دلنوشته [ محمدرضا جعفری ]

تو مثل مخدری، ال اس دی، ماری جوآنا، مثل گلی. تا وقتی هستی، بو میکشمت، سه کام سنگین لای موهات، حبس وسط سینه م. توی رگام، تو جریان داری. کارد بهم بزنن، تو میپاشی بیرون. انگار اولامه. وقتی میری تا چند ساعت هنوز جون دارم. وقتی به خودم میام، شروع بدبیاری ها. مثل معتادای کوکایین بینیمو میذارم روی بالش، روی تک تک جاهایی که تو نشستی، تو خوابیدی، تو راه رفتی و بو میکشم. ته مونده هاتو از روی تخت، روی فرش، روی بالش جمع میکنم توی ریه هام. بعد باز همه چی مثل قبله. میخوابم، پا میشم، سر کار میرم، میخوابم، پا میشم، سر کار میرم. انگار که آخرامه. بی هیجان ...

محمدرضا جعفری

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پسر برادرم، دیگه تقریبا سه سالشه. دیگه تصمیم گرفتم وقتی با تفنگ پلاستیکیش بهم شلیک میکنه نَمیرم. فکر میکنم به اندازه ی کافی بزرگ شده و حالا دیگه وقتشه کم کم یاد بگیره تو زندگی واقعی همه رو نمیتونه بکُشه، همه رو نمیتونه به دست بیاره، از پس خیلیا نمیتونه بر بیاد، همه ی آدما اونقدری دوسش ندارن که براش بمیرن.

محمدرضا جعفری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نازلـینازلـی عضو تأیید شده است.

مدیر کل انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر کل انجمن
فرشته زمینی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
7,163
پسندها
پسندها
19,456
امتیازها
امتیازها
918
مامان زنگ زد گفت: «خوبی؟»
گفتم: «نه راستش، یکم صبوریم کمه یکمم بیقراریم زیاده»
گفت: «قرارت باز قهر کرده رفته خونه باباش؟»
گفتم: «کارشو بلده دیگه، ترشرویی می‌کنه بعضی وقتا، قاطی فالوده گاهی لیمو لازم است بهرحال»
گفت: «واسه شب قرمه سبزی گذاشتم، پاشو برو دنبالش ورش دار بیاید این‌جا» گفتم: «اون نمیاد»
گفت: «پس خودتم نیا» و قطع کرد. بعضی وقتا واقعا شک می‌کنم مامان منه یا مامان نسرین.
برای خودم یه لیوان چایی ریختم و نشستم روی مبل. توی این چند روز بارها رفتم توی صفحه ی چت نسرین، یه سری جمله نوشتم، باز پاکشون کردم و گوشی رو انداختم کنار.
اینبار ولی براش نوشتم: «خانوم ببخشید، شما همونی هستی که دلم لک زده لبخندش را؟».
سین کرد ولی جوابی نداد. بعد از زایمان طبیعی دردناکترین چیز توی دنیا نادیده گرفته شدنه. اینو بارها به خودشم گفتم، ولی گوش نمیده.
باز براش نوشتم: «طرف خونه بابات اینا هوا چطوره؟ اینجا سرد کرده عجیب، انگار که مثلا سیبری، هروقت یخ می‌زنه. تا شما بودی هوا خوب بود، همین‌که رفتی تو کوچه برف نشست».
یکم مکث کرد و بعد نوشت: «نه این‌جا هوا عالیه. شما هم لباس گرم تنت کن شال گردن بنداز، ایشالا که خیره». عصبانی شدم نوشتم: «می‌خواستم لباس گرم تنم کنم زن نمی‌گرفتم. بعدشم تو حرف شال گردن زدی باز؟ صدبار نگفتم جای این شال گردنا دستتو دور گردنم بنداز؟» جوابی نداد. بازم همون نقشه ی کثیف بی‌محلی کردن.
باز براش نوشتم: «هر وقتم که شما میری دیگه هیچی سر جاش نیست. لباسا دیگه تو کمد نیستن مدام گم می‌شن، چاییا تو کابینتا نیستن، منم سر جای خودم نیستم، شما هم نیستی. من و شما جامون تو ب*غل همه. مامانم واسه شب قرمه سبزی پخته منتظره. شما هم کم‌کم دیگه جمع کن بیا که باز دوباره وقتی میای صدای پات از همه جاده ها بیاد».
طول کشید یکم ولی بالاخره نوشت: «هشت و نیم بیا دنبالم» و من خوشحالترین مرد یک ربع مونده به هشت و نیم شب بودم.

#محمدرضا_جعفری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از لاجوردی هایِ دشتِ سُـــــــــــرخِ ایرانم
آواز خوانِ مَستِ هر باغیِّ و بُستــــــــــانم

شب هایِ شُورانگیزِ خود را می نویســـم باز
بر اِشتعالِ مَرزهایِ جنــــــــــــــگ و طوفانم

با ترجمـانِ رنج هایِ توده هــــــایِ خویش
در زیرِ باران رویِ شــــــــــاخِ شاخسارانم

جغرافیِ شیـــــــــــــرین ترین دریایِ آبادی
طوفانی از صحرایِ تابان و دلیــــــــــــرانم

من رازها دارم ز معبــــــــــــدهایِ تکراری
چون کیمیــــــایِ عاشقان ،همـــــراهِ یارانم


م جعفری
تهران
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 3)
عقب
بالا پایین