شناخت رفتار طبیعی زبان استوارست. اما سرهگرایی احساسی، هرچند از دل مهر به زبان برمیآید، گاه به افراط میرسد و بافت زبانی را فرومیپاشاند. در سرهگرایی علمی، پژوهش زبانی جایگاه نخست را دارد: واژه باید در چارچوب دستور، آواشناسی، و کاربردشناسی طبیعی زبان بگنجد. اما بوارون، سرهگرایی احساسی بسادگی زیر نفوذ شور هویتی قرار میگیرد و واژههایی میآفریند که شاید در ظاهر پارسی باشند، اما در معنا و کاربرد، بیگانهتر از خود بیگانهاند.
اما ملاک جدایی این دو چیست؟ معیارهای زیباییشناختی و کارکردی. واژه باید خوشنوا باشد، کار بکند، بار معنای درست را حمل کند، و بتواند در خانوادهٔ واژگان تازگی بیافریند. واژهی کارآمد خود را به زبان تحمیل نمیکند، بلکه زبان او را میپذیرد، همانگونه که گیاه سازگار در باغ سبز میماند و گیاه ناسازگار خشک میشود. پالایش زبانی آنگاه بدرستی راه میبرد که میان احساس و دانش، میان شور و سنجش، و میان ریشه و نیاز، پلی استوار بنا کند، پلی که زبان را نه به گذشته بازمیگرداند و نه در اکنون میخکوب میکند، بلکه آن را بسوی آیندهای توانمند و روشن میبرد.
سرهنویسی بمثابه توانمندسازی زبان و نه پاکسازی
در پایان این راه پرپیچوخم، جایی که پالایش زبان از مرز واژهها فراتر میرود و به افق جهانبینی نزدیک میشود، میتوان به اصل بنیادین سرهنویسی رسید: اینکه سرهنویسی نه کنشی برای پاککردن زبان، بلکه ابزاری برای توانمندکردن آناست. زبان، همچون رودخانهای که از کوهساران دیرین میآید و به دشتهای آینده میریزد، نه میتواند تنها در سرچشمه بماند و نه میتواند تنها از بارانهای نو نیرو بگیرد. زبان زنده و جهان نو یکدیگر را فرامیخوانند. زبان نه به گذشته بازمیگردد، نه آینده را تنها با وامگیری میسازد. زبان میان این دو دم میکشد، از گذشته ریشه میگیرد و با آینده پیوند میخورد. سرهنویسی نیز باید همین دوگانه را بشناسد: پاسداشت ریشه، و گشودگی به جهان امروز.
توانمندسازی زبان بر چهار ستون استوارست، چهار خردمایهای که بدون آنها پالایش، ناپایدار و گاه کور میشود. نخست، ریشهداریست، یعنی واژه و ساخت باید در خاک تاریخی و آوایی زبان کاشته شود. سپس زایایی، که نیروی بالندگی زباناست، یعنی واژه توانمند باید مشتق بسازد، ترکیب بپذیرد و در جمله خوش بنشیند. سوم، شفافیتاست، روشنایی پیوند میان واژه و معنا، بیابهام و بیتصنع. و سرانجام، پذیرش فرهنگی. واژهای هرچند ریشهدار و خوشساخت اگر در زیست روزمرهی مردم جای نگیرد، چون دانهایست که روی سنگ افتاده باشد: زیبا در نگاه نخست، اما نروییدنی. این چهار ستون، سکوی استوار زبان آیندهاند، سکویی که با آن میتوان نه بازگشت به دیروز را خواست و نه تسلیم امروز را، بلکه راهی میان این دو یافت.
بواقع اینکه نقش زبانی نه در واژهها، بلکه در آدمیانی که زبان را زندگی میکنند نهفتهاست. توانمندسازی زبان تنها با تصمیم فرهنگستان یا با بخشنامههای رسمی بهدست نمیآید، سرهنویسی کنشی جمعیست، رقصی میان نویسنده، پژوهشگر، و مردم. نویسنده با نثر خود راه تازهای در دل زبان میگشاید، پژوهشگر با سنجش و دقت، ریشهها و ساختار را روشن میکند و مردم با گفتار روزمره، داور نهاییاند. واژهای که از این سه دریچه بگذرد، به میراث بدل میشود و واژهای که نتواند از این آزمون جمعی سربلند بیرون آید، هرچند که بر کاغذ درست بنماید، در زبان نمیماند.
پس سرهنویسی، در عمق خود، کنشی فرهنگیست، و کنشورانش باید بیشتر از آنکه به پاکسازی بیندیشند، به پرورش توان زبان اندیشیده باشند. آیندهی زبان را نه با حذف، بلکه با افزودن نیروهای تازه باید ساخت، نه با بستن درها، بلکه با گشودن راههایی که ریشه و نیاز را بههم پیوند دهند. در این راه، هر گوینده نگهبان و هر نویسنده سازندهاست. زبان چونان خانهایست که با دست همه ساخته میشود، خانهای که اگر دیوارهایش را تنها برای تمیزی خراب شوند فرو میریزد، اما اگر را آگاهانه و با شناخت مرمت شود، نسلها در آن آرام خواهند گرفت.
بازخن: https://boofnameh.ir/puristic-persian/persian-puristifism-in-the-present/
آخرین ویرایش: