با شنیدن صدای اذان صبح، چشمان سنگینش را از آغو*ش هم گشود؛ سکوت و تاریکی مطلق در اطرافش پرسه میزد، تنها باریکه کوچک نور سبز که از مسجد محل به اطراف گسیل میکرد؛ پرده حریر را به سختی کنار میزد و حضور خود را روی دیوار سرد اتاق اعلام میکرد؛ مرد وحشی زندگیاش در کنارش خفته بود؛ سر سنگینش را در دست فشرد و به پهلو کمی چرخید؛ چشمانش که به تاریکی اطراف عادت کرد، نیم نگاهی به محیط اتاق خواب که در آن اسیر بود انداخت؛ لباس خواب حریر مشکی رنگی که روی زمین رها شده بود، ذهن خاموشش را میسوزاند؛ از روی تخت که برخاست با درد شدید کمرش مواجه شد؛ اشکهایش بیمهابا از روی گونهاش سر میخوردند؛ اذان که به...
درخواست تگ داستان مرگ ماهی
داستان اتمام یافته