مدیرتالارویرایش+طراح آزمایشی وبتون
عضو کادر مدیریت
مدیر رسـمی تالار
مدرس انجمن
ناظر رمان
ویراستار انجمن
کپیست انجمن
ژورنالیست انجمن
مقامدار آزمایشی
برترین مقامدار سال
بی حس
با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
یبار خیلی جدی جدی طی یه سانحه داشتم جونمو از دست میدادم، اونموقع دیگه اصلا یادم رفت چقد زندگی گاهی رویِ اعصابه، چقد سختی جلویِ راهمه، من چقد گاهی ناراضیم، اونموقع فقط جایگاهم توی این دنیا برام مهم بود، خانوادم. دلتنگ شدم واسه خانوادم واسه مادرم، میگفتم یعنی جدی جدی قراره من نباشم؟ نه من اینو نمیخوام! یعنی جدی جدی تا ابد قرار نیست مادرمو ببینم؟ نه من اینو نمیخوام! حتی برای خودم خیلی شدید غمگین شدم انگار عزیزترین ادم زندگیم داشت زندگیشو ترک میکرد.. .. . حس میکنم هیچ ادمی وقتی توی شرایطش قرار بگیره دوست نداره مرگو تجربه کنه، پشیمون میشه، حتما یه چیزی هست که پشیمون میشه.. خدارشکر بخیر گذشت.یک ویس گرفتم واز همه خداحافظی کردم مونده ادمای اطرافم امروز باید همه رو ببینم و یک دل سیر باهاشون حرف بزنم
بالااخره تونستم...
ولی قلبم درد میکنه
خیلی زیاد
خوبه که اخرین باریه که همو میبینیم...