نظارت همراه رمان من مرگ می‌شوم| ناظر eli74

نوشته‌ها
نوشته‌ها
4,911
پسندها
پسندها
12,634
امتیازها
امتیازها
573
سکه
3,671
نویسنده عزیز، از اینکه انجمن کافه نویسندگان را برای ارتقای قلم خود و انتشار آثار ارزشمندتان انتخاب کردید، نهایت تشکر را داریم.
لطفا پس از هر پارت گذاری در گپ نظارت اعلام کنید. تعداد مجاز پارت در روز 3 پارت می باشد. در غیر این صورت جریمه خواهید شد.
پس از هر ده پارت، رمان شما باید طبق گفته های ناظر ویرایش گردد وگرنه رمان قفل می شود.
پس از ویرایش هر پستی که ناظر در این تاپیک ارسال کرده است، آن را نقل قول زده و اعلام کنید که ویرایش انجام شده است.
از دادن اسپم و چت بی مربوط جدا خودداری کنید
نویسنده: @ریحانا۲۰
ناظر: @eli74
لینک تاپیک تایپ:
 
دو پارت
 
سلام به نویسنده‌ی عزیز
《پرومته آتش را از خدایان دزدید و به انسان‌ها بخشید، از این رو او را به صخره‌ای بسته و تا ابد شکنجه می‌کند 》
قسمتی از کتاب اساطیر یونان، قهرمان زنجیر شده.
( عزیزم بهتر اول رمانتون با مونولوگ شروع بشه تا دیالوگ)
گوردون گری: دکتر اوپنهایمر، دکتر اوپنهایمر.
با صدای مردی که او را دکتر صدا می‌زد از فکر بیرون آمد و با چشم‌های آبی و گیرایش؛( حذف نقطه ویرگول) نگاهی به افراد مجموعه کرد. افرادی که ظاهراً قصد نداشتند او را محاکمه کنند، بلکه می‌دانست اهداف و برنامه‌های شومی پشت این محاکمه‌ی ظاهری می‌تواند مخفی شده باشد. کمی (به) عقب خم شد و( و بهتره حذف بشه خوشگلم) به پشت صندلی تکیه داد و به ادامه‌ی حرف‌های گوردون گری گوش سپرد.
گوردون گری: ظاهراً بیانیه‌ای دارین که می‌خواین (می‌خواید) پیش از آغاز جلسه قرائت کنید، درسته؟
لبش را با زبان‌تر (زبان تر کرد) کرد و برگه‌ای را که همراه خودش آورده بود را (حذف را)میان انگشتانش(انگشت‌هایش/ بهتره برای جمع بستن از "ها" استفاده کرد) گرفت و گفت:
رابرت اوپنهایمر: بله درسته، جناب قاضی.
گوردون گری بلافاصله با صدای زمخت و کلفتی گفت:
گوردون گری: ما قاضی نیستیم جناب دکتر.
رابرت با قیافه‌ی کاملا گیج نگاهی به رئیس جلسه کرد و با مکث کوتاهی گفت:
رابرت اوپنهایمر: بله...( حذف سه نقطه) درسته.
نگاهش را آرام روی برگه‌ی میان دستش داد و مشغول خواندنش شد. بدون وقفه و کامل.
رابرت اوپنهایمر: اعضای گرامی کمیته، برای درک اتهاماتی که در کیفر خواست شما علیه اینجانب (این‌جانب)مطرح شده، نیازمند اطلاعات کافی از زندگی این جانب(این‌جانب) است، و کارهای اینجانب(این‌جانب). ( خوشگلم خیلی از کلمه‌ی این‌جانب استفاده کردی و جالب نشده. به نظرم یکی باشه کافیه)

***
(این قسمت بهتره یک مقدار مونولوگ به متنت اضافه کنی، برای فضاسازی بیشتر که خواننده داخل رمان غرق بشه، خیلی توصیف‌ها کم هستند)
کارآگاه: اعترافات چه‌قدر طول کشید؟
لوئيس استوراس: خاطرم نیست...اوم ولی...(حذف سه نقطه) دادرسی کلاً یک ماه زمان برده.
پایش را روی پای دیگرش انداخت و درحالی که تعجب درون چهره‌‌اش هویدا بود گفت:
کارآگاه: یعنی آنقدر(این‌قدر) سخت بوده!؟
لوئیس با آرامش خاطر لیوان قهوه‌اش را کمی مزه کرد و با برگرداندن لیوان روی میز خاموش( این قسمت جمله یک مقدار گنگه، میزِ خاموش متوجه نمی‌شم یعنی چی؟!)گفت:
لوئیس استوراس: من که فقط صورت جلسه‌ی بازرسی رو خوندم.
بعد تکیه‌اش را به پشت مبل داد و دستش را روی آن تکیه داد. لبش را کمی کج کرد و ادامه داد:
لوئیس استوراس: اما کیه که کل زندگی شو (زندگیش رو) تعریف کنه.
کارآگاه: شما اونجا (اون‌جا) نبودین؟
لوئیس استوراس: نه(حذف سه نقطه)چون رئیس کمیسیون انرژی اتمی بودم، واقعاً می‌خواین راجبش( راجع بهش) سوال کنم خیلی ضایعه ( خیلی مسخره است قشنگ‌تر نیست؟).
کارآگاه: فقط چهار سال.
لوئیس استوراس: پنج سال.
کارآگاه: آه هنوز درباره‌ی اوپنهایمر اختلافات بنیادی وجود داره. کمیسیون می‌خواد که نظر شما رو در این مورد بدونه.
لوئیس با نگاه مختصری از جایش برخاست و از اتاقش بیرون رفت. به دنبالش کارآگاه هم از جایش برخاست و سعی کرد که او را همراهی کند و بعد در ادامه گفت:
کارآگاه: سناتور توربون تأکید داشتن که این و (این رو)بگم.
لوئیس استوراس در حالی که به سمت اتاق محاکمه قدم می‌گذاشت لحظه‌ای ایستاد و به کارآگاه گفت:
لوئیس استوراس: تا الان که حرفی نزده بودین، همچین حسی نداشتم.
کارآگاه: واقعاً دارم میگم آقای استوراس... .
لوئیس استوراس: دریا سالار هستم.
کارآگاه با کمی مرددی حرفش را تغییر داد و گفت:
کارآگاه: آه بله دریا سالار(حذف سه نقطه) این جلسه فرمایشی هستش. رئیس جمهور آیزنهاور شما رو در کابینه‌شون میخوان(می‌خوان). مجلس سنا هم... .
کلافه از این همه پر حرفی کارآگاه، لوئیس میان حرفش پرید و گفت:
لوئیس استوراس: اگر بحث اوپنهایمر رو پیش بکشن چی؟
کارآگاه با صدای آرامی گفت:
کارآگاه: وقتی بحث اوپنهایمر رو پیش کشیدن صادقانه جواب بدین تا هیچ سناتوری نتونه منکر انجام وظیفه‌تون بشه.
لبخندی زد و به سمت در رفت. با همان لبخند نصفه نیمه در مجلس را باز کرد و در ادامه خطاب به لوئیس گفت:
کارآگاه: البته که گفت و گوی (گفت‌وگو) راحتی نیست، کیه که بخواد کل زندگی‌شو (زندگیش رو) توجیح ( توجیه/ توجیه از وجه می‌آید. ینی موجه نشان دادن)کنه.

در ادامه که لبخندش به قهقهه تبدیل شد، لوئیس متوجه‌ی طعنه‌ی درون حرف کارآگاه شد. از این‌که حرف خودش را بدون هیچ تغییری به خودش ربط داده بود حرصش آمده‌بود. کارآگاه با باز کردن در، وارد مجلس شد و در ادامه لوئیس هم وارد شد. همه‌ی کسانی که در مجلس حضور داشتند با دیدن آن‌ها ایستادند و نگاهشان کردند.

***

گوردون گری: چرا ایالات متحده‌ی آمریکا رو ترک کردین؟
رابرت با کمی فکر کردن مصمم گفت:
رابرت اوپنهایمر: اوه(حذف سه نقطه)می‌خواستم در حوزه‌‌ی فیزیک(حذف سه نقطه)نوین تحصیل کنم.
گوردون گری: نمی‌شد همین جا (همین‌جا) تحصیل کنین؟ فکر می‌کردم که دانشگاه برکلی برترین دپارتمان فیزیک نظری رو داره.
رابرت اوپنهایمر: بله(حذف سه نقطه)از وقتی که خودم ساختمش.
گوردون نگاه تیزی انداخت و بعد با تکان‌ دادن سرش به رابرت جرئت داد تا ادامه‌ی حرفش را بزند.
رابرت اوپنهایمر: اول باید می‌رفتم اروپا، در کرمپیچ تحصیل کردم، زیر دست پاتریک بلاگیت آموزش دیدم.
راجر راب: اونجا ‌(اون‌جا) راضی‌تر بودین یا اینجا (این‌جا)در آمریکا؟
با به حرف آمدن راجر(ویرگول) راب سرش را از روی برگه‌ای که داشت روخوانی می‌کرد بالا آورد و نگاه محصورکننده‌ای انداخت.
رابرت اوپنهایمر: راضی‌تر؟
راجر راب: بله.
یادش نمی‌آمد. شاید بهترین سال‌های جوانی‌اش را در آلمان گذرانده بود. برای همین لبش را به دندان گرفت و گفت:
رابرت اوپنهایمر: نه.(حذف سه نقطه)نه...(حذف سه نقطه)غربت زده شده بودم(حذف سه نقطه)بلوغ عاطفی لازم رو نداشتم. تصور تخیلی از یک جهان پنهان از ذهنم، ( فکر کنم این‌جا منظورتون ذهنم رو دچار تلاطم کرد، باشه؟) دچار تلاطم کرد.
《 رابرت همیشه درون ذهنش دنیای فیزیک پرسه می‌زد و اورا همراه خودش می‌کرد. همیشه در آزمایشگاه خراب‌کاری می‌کرد و باعث نارضایتی استادش می‌شد. با شکستن یکی از پيمانه‌های اندازه گیری نگاهش را بالا آورد و به بقیه‌ی دانشجویان در حال آزمایش داد. استادش با دیدن این وضعیت دست و پا چلفتی رابرت؛ کلافه دستی روی سرش کشید و گفت:
استاد: پناه برخدا(حذف سه نقطه)مگه دیشب نخوابیدی؟
وقتی دید رابرت حرفی برای گفتن ندارد ادامه داد:
استاد: از اول شروع کن.
ولی همان موقع رابرت به حرف آمد و گفت:
رابرت اوپنهایمر: باید توی سمینار شرکت کنم.
بدون اینکه به رابرت توجه‌ی (توجهی) کند، مشغول نوشتن شد و گفت:
استاد: کدوم؟
رابرت اوپنهایمر: سمینار نیلزبوی
با این حرفش استاد متعجب ساعت جیبی‌اش را بیرون آورد و با چک کردن زمان، مضطرب از جایش برخاست.
استاد: اصلاً یادم نبود...(حذف سه نقطه)خیلی‌خوب بفرمایید.
کتش را برداشت و پوشید. باقی دانشجویان هم مشغول جمع کردن وسایل‌شان شدند ولی قبل از این‌که رابرت بخواهد آمادگی بگیرد استادش گفت:
استاد: همه بجز تو اوپنهایمر...(حذف سه نقطه)بمون و روی صفحه‌ها کار کن.
با این حرف استاد دانشجویان لبخندهای تحقیرآمیزی به او زدند و مدام او را مسخره می‌کردند. با رفتن همه، به همراه غضب و کینه به سمت قفسه‌های کمد آزمایشی رفت. موارد پتاسیم را برداشت و همراه یک سرنگ به سیب تزریق کرد. قصد داشت استادش را با این سیب بکشد. بعد سریع و بدون هیچ واکنشی ادامه‌ی کارهایش را انجام داد و به سرعت از اتاق خارج شد تا به سمینار برسد. هوا تاریک شده بود و باران با شدت می‌بارید. وقتی از ساختمان خارج شد خودش را به ساختمان رو به ‌رو (روبرو) که سمینار تشکیل می‌شد رساند.
نیلزبوی: فیزیک کوانتوم، در یک قدم رو به جلو کشیده‌ای می‌بینم که در واقعیته. انیشتین دری رو برامون باز کرد که داریم حالا از طریق اون به دنیای دیگه درون دنیای خودمون نگاه می‌کنیم. دنیایی از جنس انرژی و پارادوکس که پذیرفتنش برای هرکسی ممکن نیست.
رابرت که علاقه‌ی زیادی به علم فیزیک و شیمی داشت به سمینارهای نیلزبوی شرکت می‌کرد و چند دقیقه‌ای را وقت می‌گذراند تا جواب سوال‌هایش را از او بگیرد. و در آخر شب هم درون رخت‌خوابش در عمق دنیای کوانتوم سیر می‌کرد. یک لحظه متوجه‌ی عصبانیت بعد از ظهرش شد که ناخواسته به سیب استادش پتاسیم تزریق کرده بود و ممکن بود باعث مرگش بشود.
 
سلام چهار پارت جدید
 
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها]: eli74
سلام عزیزدل، روزت بخیر


کلافه و بی‌حوصله دستی روی صورتش کشید و لحظه‌ی طلوع خورشید به سرعت خودش را به کلاس رساند تا سیب را از کنار دست استادش بردارد تا موجب آسیب رسانی به او نشود(ویرگول) ولی وقتی وارد کلاس شد آقای نیلزبوی را دید که با استاد او حرف می‌زد. حیران نگاهش آرام روی سیب نشست که استادش به منظور معرفی او با آقای نیلزبوی گفت:
استاد: نیلز، این جی رابرت اوپنهایمر هست.
نیلز هم نگاهش را به رابرت داد و هنگامی که به او دست می‌داد گفت:
نیلزبوی: جی مخفف چیه؟
ولی قبل از اینکه رابرت پاسخ بدهد استادش پیش‌دستی کرد و گفت:
استاد: این طور که به نظر میاد هیچی.
نیلز بی‌تفاوت ادامه داد:
نیلزبوی: در سمینار هم حضور داشتی. تنها سوال مفید سوال تو بود.
استاد: این جوان خیلی باهوشه، حیف که کارش در آزمایشگاه آن‌چنان تعریفی نداره.
رابرت با نگاه خیره‌ای که به سیب روی میز داشت گفت:
رابرت اوپنهایمر: در هاروارد توی اون سمینارتون...
کلامش را برید و گفت:
نیلزبوی: بله یادمه اونجا( اون‌جا) هم از من همین سوال و( سوال رو) کردی، چرا دوباره پرسیدی؟
رابرت اوپنهایمر: جوابتون راضیم نکرد.
نیلز با نگاه معناداری گفت:
نیلزبوی: از جواب دیروزم خوشت اومد؟
قشنگم توصیفات می‌تونه در این قسمت باشه، مثلاً:
نیلز سری تکان داد و چشم‌هایش روی رابرت خیره ماند.
این رو در کل مثال زدم، با توصیف‌های بیشتر، خواننده هم بیشتر جذب میشه.


رابرت اوپنهایمر: زیاد.
نیلزبوی: قبل از برداشتن سنگ باید آمادگی روبه‌رو( روبرو)شدن با ماری رو( "رو" حذف شود، چون جلوتر هم دوباره رو آورده شده) که زیرش باشه رو داشته باشی، به نظر میاد آمادگی شو ( آمادگیش رو) داری ولی به نظر زیاد از آزمایشگاه خوشت نمیاد ها؟
رابرت با نگاه خیره و خنیایی ( فکر می‌کنم این‌جا منظورتون خنثی باشه درسته؟) او را از حرفش مطمئن کرد.
نیلزبوی: پس کمبریج شو معجوناش رو ترک کن، برو جایی که بهت اجازه‌ی فکر کردن بدن...(حذف سه نقطه) کجا؟ گوتینگن.
استاد: بورن؟
نیلز به عقب برگشت و به تأکید استاد گفت:
نیلزبوی: بورن.
بعد دوباره به سمت رابرت برگشت و ادامه داد:
نیلزبوی: برو آلمان و زیر دست مکس بورن تحصیل کن. علم فیزیک نظری رو یاد بگیر. براش پیغام می‌فرستم.
همان موقع تا خواست سیب را از روی میز بردارد و گاز بزند رابرت به سمتش رفت و سیب را از میان انگشتانش( انگشت‌‌هایش) قاپید و با انداختنش روی زمین گفت:
( قشنگم،این قسمت هم می‌تونه توصیف‌های بیشتری داشته، حالت‌های رابرت، نیلز که حالا سیب رو از دستش گرفته، گیج شدنش از این حرکت ناگهانی)
رابرت اوپنهایمر: کرم داره.
نیلز با نگاه کوتاهی گفت:
نیلزبوی: ریاضیاتت خوبه؟
استاد: نه در حد یک فیزیکدانی که می‌خواد باشه.
نیلزبوی: جبر مثل نوت‌های موسیقی روی کاغذه، چیزی که مهمه توانایی خوندن نوت‌ها نیست بلکه شنیدن موسیقیه. می‌تونی موسیقی رو بشنوی رابرت؟
رابرت سرش را مستأصل تکان داد و ( با) قاطعیت گفت:
رابرت اوپنهایمر: آره می‌تونم.
رابرت با علاقه‌ی مضاعفی که داشت خودش را به آلمان رساند و با تمرین و تلاش‌های زیاد سعی داشت فیزیک را از بهترین فریکدان‌های (فیزیکدان‌های)آلمانی که نامشان در جهان سر بود یاد بگیرد تا بتواند در آینده این علم را به کشورش آمریکا ببرد. ساعت‌ها و روزها بی‌وقفه درون اتاقش می‌نشست و با شکست لیوان‌ها و ریزریز کردن آن‌ها سعی می‌کرد تا به ریز‌ترین هسته‌ها و نوترون‌ها برسد. تحقیق و مطالعه‌های پی در پی او هیچ وقت (هیچ‌وقت) او را خسته و دلسرد نمی‌کرد. به کلاس استادهای مختلف می‌رفت تا مطالب بیشتری را بياموزد.》

***

رئیس جلسه کمی روی صندلی‌اش جابه‌جا شد و گفت:
رئیس: سناتور وایومینگ.
معاون رئیس گفت:
معاون: دریا سالار استوراس شما و دکتر جی رابرت اوپنهایمر در سال ۱۹۴۷ باهم آشنا شدین؟
لوئیس درحالی‌که دستانش (دست‌هایش) را در هم قفل کرده بود گفت:
لوئیس استوراس: درسته‌.

معاون: مأمور کمیسیون انرژی اتمی بودین؟
لوئیس استوراس: بودم اما، درحقیقت زمانی که عضو هیئت علمیه مؤسسه‌ی مطالعات پیشرفته‌ی پرینستون بودم، با ایشون آشنا شدم. بعد از جنگ ایشون به عنوان برترین فریکدان ( فیزیکدان) جهان مطرح شده بودن و من سعی داشتم ایشون و (ایشون رو) بیارم تا مؤسسه رو اداره کنن.
《لوئیس با احترام خاصی که برای رابرت قائل بود از موسسه بیرون آمد و سعی کرد تا به استقبالش برود. کمی کتش را مرتب کرد و در مقابل رابرت محترمانه ایستاد. وقتی نگاه رابرت به او افتاد، لوئیس هم دستش را دراز کرد.
لوئیس استوراس: دکتر اوپنهایمر...( حذف سه نقطه) باعث افتخاره.
رابرت اوپنهایمر: آقای استوس؟
لوئیس استوراس: تلفظ صحیحش استوراس هست.
رابرت اوپنهایمر: اوپنهایمر(فکر کنم یکیش باید حذف بشه)، اوپنهایمر فرقی نداره کدوم و (کدوم رو) بگی.
همانطور( همان‌طور) که به سمت مؤسسه قدم می‌گذاشتند لوئیس گفت:
عزیزم،این قسمت‌ها هم، فضا رو لطفاً بیشتر توصیف کنید که خواننده بتونه توی ذهنش تصویر سازی کنه.
لوئیس استوراس: من نماینده‌ی کنیسه‌ی مانوئل منهتن هستم. استوراس تلفظ جنوبی اسممه. بگذریم به مؤسسه خوش اومدین. من مطمئنم اینجا(این‌جا) اقامت خوبی خواهید داشت، به علاوه به محل کارتون هم خیلی نزدیکه البته اگه که بپذیرید.
خانه‌ای را که کمی دورتر بود را ( را حذف شود) نشان داد و ادامه داد:
لوئیس استوراس: اون خونه هم در اختیار شما و همسر گرامی‌تون خواهد بود و دو فرزندتون....( حذف چهار نقطه) درسته؟
رابرت اوپنهایمر: بله دوتا.
وقتی وارد مؤسسه شدند(ویرگول ) لوئیس با خرسندی گفت:
لوئیس استوراس: من کارهاتون و( کارهاتون رو) با علاقه دنبال می‌کنم.
رابرت اوپنهایمر: شما دانش‌آموخته‌ی فیزیک هستین؟
برای عوض کردن بحث خودش را کمی صاف کرد و گفت:
لوئیس استوراس: اوه عذر می‌خوام اتاق استراحت...(حذف شود) عصرانه چهار عصر نه...من دانش‌آموخته‌ی فیزیک یا رشته‌ی دیگه‌ای نیستم، من آدم خودساخته‌ام.
رابرت اوپنهایمر: آه برام قابل تصوره...( حذف سه نقطه) بله پدر من هم خودساخته بود.
لوئیس استوراس: واقعاً؟
در اتاقی را باز کرد و گفت:
لوئیس استوراس: اینجا (این‌جا) هم دفتر شماست.
با نمایان شدن اتاقی که قرار بود رابرت آن‌جا به ادامه‌ی کارش بپردازد، هر دو در سکوت رفتند. رابرت با گام‌هایی بلند خودش را به پنجره‌های اتاق رساند و از پنجره به بیرون چشم دوخت. چون لوئیس می‌دانست از آن‌جا چه کسی قابل مشاهده است گفت:
لوئیس استوراس: میگن اغلب عصرها اون بیرون می‌ایسته...همیشه برام جای سوال بوده که چرا اون و در پروژه‌ی منهتن دخیل نکردین.
وقتی با نگاه تمسخرآمیز رابرت مواجه شد با لکنت گفت:
لوئیس استوراس: اون بزرگ‌ترین دانشمند دوره‌ی ماست.
رابرت اوپنهایمر: دوره‌ی خودش. انیشتین چهل و چند سال پیش نظریه‌ای رو
نصفه منتشر کرد اما جهان کوانتومی که پیدا کرد رو نپذیرفت.
لوئیس استوراس: و گفت که خدا تاس نمی‌ریزه.
رابرت اوپنهایمر: دقیقاً. به فکر فراگیری فیزیک در محیط آکادمیک نیوفتادین؟ (نیفتادید)
لوئیس استوراس: پیشنهادش رو داشتم ولی ترجیح دادم که کفش بفروشم.
رابرت اوپنهایمر: اوه...( حذف سه نقطه)لوئیس استوراس قبلاً یه کفش فروش دون پايه بوده؟
حرف رابرت کمی برایش سخت بود و با کمی گنگی گفت:
لوئیس استوراس: نه فقط یه کفش فروش بود.
وقتی با پوزخند رابرت مواجه شد سعی کرد بحث را تغییر بدهد.
لوئیس استوراس: دلم می‌خواد آشناتون کنم.
رابرت به سمت ورودی رفت و گفت:
رابرت اوپنهایمر: لازم نیست. سال‌هاست که می‌شناسمش.
با رفتن رابرت پیش انیشتین، لوئیس هم نگاه تیزی به هر دوی آن‌ها کرد. به اینکه(این‌که) خیلی غرق حرف زدن شده‌بودند (شده بودند). سعی کرد او هم کنار آن‌ها برود تا مطلع شود راجب چه چیزی حرف می‌زنند ولی درکمال تعجب دید که انیشتین راهش را کج کرد و خواست برود. در حال گذشتن که بود لوئیس گفت:
لوئیس استوراس: آلبرت... .( سه نقطه باید گذاشته شود)
ولی آلبرت انیشتین بدون اینکه (آن‌که) حتی به او نگاهی بکند از او دور شد. لوئیس متعجب به سمت رابرت برگشت و سوالی پرسید:
لوئیس استوراس: چرا رفت؟ مگه بهش چی گفتی؟
رابرت اوپنهایمر: چیزیش نیست، آقای استوراس آه...( حذف سه نقطه)مسائلی در گذشته‌ی من هست که شما هم بدونید.
لوئیس استوراس: من به عنوان رئیس کمیسیون به پرونده‌ی شما دسترسی دارم و خوندنمش.
رابرت اوپنهایمر: نگران نیستید؟

لوئیس استوراس: نه با اون همه خدمتی که شما به کشورتون کردین.
رابرت اوپنهایمر: دوره‌ زمونه عوض شده آقای استوراس.
لوئیس استوراس: اوه هدف همه‌ی ما اینه که یه سرپناه برای اذهان مستقل فراهم کنیم‌، یعنی شما...شما بهترین شخص برای این کار هستید.
رابرت با لبخندی سرش را تکان داد و گفت:
رابرت اوپنهایمر: پس بهش فکر می‌کنم. فردا توی جلسه‌ی کمیسیون می‌بینمتون.
و با کج کردن راهش از لوئیس دور شد. لوئیس هم دست به سینه از راه دور خطاب به رابرت فریاد زد:
لوئیس استوراس: این یکی از معتبرترین جایگاه‌ها در تمام کشوره.
رابرت هم به عقب برگشت و گفت:
رابرت اوپنهایمر: بله، راهش هم نزدیکه. برای همینه که بهش فکر می‌کنم.》
معاون: پس دکتر اوپنهایمر پیش از این‌که اون جایگاه و( جایگاه رو) از شما دریافت کنه به گذشته‌‌اش هم اشاره کرده‌بود‌. ( کرده بود)
لوئیس استوراس: بله.
معاون: و برای شما مهم نبود؟
لوئیس استوراس: راستش اون لحظه که به انیشتین چی گفت که باعث شد تا با من کج خلقی کنه بیشتر برام مهم بود.
با این حرفش همه‌ی اعضای مجمع شروع به خندیدن کردند. معاون نگاه کوتاهی به نمایندگان کرد و ادامه داد:
معاون: بعدش چی؟
لوئیس استوراس: همه‌مون می‌دونیم بعدش چی شد.

***

راجر راب: مدتی که اروپا بودین با فیزیکدان‌های متعددی از ملیت‌های مختلف دیدار کردین درسته؟
رابرت اوپنهایمر: بله همین طوره.(همین‌طوره)
راجر بدون این‌که به او نگاه مستقیمی بکند گفت:
راجر راب: بین‌شون (بینشون)روس هم بود؟
رابرت با کمی مکث گفت:
رابرت اوپنهایمر: کسی به ذهنم نمی‌رسه...(حذف سه نقطه)حالا اگه اجازه بدین می‌خوام بیانیه‌مو (بیانه‌ام رو)قرائت کنم.
ولی انگار که راجر قصد نداشت کم بیاورد اما قبل از این‌که ل*ب باز کند گوردون گری بلافاصله گفت:
گوردون گری: آقای راب برای موشکافی فرصت کافی خواهید داشت.
راجر با این حرف لبخندی زد و با اشاره‌ای به رابرت اجازه داد تا ادامه‌ی بیانیه‌اش را بخواند. رابرت با نفس عمیقی شروع به خواندن کرد.
رابرت اوپنهایمر: بعد از گوتینگن رفتم به دانشگاه ریتینگ در هلند و اونجا (اون‌جا) با عیسادور اسحاق رابی آشنا شدم.
《 عیسادور اسحاق رابی: ببخشید بزارید رد شم. ببخشید.
عیسادور خودش را با زحمت از میان جمعیت گذراند و روی یکی از صندلی‌ها نشست و بلافاصله خطاب به ب*غل دستی‌اش گفت:
عیسادور اسحاق رابی: یه یانکی اومده که در مورد فیزیک نوین سخنرانی بکنه. شنیدم البته خودم هم آمریکایی هستم.
پسرک جوان سری تکان داد و گفت:
پسر: بله مشخصه.
عیسادور اسحاق رابی: اگه متوجه نشدی بگو تا ترجمه کنم.
وقتی که رابرت کنار میکروفون شروع به صحبت کردن کرد، عیسادور لبخندی زد. کمی برایش این پسر جالب شده بود. وقتی که مجلس تمام شد و رابرت خودش را به ایستگاه قطار منطقه رساند بلافاصله عیسادور هم سوار شد تا اگر توانست کمی با او اختلات (صحبت بکند، بهتر نیست قشنگم؟)بکند. رابرت کنار پنجره به فکر عمیقی فرو رفته بود که با حضور ناگهانی عیسادور متعجب نگاهی به او کرد‌. کلوچه‌ای را که همراه خود داشت را (حذف را) به رابرت تعارف کرد که با مخالفت رابرت مواجه شد.
رابرت اوپنهایمر: نه‌نه...(حذف سه نقطه)نیازی نیست ممنون.
روی صندلی نشست و با نزدیک کردن لبه‌های کتش گفت:
عیسادور اسحاق رابی: تا زوریخ خیلی راهه...(حذف سه نقطه)از این لاغرتر بشی یهویی پشت صندلی غیریب(غیب) می‌شی.
دستش را دراز کرد و گفت:
عیسادور اسحاق رابی: رابی هستم.
رابرت هم صمیمانه دستش را فشرد و گفت:
رابرت اوپنهایمر: اوپنهایمر.
عیسادور اسحاق رابی: توی سمینار شما درباره‌ی موکول‌ها شرکت کردم. یه چیزایی دستگیرم شد. به عنوان یه یهودی آمریکایی چه جوری هلندی بلدی؟

رابرت اوپنهایمر: دیدم باید این ترم و این‌جا باشم...(حذف سه نقطه)گفتم یاد بگیرم.
عیسادور اسحاق رابی: تو توی شش هفته تونستی هلندی یاد بگیری که در مورد مکانیک کوانتومی سخنرانی بکنی؟!
رابرت اوپنهایمر: دوست دارم خودم و (خودم رو)به چالش بکشم.
عیسادور اسحاق رابی: فیزیک کوانتومی به قدر کافی چالشی نبود عشویتزت.
رابرت اوپنهایمر: عشویتزت؟!
عیسادور اسحاق رابی: خودنما؛ توی شش هفته هلندی یاد گرفتی ولی یه دیشی بلد نیستی؟
رابرت اوپنهایمر: طرف‌های ما زیاد به اون زبان حرف نمی‌زنن.
عیسادور اسحاق رابی: گنده گویی نکن...(سه نقطه حذف)دلت برای خونه‌ات تنگ نشده؟!
رابرت اوپنهایمر: صد البته.
عیسادور اسحاق رابی: تاحالا حس کردی که این‌جا خیلی تحمل امثال‌ما رو ندارن؟
رابرت اوپنهایمر: فیزیکدان؟
عیسادور پوزخندی زد و گفت:
عیسادور اسحاق رابی: بامزه بود.
رابرت اوپنهایمر: تو دانشکده که مشکلی نداریم.
عیسادور اسحاق رابی: اونا هم همشون یهودی هستن.
دوباره همان کلوچه را به طرفش دراز کرد و گفت:
عیسادور اسحاق رابی: بخور.
رابرت هم که دید چاره‌ای ندارد درخواستش را قبول کرد.
عیسادور اسحاق رابی: یه آلمانی هست که باید بری سراغش ( سراغش بری، افعال بهتره آخر جمله قرار بگیرن).
رابرت اوپنهایمر: هایزنبرگ؟
عیسادور اسحاق رابی: درسته.
با این منظور(ویرگول) هر دو خودشان را با قطار به دانشکده‌ی هایزنبرگ رساندند که معروف‌ترین استاد دانشکده بود.(این جمله یک مقدار گنگ نوشته شده، رسیدن به دانشکده‌ای که معروف‌ترین استاد دانشکده بود! حس می‌کنم باید ویرایش بشه)
هایزنبرگ: حتی میشه به این تصور رسید که، پشت جهان کوانتومی یک جهان حقیقی پنهان شده که در اون‌جا مفهوم ملیت و همین شکل آشنا وجود داره. اما اگه بخوام بی‌پروا بگم یک چنین فرضیاتی به نظر ما بيهوده میاد. تشکر روز خوبی داشته‌باشید.
بعد از اتمام کلاس وقتی همه از جایشان برخواستند، عیسادور و رابرت به سمت هایزنبرگ رفتند. عیسادور دست داد و گفت:
عیسادور اسحاق رابی: شگفت‌انگیز بود.
اشاره‌ای به رابرت کرد و گفت:
عیسادور اسحاق رابی: دکتر اوپنهایمر.
هایزنبرگ: اوه بله اوپنهایمر...مقاله‌تون راجب مولکول‌ها خیلی‌خوب بود.
رابرت اوپنهایمر: چون شما الهام‌بخش من بودین.
لبخند ملیحی زد و گفت:
هایزنبرگ: اگه بازم (باز هم) الهام بخش بودم پس حتماً با هم منتشرش کرده بودیم.
رابرت اوپنهایمر: من باید برگردم آمریکا.
هایزنبرگ: چرا؟! اونجا(اون‌جا) که هیچ‌کس مکانیک کوانتومی رو جدی نمی‌گیره.
رابرت: دقیقاً به همین خاطر.
عیسادور اسحاق رابی: دلش برای درهّ‌های منهتن تنگ شده.
رابرت اوپنهایمر: درهّ‌های نیومکزیکو.
هایزنبرگ: شما اهل نیومکزیکو هستین؟
رابرت اوپنهایمر: نه نیویورک...(حذف سه نقطه) ولی نزدیک سانتافه با برادرم یه مزرعه داریم. دلم برای اون آمریکا تنگ شده.
هایزنبرگ: پس بهتره که برگردی خونه...( حذف سه نقطه) گاوچرون.
عیسادور خنده‌ای کرد و خطاب به هایزنبرگ گفت:
عیسادور: ایشون خودش می‌دونه...(‌ حذف سه نقطه)ولی من و اسب‌ها با هم نمی‌جوشیم.
رابرت با لبخند دست هایزنبرگ را گرفت و صمیمانه گفت:
رابرت اوپنهایمر: خوشحال شدم.
گوردون گری: بازم با هایزنبرگ روبه‌رو (روبرو)شدین؟
رابرت اوپنهایمر: از نزدیک نخیر نه...میشه یه‌جورایی (یه جورایی) گفت که مسیرامون تلاقی کرد. پس از بازگشت به آمریکا در دو دانشگاه کالتیک و برکلی صمت ( سِمَت)گرفتم.
《 با ذوق خاصی کتاب‌هایش را ب*غل گرفته بود و تک‌تک کلاس‌های دانشگاه را بازرسی می‌کرد. دلش خیلی می‌خواست تمام قسمت‌های دانشگاه را ببیند. برای همین کتاب‌ها را روی میز گذاشت و دست به کمر از کلاس خارج شد و ناگهانی در یکی از کلاس‌ها را باز کرد. آن‌جا تعدادی از افراد را می‌دید که روی یک پروژه کار می‌کردند برای همین جلو رفت. او را می‌شناخت برای همین گفت:
رابرت اوپنهایمر: دکتر لارنس...( حذف سه نقطه)درسته؟
 
عقب
بالا پایین