نفسها در سینه حبس شده بودند. نه از ترس، که از وسعت و ژرفای آبیِ بیپایان. او در حال سقوط بود، اما نه با شتابی که زمین را نشانه گرفته باشد. انگار که میان دو جهان معلق مانده، نه به سمت بالا میرفت و نه با سرعت به پایین کشیده میشد.
پیراهن سفیدش، مثل ابری کوچک در میان هالهای از نور آبی میدرخشید...