ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلی
که چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان افتد
که چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان افتد
تو را که هر چه مراد است در جهان داریمطلب طاعت و پیمان و صلاح از منِ مس*ت
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
مرا مگذار و خود مگذر ز من ای جانِ جانِ منیک روز به شیدایی، در زلفِ تو آویزم
زان دو ل*بِ شیرینت، صد شور برانگیزم
در ازل پرتوِ حسنت ز تجلی دم زدنیست در میخانهی قسمت کسی را اختیار
هر چه ساقی میدهد، ناچار میباید کشید