دلنوشته [ نگار قاسمی ]

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

من و تو
جوری برهم تمام شده‌ایم
که اگر کسی نسبتم را با تو بپرسد
می‌گویم:
نبودنش
پایان من است...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

یادت می‌آید می‌خواستی دستم را بگیری
از بهاری که گذشت
تا بهار سال بعد
قدم بزنیم...؟
حالا که بهار در راه است
وقتش نشده تو هم برگردی...؟
من مدت‌هاست روی همان نیمکتی که آخرین بار همدیگر را دیدیم
به انتظار تو و بهار
نشسته‌ام...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

اسفند تافته جدا بافته است!
نه می‌توان انگ سرمای زمستان را به او زد، نه وصله بی‌حوصلگی غروب های بهار به تنش می‌چسبد. اسفند را باید نشست کنج حیاط خلوت ذهن و عشق بازی کرد با خاطرات دور اما ماندگار.
باید دل کندن آدم‌ها در بین راه را فراموش کرد و گذشت و دل را از کینه ها تکاند تا جا باز شود برای شادی‌های نو...!
حیف است از اسفند با بی تفاوتی عبور کنید...
به خودتان بیایید، تمام شده و رفته تا یک سال دیگر.
عطر اسفند را مهمان ریه‌هایتان کنید، عجیب بوی ناب زندگی می‌دهد...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گاهی "مرگ"
قصد کشتن ندارد
نامش میشود
"دلتنگی"...!

نگار قاسمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امشب،
به خوابم بیا
قول میدهم
صبح که بیدار میشوی
آسمان به زمین نیامده باشد . . .

نگار قاسمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نهنــگنهنــگ عضو تأیید شده است.

نویسنده رسمی ادبیات
نویسنده رسمی ادبیات
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
3,674
پسندها
پسندها
6,004
امتیازها
امتیازها
388
دنیا جای عجیبی است!
درست همین لحظه که کز کرده‌اید یک گوشه و زانوی غم ب*غل گرفته‌اید و البته بی حوصلگی تمامتان را تصرف کرده، چندین نفر در چند نقطه ی متفاوت دنیا، بند دلشان را گره میزنند به نگاه کسی!
یا همین الان که فکر میکنید دنیا، روی سرتان آوار شده و وضعیتتان از این که هست، بدتر نمیشود، کسی دارد با مرگ دست و پنجه نرم میکند...
چند نفر با خودشان آرزوهای دور و محالشان را مرور میکنند و میگویند چرا هرچه میروند نمیرسند درحالی که همین آرزوها برای خیلی های دیگر یک خاطره در کور ترین نقطه ی زندگیشان بوده و بس.
نمیدانم چند نفر مثل من هستند که کسی مثل توی بی تفاوت را دوست دارند و نمیشود که نمیشود و این گناه نرسیدن را گردن تقدیر می‌اندازند و خودشان را بی تقصیر میدانند...
دنیای خوبی نیست
خدا میداند
چندین نفر معمولی ترین داشته ی زندگیشان
حسرت زندگی خیلی‌های دیگر است...


نگار قاسمی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
"گستاخانه به من می نگری
و در چشمانت
شیطانی موذیانه می خندد.
دستانم را به سویت می آورم
گمان می بری که می خواهم گونه ات را بنوازم
و شیطان موذیانه تر می خندد.
دستانم را به چشمت می کوبم
فریاد می زنی
-چکار می کنی دختر دیوانه؟
-می خواهم زبان از حلق آن شیطان بیرون کشم که دگر موذیانه به من نخندد
اشک از چشمانت سرازیر می شود.
و شیطان در چشم من می خندد."

💖شیطان چشم من
💖نگارقاسمی
 
چشمانم شب بود
و دستانم تهی تر از دامان پاکیزه صبح
که آرام آرام
سرپناه روشن زمین می گردید
و در گوشه ای دیگر شاید ظلمت را می پراکند

پاهایم نه نای دویدن در کوچه های پر ازدحام این شهر غریب کش را داشت و نه می توانست پا به پای بچه های معصوم کوچه جست و خیز کند

و قلبم...
و قلبم مامن بی خانمانانی بود که گویا جز اینجا هزاران جا منزل می کردند

و هزاران بار می کوبیدند و می کشتند و دوباره در زیر شلاق های بی رحم دوران جایی جز اینجا نداشتند

و دوباره تکرار نباید ها...
و این زمانه باطل که گویا جز ابطال جسم و روح من چیزی نمی خواست
بر روی برگ برگ این دفتر ننگ بار تاریخی قرن آخر ما
هر چه نگاشتند از سر فرازی انسان دروغ بود و فریب

و ما انسان های عاقل.......
که گه گاه رابطه ای پیدا می کنیم و ناممان را به هم می دوزیم
و دوباره می گسلیم
و فردا شاید
روزی باشد که نخ های پوسیده عشقمان
آبرویمان را به باد دهد
اگر این چند روز کوتاه
گرمی محبت دستان پاکت نبود
در میان این گرگان آدم پیشه گم می گشتم
یا لباسم رنگ قرمز خون می گرفت و از آنان می گشتم
و یا اسیر چنگال بی رحمشان به نا کجا می رفتم
هم پیشه پاکم

محبت بی منتت را سپاس می گویم"
 
عقب
بالا پایین