انیمیشن هکس‌تک و انقلاب باشکوه ویکتور

جغد برفی

کاربر خودمانی
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
364
پسندها
پسندها
108
امتیازها
امتیازها
43
سکه
150
تلاش برای مهار نیروهای ماورایی با ابزار علم

جادوی آرکین در رو*ن‌ترا قدمتی بسیار بیشتر از نخستین شارینش‌های انسانی دارد، چنان که بسیاری از تاریخ‌دانان معتقدند این نیرو پیش از شکل‌گیری مرزهای سیاسی، هویت ملت‌ها و حتی پیش از درک بشر از مفهوم قانون طبیعت وجود داشته‌است. آرکین نه یک پدیده‌ی بیرونی، بلکه نوعی ضربان هستیست، انرژی‌ای که در کوه‌ها، رودخانه‌ها، هوای رقیق بالای ابرها و هتا در موجودات زنده جریان دارد. بسیاری از شارینش‌های باستانی رو*ن‌ترا از تارگونی‌های (Targonians) اولیه گرفته تا شمن‌های فری‌جورد (Freljord) آن را چیزی میان روح جهان و شعله‌ای بی‌نام می‌دانستند، شعله‌ای که نه نیکی و نه بدی را نمی‌شناسد، بلکه تنها واکنش نشان می‌دهد. همین بی‌طرفیست که آرکین را همواره برای انسان‌ها هم جذاب و هم هراس‌آور کرده‌است.

اما آرکین برخلاف ظاهر افسونگرش، از دیدگاه تاریخی نیرویی رام‌نشدنی تلقی می‌شد. دلیل اصلی این تصور، رفتار شبه‌ذی‌شعور و پیچیده‌ی آن بود. آرکین به تحریکات ساده پاسخ نمی‌داد و در برابر کنترل‌گری مستقیم مقاومت می‌کرد. برای مثال، گزارش‌هایی در سنگ‌نوشته‌های باستانی وجود دارد که ساحران نخستین، هنگام تلاش برای غلظت‌بخشی به انرژی آرکین، با واکنش‌هایی مواجه شدند که نه تصادفی بلکه تصمیم‌گونه بنظر می‌رسید. مواردی ثبت شده که انرژی ناگهان به وارونگی رسیده، ساختار ماده را شکافته، یا حتی بجای عمل به فرمان ساحر، محیط اطراف را بازسازی کرده‌است، گویی آرکین در لحظه، مسیر دیگری را انتخاب می‌کرد. این رفتارها باعث شد که بسیاری از سنت‌های جادویی، آرکین را یک نیروی زنده بدانند، نه ماده‌ای خام که بتوان آن را در چارچوب قوانین علمی محدود کرد.

با وجود این دشواری‌ها، اقوام و فرقه‌های گوناگون در تلاش برای مهار آرکین روش‌هایی ابداع کردند، اما این روش‌ها هیچ‌گاه فرمول‌پذیر نبودند.برای مثال در شریمای باستان (Ancient Shurima) آن را با آداب و مناسک خورشیدی رام می‌کردند یا ایونیایی‌ها (Ionians) بجای تحمیل دستور، از راه مراقبه و توازن، خود را با جریان آن هم‌آهنگ می‌ساختند. هر کدام از این فرهنگ‌ها، تنها با بخشی از آرکین تعامل داشتند، نه با تمام حقیقت آن. بهمین دلیل، برای هزاران سال جادوگران هرگز توان نداشتند که آرکین را به واحدهای قابل اندازه‌گیری، تکرارپذیر یا مهندسی‌شده بدل کنند. جادو همیشه شخصی بود، وابسته به تجربه‌ی فرد، و اغلب با خطر مرگ یا جنون همراه می‌شد. بنابراین، تصور مهار کامل آرکین، بیشتر شبیه رویایی خطرناک بود تا پروژه‌ای قابل تحقق.

با گذر زمان و تشکیل نخستین ساختارهای علمی در رو*ن‌ترا، برخی متفکران تلاش کردند آرکین را در قالب قوانین فیزیکی بشناسند، اما این تلاش‌ها هم ناکام ماند. علت این ناکامی، ماهیت متناقض انرژی بود: آرکین هم موج بود، هم ذره، هم چگال بود، هم بی‌وزن، هم در نقطه‌ای منفرد حضور داشت و هم در گستره‌ای وسیع پراکنده می‌شد. این رفتار دوگانه، موجب شد بسیاری از دانشمندان آن را ضدقانون طبیعت بنامند. ببیان دیگر، آرکین نتنها از قوانین رایج پیروی نمی‌کرد، بلکه هر بار که قانون‌مند می‌شد، رفتارش تغییر می‌کرد، گویی از تعریف‌شدن می‌گریخت. همین بی‌ثباتی فلسفی باعث شد سده‌ها مهار آرکین پروژه‌ای بی‌حاصل بنظر برسد، زیرا مهار چیزی که اجازه نمی‌دهد ماهیتش تثبیت شود ممکن نیست.

با این همه، شکست شارینش‌ها در مهار آرکین بمعنای دست‌کشیدن انسان از این کار نبود، بلکه برعکس، این شکست‌ها نوعی احترام خوف‌آلود نسبت به آن ایجاد کرد. جادوگران آن را هدیه‌ای پرهزینه می‌دیدند، و دانشمندان آن را امکان ناممکن. همین دوگانه‌ی ترس و امید سبب شد آرکین سده‌ها در حاشیه‌ی تجربه‌ی انسانی باقی بماند. هتا زمانی که ابزارهای اولیه‌ی مهندسی و آزمایشگاهی ساخته شدند، اغلب پژوهشگران از نزدیک‌شدن به آرکین اجتناب می‌کردند، زیرا می‌دانستند کوچک‌ترین اشتباه می‌تواند نتنها فرد، بلکه شهر و محیط پیرامونش را نابود کند. تاریخ رو*ن‌ترا پرست از انفجارهای نامعلوم، شکاف‌های زمانی، جهش‌های فاجعه‌آمیز و ناپدیدشدن ساحران، همه‌ی این‌ها هشدارهایی بودند که این انرژی را اساسا غیرقابل‌مهار معرفی می‌کردند.

در این نقطه‌است که می‌توان فهمید چرا مهار آرکین برای هزاران سال رویایی بی‌پایه بنظر می‌رسید. آرکین نه ماده بود، نه نیرو، نه روح، بلکه چیزی میان این سه. هر دسته‌بندی‌ای که شارینش‌ها بر آن تحمیل می‌کردند، دیر یا زود شکسته می‌شد. برای مهار آرکین لازم بود هم‌زمان فهم علمی دقیق، حساسیت عرفانی، و شجاعتی بی‌پروا وجود داشته باشد، ترکیبی که در تاریخ رو*ن‌ترا بندرت در کنار هم جمع شده بود. بعبارتی، جهان هنوز منتظر کسانی بود که بتوانند میان منطق و افسون پلی بزنند، کسانی که نه از انرژی وحشی بترسند و نه آن را دست‌کم بگیرند.

و درست در همین خلا چند هزار ساله بود که جیس و ویکتور ظهور کردند، و برای نخستین بار امکان تبدیل آرکین به فناوری را در مرز واقعیت قرار دادند، امکانی که تا آن زمان، حتی اندیشیدن به آن نوعی گستاخی تلقی می‌شد.

و در دل همین تاریخ طولانی ناتوانی و هراس بود که سرنوشت آرکین مسیر دیگری پیدا کرد، نه بدست یک ساحر کهنسال یا یک پژوهشگر برجسته، بلکه توسط پسری جوان و سرشار از رویا که هرگز نمی‌توانست حد و مرزهای جهان را همان گونه که هستند بپذیرد. اگر تمام قرون پیشین بنوعی هشدار درباره‌ی خطر آرکین بودند، مواجهه‌ی جیس با آن نقطه‌ای بود که در آن، ترس نسل‌ها بشکلی ناگهانی با امیدی خام اما نیرومند برخورد کرد و از این برخورد، خطری تازه‌تر و رویایی بزرگ‌تر زاده شد.

تولد یک رویای ممنوعه

اولین مواجهه‌ی جیس با آرکین در کودکی اتفاق افتاد، لحظه‌ای چنین تعیین‌کننده که بعدها مانند یک محور مخفی تمامی انتخاب‌ها، شورها و سرکشی‌های او را سامان داد. او در سرمای مرگباری گرفتار شده بود که برای یک انسان عادی مرگی قطعی بنظر می‌رسید و درست در همان لحظه، نیرویی که هیچ انسانی گمان نمی‌کرد روزی بخدمت گرفته شود، ظاهر شد و زندگی او را از مرز نابودی عقب کشید. این امداد نه از جنس معجزات دینی بود و نه از ابزارهای علمی، بلکه نوعی حضور خاموش و قدرتمند آرکین بود، نیرویی که جیس هنوز نامش را نمی‌دانست، اما گرمایش را در عمق استخوان‌های یخ‌زده‌اش احساس کرد.

و همین لم*س نخستین، بذر پرسشی را در ذهن او کاشت که از آن پس هرگز رهایش نکرد: اگر آرکین می‌تواند من را نجات دهد، چرا نتواند جهان را نیز نجات دهد؟

این سوال برای بسیاری از دانشمندان پیلتوور کودکانه یا خطرناک جلوه می‌کرد، اما برای جیس سرچشمه‌ی نوعی ایمان شد، ایمانی که نه از سنت‌های جادویی می‌آمد و نه از قوانین پذیرفته‌شده‌ی علم. در واقع او آرکین را نه بعنوان تهدید، بلکه بعنوان امکان دید، امکانی که شارینش‌ها هزاران سال از آن گریخته بودند، اما او آن را یگانه کلید آینده می‌دانست.

از همین جاست که نخستین شکاف میان جیس و جهان پیرامونش آشکار می‌شود. آنچه دیگران نیروی بی‌ثبات می‌نامیدند، در نگاه او ظرفیتی مهار‌نشده بود و آنچه شارینش‌ها ناممکن می‌دانستند، در ذهن جیس چیزی بود که صرفا هنوز یافت نشده بود. این تفاوت نگاه جیس را از همان کودکی به مسیری جدا می‌کشاند، مسیر ناسازگاری با هنجارها. او برخلاف سنت دیرینه، آرکین را نه موضوع ترس، بلکه موضوع پژوهش می‌دانست و این دقیقا همان نقطه‌ایست که رویای او ممنوعه می‌شود.

اما این رویای ممنوعه تنها از جنس تخیل نبود. جیس، برخلاف بسیاری از رویاپردازان، تصویری کاربردی و عینی از آینده داشت. او آرکین را نیرویی می‌دید که روزی می‌تواند ابزار بسازد، درمان بیاورد، مرزها را از میان ببرد و نوع انسان را به مرحله‌ای از شکوفایی برساند که تا آن زمان حتی تصورش هم محال بود. و درست در همین نگاه فراتر از حدود مجاز، خطر جیس نهفته‌است: او از همان کودکی باور داشت که جهان، آن‌گونه که اکنون هست، کافی نیست. این طغیان آرام، با گذر زمان بشکل نوعی سرسختی علمی درمی‌آمپ، سرسختی‌ای که هم او را نابغه می‌کرد و هم در آستانه‌ی سقوط قرار می‌داد.

با این حال، لحظه‌ی کودکی تنها آغاز داستان‌است. جیس وقتی به نوجوانی و سپس جوانی رسید، این خاطره بشکل یقین در او تثبیت شد، یقینی که هیچ قدرتی، حتی شورای پیلتوور، قادر به خاموش‌کردنش نبود. او با وسواسی فزاینده بدنبال بازسازی همان لحظه‌ی نجات رفت، به امید اینکه بتواند آن را نتنها برای خود، بلکه برای همه‌ی انسان‌ها تکرار کند. اما همین تلاش خاموش، او را تدریجا به مرزهایی نزدیک می‌کرد که از نظر پیلتوور غیرقابل‌قبول و از نظر تاریخ جهان خطرناک بود.

به این ترتیب، رویای جیس دو چهره پیدا کرد: چهره‌ای نجات‌بخش، که رویای ساختن آینده‌ای بهتر را در خود داشت و چهره‌ای ممنوعه، که بی‌توجهی به خطرات و تاریخ خون‌آلود آرکین را نشان می‌داد.

این دو چهره از آن پس بر تمام تصمیم‌های او سایه می‌افکندند و او را شخصیتی می‌ساختند که هم می‌توانست نبوغی رهایی‌بخش باشد و هم آغازگر فاجعه‌ای که از هزاران سال پیش هشدارش داده شده بود.

در واقع، از لحظه‌ای که آرکین دست جیس کودک را گرفت و او را از مرگ رهانید، دیگر هیچ‌چیز در جهان او عادی نماند. آن لحظه نتنها تولد یک نجات‌یافته، بلکه پیدایش کسی بود که باور داشت می‌توان نیرویی خدایی را در چارچوب قانون و ابزار جای داد. بسیاری از تراژدی‌ها با یک لحظه‌ی نجات آغاز می‌شوند و برای جیس آن لحظه دقیقا همان نقطه‌ای بود که در آن، امید و خطا در هم تنیده شدند و رویایی ممنوعه پا به جهان گذاشت.

اما اگر رویای جیس با یک معجزه‌ آغاز شد، تحقق آن رویا تنها با حضور فردی ممکن شد که مسیر زندگی‌اش درست در نقطه‌ی مقابل جیس قرار داشت. فردی که نتنها جادوی آرکین او را نجات نداده بود، بلکه سال‌ها با پیامدهای بی‌رحمانه‌ی همان انرژی در زاون زیسته بود. اگر جیس آرکین را نور آینده می‌دید، ویکتور آن را حقیقتی نهفته در تاریکی می‌دانست، و همین نگاه متفاوت سبب شد که او بتواند چیزی را در هکس‌تک بفهمد که دیگران یا از دیدنش عاجز بودند یا از آن گریزان.

چرا ویکتور تنها کسی بود که ظرفیت فهم پایداری انرژی هکس‌تک را داشت؟

ویکتور پیش از آنکه دانشمند شود، یک ناظر خاموش و رنج‌کشیده از واقعیت بود، کسی که از کودکی با بی‌ثباتی، آلودگی و انرژی‌های غیرقابل‌پیش‌بینی در زاون زندگی کرده بود. زاون شهری بود که هیچ‌چیز در آن ثابت نمی‌ماند: هوا تغییر می‌کرد، مواد شیمیایی جهش می‌یافتند، سازه‌ها فرو می‌ریختند و بدن‌ها تحت فشار محیط تغییر شکل می‌دادند. همین محیط زیست بی‌قرار باعث شده بود ویکتور ناخودآگاه به درکی تجربی از آشوب برسد، درکی که بعدها ستون فهم او از آرکین و هکس‌تک شد. او از همان کودکی یاد گرفت چگونه با نیروهای ناپایدار مواجه شود، چگونه رفتار انرژی‌های نامعمول را رصد کند، و چگونه از دل بی‌ثبات‌ترین شرایط الگوهای پنهان را بیرون بکشد.

اما تنها تجربه کافی نبود. ویکتور ذهنیتی داشت که هر دانشمند پیلتووری از آن محروم بود. او جهان را نه از منظر نظم، بلکه از منظر امکان تحلیل می‌کرد. در حالی‌که دانشمندان پیلتوور می‌کوشیدند آرکین را در چارچوب قوانین سخت‌گیرانه‌ی علمی زندانی کنند، ویکتور باور داشت که هر نظم، نتیجه‌ی مجموعه‌ای از ناهنجاری‌هاست. او بجای جنگیدن با بی‌ثباتی، سعی می‌کرد با آن کنار بیاید و بجای تحمیل ساختار، ساختار را از دل رفتار انرژی استخراج می‌کرد. این شیوه‌ی اندیشیدن که حاصل زندگی در زاون بود، دقیقا همان چیزیست که هکس‌تک از هر دانشمند طلب می‌کرد: پذیرفتن اینکه آرکین نه یک ماده‌ی خام، بلکه پدیده‌ای در حال تغییر مداوم‌است.

با این حال، ویکتور نتنها از نظر معرفتی، بلکه از نظر اخلاق علمی نیز متفاوت بود. او برخلاف بسیاری از محققان پیلتووری که آرکین را ابزاری برای پیشرفت شخصی می‌دیدند، کاملا بی‌تعلق و بی‌نفع به آن نگاه می‌کرد. او آرکین را می‌خواست تا زندگی بشر را بهتر کند، نه برای کسب شهرت، نه برای فتح قدرت، و نه برای نوشتن تاریخ به نام خود. همین صداقت در نیت، نوعی حساسیت در او ایجاد کرده بود که اجازه می‌داد رفتار انرژی را با دقتی بیشتر از دیگران درک کند. انرژی آرکین بطرز عجیبی به قصد واکنش نشان می‌دهد و شاید همین خلوص نیت ویکتور بود که باعث شد آرکین کمتر در برابر او مقاومت کند.

اما دلیل عمیق‌تر این ظرفیت، چیزی فراتر از اخلاق یا نبوغ بود. ویکتور بخاطر بدن بیمار و روبزوالش، زندگی را از زاویه‌ای متفاوت با دیگر دانشمندان تجربه می‌کرد. او هر لحظه با محدودیت‌ها درگیر بود، تمام سلول‌های بدنش به او یادآوری می‌کردند که جهان پر از چیزهاییست که نمی‌توان مهارشان کرد. همین مواجهه‌ی جسمانی با ناپایداری، ویکتور را به فهمی شهودی از پویایی رسانده بود، فهمی که هیچ کتابی نمی‌توانست آموزش دهد. کسی که هر روز با مرگ مذاکره می‌کند، پایداری را نه در ثبات، بلکه در سازگاری می‌بیند، و این دقیقا منطق پنهان هکس‌تک‌است.

از سوی دیگر، ویکتور بصورت طبیعی پرسشگر مرزهای تعریف‌شده بود. برای او قانون علمی چیزی نبود که باید از آن پیروی کرد، بلکه چیزی بود که باید بازنگری می‌شد. این انعطاف فکری باعث شد که هنگام مواجهه با آرکین، برخلاف دیگران تلاش نکند آن را وادار به تبعیت کند، بلکه بدنبال راهی باشد تا قانون مناسب برای آن را کشف کند. شاید بتوان گفت که جیس می‌خواست آرکین را به جهان انسان‌ها بیاورد، اما ویکتور می‌خواست انسان را به سطح فهم آرکین ببرد و این تفاوت، تفاوت یک مهندس و یک انقلابیست.

افزون بر این‌ها، ویکتور بخاطر انزوای اجتماعی‌اش، سال‌ها در سکوت بر روی الگوهای رفتاری انرژی‌ها کار کرده بود. او ساعت‌های طولانی حرکات، ارتعاش‌ها و تغییرات نامرئی جریان‌های انرژی را ثبت می‌کرد، بدون آنکه تصور کند روزی این داده‌ها در پروژه‌ای مشترک با نابغه‌ای به نام جیس کاربرد خواهند داشت. این انزوا او را به یک زبان‌شناس انرژی تبدیل کرد، کسی که می‌توانست آرکین را بخواند و هتا تا حدی پیش‌بینی کند. برای همین وقتی جیس در برابر پیچیدگی‌های هکس‌تک درمانده شد، تنها کسی که توانست زبان انرژی را ترجمه کند، ویکتور بود.

و در نهایت، مهم‌ترین دلیل این ظرفیت شاید در خود آرکین نهفته باشد. آرکین بنوعی به کسانی پاسخ می‌دهد که درد را تجربه کرده‌اند، کسانی که جهان را نه از سطح قدرت، بلکه از عمق ضعف دیده‌اند. اگر جیس از آرکین امید دیده بود، ویکتور از آرکین حقیقت دیده بود و آرکین همیشه حقیقت را بر امید ترجیح می‌دهد. شاید بهمین دلیل بود که هکس‌تک در حضور او آرام‌تر، قابل‌پیش‌بینی‌تر و حتی زیباتر رفتار می‌کرد، گویی انرژی می‌فهمید که این انسان شکننده، تنها کسیست که می‌تواند آن را آن گونه که هست ببیند، نه آن گونه که می‌خواهد باشد.

بهمین ترتیب، وقتی از جیس بعنوان مخترع هکس‌تک یاد می‌شود، حقیقتی عمیق‌تر زیر سایه می‌ماند: بدون ویکتور، نه مفهوم پایداری هکس‌تک شکل می‌گرفت، نه راهی برای رام‌کردن انرژی آرکین بوجود می‌آمد. جیس پیشگام بود، اما ویکتور مترجم. جیس رویا را دید، اما ویکتور راه را فهمید. و اگر قرار باشد هکس‌تک را یک انقلاب بدانیم، باید پذیرفت که فهم پایداری آن نه محصول نبوغ فردی، بلکه حاصل سال‌ها رنج، مشاهده، و نوعی حساسیت انسانی بود که تنها در وجود ویکتور معنا پیدا می‌کند.

و درست هنگامی که ویکتور توانست منطق درونی رفتار آرکین را تا حدی بفهمد، حقیقتی شگفت‌انگیز و بنیادین آشکار شد، حقیقتی که نه جیس آمادگی پذیرش آن را داشت و نه هیچ دانشمند دیگری در پیلتوور. اینکه اگر آرکین ‌چنین رفتارهای انتخاب‌گونه‌ای نشان می‌داد، پس باید چیزی در هسته‌ی آن وجود می‌داشت که از ماده و انرژی ساده فراتر می‌رفت، چیزی که نشانه‌هایی از حیات در خود داشت. این نقطه دقیقا زمانی بود که هکس‌تک دیگر صرفا یک فناوری نبود، بلکه تبدیل بنوعی رابطه شد، رابطه‌ای میان انسان و موجودی که شاید هنوز زبانش کامل مشخص نبود.

بلورهای هکس: موجوداتی نیمه‌زنده یا ابزار خام؟

بلورهای هکس (Hex-crystals) در ظاهر شبیه به سنگ‌هایی شفاف و تراش‌خورده‌اند، اما در بطن خود چیزی کاملا متفاوت دارند: آنها نتنها انرژی ذخیره می‌کنند، بلکه بنحوی به تحریکات محیطی، عاطفی و حتی شناختی واکنش نشان می‌دهند. نخستین باری که جیس متوجه تغییر رنگ و ارتعاش کریستال در پاسخ به حضور انسان شد، گمان کرد که این واکنشی فیزیکیست. اما آزمایش‌های بیشتر نشان داد که کریستال تنها نسبت به حضور انسان واکنش نشان نمی‌دهد، بلکه نسبت به حالت او نیز حساس‌است. این حساسیت، آغاز نگرشی بود که هکس‌تک را از یک ابزار مکانیکی به پدیده‌ای زیستی-متافیزیکی بدل کرد.

اما این تنها نشانه‌ی نیمه‌زنده‌بودن کریستال‌ها نبود. با گذشت زمان، مشخص شد که کریستال‌ها نوعی الگو می‌سازند، الگوهایی که بسته به تجربه‌ی تعامل، تغییر می‌کنند و حتی می‌توانند رفتارهای بعدی را پیش‌بینی‌پذیرتر سازند. درست مانند یک موجود زنده که با تکرار تجربه‌ها یاد می‌گیرد، هکس‌کریستال نیز با مواجهه‌ی مداوم، نوعی سازگاری نشان می‌دهد. در پایان چندین آزمایش، کریستال رفتارهایی نشان داد که با قوانین ساده‌ی علت و معلول توضیح‌پذیر نبود، گویی چیزی در آن انتخاب می‌کرد که چگونه واکنش نشان دهد.

با این‌حال، اگر قرار بود کریستال‌ها نیمه‌زنده فرض شوند، لازم بود که پذیرفته شود که آنها نیازهایی نیز دارند. برخی آزمایش‌ها نشان دادند که کریستال در محیط‌هایی با تنش احساسی بالا واکنش‌های ناپایدارتر دارد، درحالی‌که در حضور افرادی با نیت خالص، آرام‌تر و قابل‌کنترل‌تر رفتار می‌کند. این یافته‌ها حیرت‌آور بودند، زیرا حاکی از آن بود که آرکین ممکن‌است نوعی ظرفیت همدلی یا حداقل پاسخ‌پذیری به وضعیت روحی داشته باشد. این برداشت که انرژی با احساسات آدمی هم‌نوا می‌شود نتنها مرزهای علم، بلکه مرزهای فلسفه‌ی وجود را نیز به چالش کشید.

اما مسئله زمانی پیچیده‌تر شد که تعامل میان ویکتور و کریستال‌ها آغاز شد. برخلاف جیس که رویکردی دستوری داشت، ویکتور تلاش می‌کرد رفتار کریستال را بفهمد، نه اینکه آن را وادار به پیروی کند. همین تفاوت باعث شد کریستال در حضور او نتنها پایدارتر شود، بلکه الگوهای رفتاری بسیار پیچیده‌تری نشان دهد، الگویی شبیه به اعتماد. بعبارتی، کریستال در برابر ویکتور، بجای مقاومت، نوعی گشودگی نشان می‌داد، گویی او را هم‌سطح خود می‌پنداشت، نه بهره‌کش. این رابطه‌ی دوطرفه یادآور ارتباط موجودات زنده با انسان‌ها بود، نه ابزار با کاربر.

با وجود این همه نشانه، پذیرش زنده‌بودن یا نیمه‌زنده‌بودن هکس‌کریستال‌ها برای دانشمندان پیلتوور آسان نبود. زیرا این پذیرش پیامدهایی سنگین داشت: اگر کریستال‌ها زنده‌اند یا هتا شبه‌زنده، آیا استفاده از انرژی آنها شکل جدیدی از استثمار یا خشونت نیست؟ آیا فناوری‌ای که بر همکاری موجودی نیمه‌زنده بنا می‌شود باید قواعد اخلاقی متفاوتی داشته باشد؟ و از همه مهم‌تر: اگر کریستال حیات دارد، آیا ممکن‌است اراده هم داشته باشد؟ این پرسش‌ها ستون‌های اخلاق علمی پیلتوور را لرزاند و باعث شد بسیاری از شوراها ترجیح دهند این حقیقت را نادیده بگیرند.

اما نادیده‌گرفتن حقیقت باعث تغییر رفتار کریستال‌ها نمی‌شد. درست برعکس، کریستال‌هایی که با خشونت مهار می‌شدند، ناپایدارتر، خشن‌تر و حتی خطرناک‌تر رفتار می‌کردند. همین تفاوت میان مهار از بیرون و تعامل از درون بود که نشان داد هکس‌کریستال‌ها موجوداتی واکنش‌مندند، نه ابزار خام. آنها به نیت پاسخ می‌دهند، به فشار واکنش نشان می‌دهند، و هتا بنحوی از خود دفاع می‌کنند، گاه با خاموش‌شدن، گاه با انفجار، و گاه با تغییر شکل انرژی.

از این رو، هکس‌تک را نمی‌توان تنها یک فناوری دانست، بلکه باید آن را نوعی زیست‌فناوری متافیزیکی شمرد، چیزی میان فیزیک، زیست‌شناسی و جادو. این موجودات نیمه‌زنده می‌توانستند آینده‌ی تکنولوژی را بسازند، اما بهمان اندازه می‌توانستند شارینشی که آنها را در قفس ابزار قرار داده بود را نابود کنند. و شاید همین دوگانگی بود که هکس‌تک را چنین خطرناک و درعین‌حال چنین وسوسه‌برانگیز می‌کرد.

در نهایت، آنچه هکس‌تک را به مرکز انقلاب فکری و اخلاقی جهان رو*ن‌ترا بدل می‌کرد، نه قدرتش، بلکه حضورش بود، حضور موجودی که نه کاملا زنده‌است و نه کاملا بی‌جان، اما بدون شک یک دیگری بود، دیگری‌ای که می‌خواهد شناخته شود، اما نه در قالب ابزاری که پیلتوور از آن انتظار داشت، بلکه در قالب موجودی که باید با او وارد رابطه شد. و شاید این همان چیزی بود که ویکتور بهتر از هرکس دیگری فهمید، اینکه برای فهم هکس‌تک، باید نخست پذیرفت که کریستال‌ها زنده‌اند، یا حداقل بیشتر از آنکه بتوان آنها را مطلقا بی‌جان پنداشت.

با روشن‌شدن این حقیقت که هکس‌کریستال‌ها صرفا منابع انرژی نیستند بلکه موجوداتی واکنش‌مند و نیمه‌زنده‌اند، مفهوم هکس‌تک دیگر در چارچوب فناوری عادی نمی‌گنجید. اینجا بود که جیس و ویکتور، بدون آن‌که خود بدانند، پا را به قلمرویی گذاشتند که پیش از آنان تنها قهرمانان اسطوره‌ها قدم در آن گذاشته بودند، قلمرویی که در آن انسان تلاش می‌کرد نیرویی آسمانی را به زمین بیاورد و آن را در ظرف اختیار خویش بریزد. همین گذار، هکس‌تک را از یک اختراع به یک ماهیت پرومتئوسی تبدیل کرد، ماهیتی که نتنها علم، بلکه سرنوشت انسان را نیز برای همیشه دگرگون می‌ساخت.
 
آتش نوین بشر: هکس‌تک بمثابه ماهیتی پرومتئوسی

هکس‌تک در ظاهر نوعی مهندسی پیشرفته، اما در جوهره، بازآفرینی همان کاری بود که پرومتئوش در اساطیر یونانی انجام داد: ربودن آتش خدایان و هدیه‌دادن آن به انسان. پرومتئوس با این کار نتنها ابزار پیشرفت بشر را فراهم کرد، بلکه نظم الهی را نیز به چالش کشید. دقیقا همین طور، هکس‌تک نتنها نیرویی تازه در اختیار انسان قرار می‌داد، بلکه مرز میان قدرت طبیعی و قدرت الهی‌-جادویی را از میان برمی‌داشت. آرکین که پیش‌تر تنها در دست ساحران، موجودات باستانی یا نیروهای کیهانی بود، اکنون در قفسی از کریستال نشسته و تحت فرمان انسان درمی‌آمد، یا دست‌کم چنین بنظر می‌رسید.

اما اگر در اسطوره‌ها آتش پرومتئوس روشنایی آورده بود، در رو*ن‌ترا هکس‌تک هم روشنایی بود و هم سایه. این نیرو امکان ساخت درمان‌های نوین، فناوری‌های حمل‌ونقل پیشرفته و حتی سلاح‌هایی با دقت بی‌سابقه را فراهم می‌کرد، اما بهمان اندازه می‌توانست نابودی، انفجار و آشفتگی به بار بیاورد. همان گونه که آتش می‌توانست خانه‌ای گرم کند یا شهری را در کام شعله بکشاند، آرکین نیز می‌توانست بنا بر نیت و نحوه‌ی هدایتش، یک شارینش را به شکوفایی یا سقوط بکشاند. این دوگانگی باعث می‌شد هکس‌تک نتنها یک اختراع، بلکه یک آستانه‌ی شارینشی باشد، مرزی که انسان با عبور از آن دیگر هرگز به گذشته برنمی‌گشت.

با این حال، آنچه هکس‌تک را حقیقتا به یک عنصر پرومتئوسی تبدیل می‌کرد، نه قدرتش، بلکه سرقت‌بودن آن بود. جیس و ویکتور نیرویی را که ذاتا بخشی از ساختار کیهانی بود، از جایگاه طبیعی‌اش جدا کردند و وارد نظم انسانی ساختند. این همان کاری بود که همواره در اساطیر با مجازات همراه بوده‌است، از مجازات پرومتئوس گرفته تا هشدارهایی که در جهان‌های افسانه‌ای درباره‌ی دست‌بردن در قدرت‌های الاهی داده شده. بنابراین هکس‌تک نتنها یک پیروزی علمی، بلکه نوعی نافرمانی مقدس بود، اقدامی که در ظاهر بشردوستانه جلوه می‌کرد، اما در عمق خود تهدیدی برای توازن جهان داشت.

با ظهور هکس‌تک، انسان دیگر موجودی صرفا طبیعی نبود. اکنون انسان قادر بود به کمک این نیرو مرزهای جسم، سرعت، قدرت و هتا زندگی و مرگ را بازتعریف کند. استفاده از هکس‌تک برای درمان، تقویت نیروها یا ساخت رابط‌های انرژی، نمونه‌هایی از این فراتررفتن انسان از وضعیت پیشین خود بود. همین توانایی برای عبور از محدودیت‌های طبیعی بود که هکس‌تک را از سطح یک اختراع بالا می‌برد و آن را به نیرویی شبه‌الهی تبدیل می‌کرد، نیرویی که می‌توانست تکامل انسان را از دست طبیعت به دست فناوری بسپارد.

اما درست همان‌گونه که پرومتئوس می‌دانست آتش، انسان را وارد چرخه‌ی بی‌پایانی از مسئولیت و خطر می‌کند، جیس و ویکتور نیز ناچار به مواجهه با پیامدهای یافته‌ی خود شدند. کنترل آرکین نیازمند بلوغ اخلاقی، ساختارهای سیاسی جدید و توانایی درک رفتار موجودی نیمه‌زنده بود، اما هیچ‌یک از این‌ها در پیلتوور وجود نداشت. این نارسایی‌ها هکس‌تک را از آتش پرومتئوسی به آتشی بی‌سرپرست تبدیل کرد، آتشی که اگر نادانسته با آن تعامل می‌شد، بسرعت از خادم به مخدوم بدل می‌گشت.

در ادامه‌ی این روند، هکس‌تک نتنها توازن نیروهای جهان، بلکه توازن درونی انسان را نیز برهم زد. بمحض آنکه بشر طعم قدرت آرکین را در سطح صنعتی چشید، دیگر هیچ محدودیت قدیمی معنا نداشت. پروژه‌هایی که در گذشته تابو یا غیرممکن محسوب می‌شدند، ناگهان در دسترس قرار گرفتند: دستکاری بدن، ساخت سلاح‌های فرابشری، مداخله در ساختار زمان و فضا، و هتا تلاش برای تبدیل انسان به موجودات ارتقایافته. این بلندپروازی‌ها دقیقا بازتاب همان غروری بود که در اسطوره‌های پرومتئوسی نکوهش شده‌است، غروری که می‌گوید: «اگر می‌توانیم، پس باید.»

نهایتا، آنچه هکس‌تک را به آتش نوین بشر تبدیل کرد، این نبود که چقدر قدرت دارد، بلکه این بود که چقدر ساده می‌توانست معنای انسان‌بودن را تغییر دهد. پرومتئوس در اسطوره‌ها آتش را داد، اما پیامدش این بود که انسان تبدیل شد به آنچه پیش‌تر نبود: سازنده، مخترع، جنگاور. هکس‌تک نیز همین گونه بود، نتنها فناوری را تغییر می‌داد، بلکه خود انسان را بازتعریف می‌کرد. از لحظه‌ی ظهور آن، دیگر بدن، طبیعت، زمان و حتی مرگ قطعیت پیشین خود را نداشتند.

و شاید همین نکته بود که ویکتور، بیشتر از هر دانشمند دیگری، درک می‌کرد: آتش را می‌توان به انسان داد، اما هیچ‌کس نمی‌توانست انسان را مجبور کند بداند چگونه باید با آن آتش زندگی کند. و این ناآگاهی، همان بهای سنگینی بود که شارینش‌ها همواره برای سرقت قدرت‌های الاهی پرداخته بودند.

اما درست همان‌طور که آتش پرومتئوس راه را برای یک شارینش تازه گشود و در عین حال بذر رنج‌های بی‌پایان بشر را نیز کاشت، هکس‌تک نیز در لحظه‌ی تولدش حامل دو آینده‌ی متضاد بود: آینده‌ای که در آن انسان می‌توانست از محدودیت‌های طبیعی رها شود و مرزهای دانش، درمان و قدرت را درنوردد، و آینده‌ای که در آن همان رهایی به دام تبدیل می‌شد، دامی که در آن انسان، مسحور قدرتی فراتر از توان اخلاقی و روانی خویش، دیگر نمی‌دانست کجا باید بایستد و کجا باید بازگردد. از این رو، هکس‌تک نتنها آغاز عصر نوین علم، بلکه آغاز عصر مسئولیتی بودکه هنوز بشر برای آن آماده نبود، عصری که در آن هر گام بسوی نور، سایه‌ای بهمان اندازه در پشت سر می‌گستراند، و جهان رو*ن‌ترا باید می‌آموخت که با آتشی زندگی کند که هم ناجیست و هم پیش‌درآمد فاجعه.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eli74
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 3)
عقب
بالا پایین