از این جواب کوبنده دندان به هم سابید و بیمیل رو گرفت. اسد، افتان و خیزان کلمات را سر هم میکرد تا خود را از دردسر معاف کند.
- به والله بیتقصیرم، تا رسیدم صدای فریاد آقا رو شنیدم؛ اون لحظه... اون لحظه دنیا روی سرم آوار شد.
رفتهرفته صورتش به کبودی میزد.
- دیدم خو... خونین و مالین افتاده...
امیرعلی که برای جلوگیری از تابش مستقیم آفتاب یک دستش را به شکل سایهبان روی پیشانیاش گذاشته بود، با سقلمهای که یاسر به او زد، چشم از کنکاش دور و اطرافش برداشت و به سمت صدا چرخید. مردی خوشقامت با هیکلی ورزشکاری که عضلات برجستهاش از روی لباس قیری رنگش نمایان بود، با قدمهایی بلند و محکم طوری...
یاسر ضمن پرسیدن حالش، سوی صندلی خالی هدایتش کرد. سرهنگ به محض نشستن درخواست مسکنی کرد و دست بر فرق سر کممویش کشید.
- همین الان از ستاد برگشتم، خبر آوردن که یه کلهگنده کشته شده. توی این منطقه داره اتفاقهای عجیب و غریبی میافته!
سردی استیل لیوان، زیر پوست سرانگشتان جوهری امیرعلی دوید...
***
نالههای دردناک و پشت بندش ضرب و شتم و ناسزا، چون غرشی مهیب دیوارهای نازک پاسگاه را به رعشه میانداخت. رایانه را با کلافگی خاموش کرد و سرش را بین دستانش فشرد. حساسیتش نسبت به شاهرخ داشت تبدیل به نشخوار ذهنی میشد که نمیتوانست آنها را به راحتی گوشهای دور بیندازد. حرکت ممتد پاندول ساعت در...
تعریفهای امیرعلی میتوانست مهر تأییدی بر شنیدههایش بزند.
- تب تند عاشقیشون روز به روز داشت سرد میشد، آخه حسام یه پسر دانشجویی بود که نمیتونست زیاد بدون پول پدرش دووم بیاره، همین باعث شد کارشون به اختلاف بکشه.
اینجای حرفش مکث کرد و پلک روی هم گذاشت.
- صدف دنبال وسیلهای بود که به...
حالش کمی جا آمده بود. از جا برخاست و شال کرم مروارید دوزی شدهاش را روی موهای فر و آزادش گذاشت.
- درست نمیدونم، اما راجب شراکت و سرمایهگذاری روی پوشاک صحبت میکرد.
امیرعلی سعی کرد شک و تردیدهایش را ازبین ببرد.
- این نشونه خوبیه. شاید هم به امید خدا مخش به سنگ خورده باشه و از خر شیطون پایین...
دستان ماهبانو روی دامن مخملی پیراهنش لغزید. موسیقیای که پخش میشد، همهمهی جمعیتی که با شور فراوان دست میزدند و غرق در جشن و سرور بودند، مثابهی¹ پشههای مزاحم، درونش را میگزید. اصلاً حواسش به افتادن شالش روی شانههایش نبود.
- م... من اومدم...
ادامهی جمله در دهانش نصفه ماند. امیرعلی نگاه به...
آدمها همیشه از تلخیهای صداقت فرار میکنند و ترجیح میدهند با شیرینی دروغها، محیط امن دورشان را حفظ کنند. با چنین وضعیتی دست و پنجه نرم میکرد که نکند وقایع بیشتری برای فهمیدن وجود داشته باشد و او را به ته دره هل دهد! در کشمکش با موریانههای بدخیم ذهنش، تردیدش را کنار گذاشت و سؤالی که ذهنش را...
سلام، خداقوت فراوان😍🤗
ممنون از نکاتی که گفتین زهراجان فقط چند تا نکته رو باید ذکر کنم:
اینجا خودم نخواستم که اسم شخصیت رو بیارم و ترجیح دادم خواننده به مرور بفهمه که صدف خدمتکاره.
ناظرهای قبلی چون اینطور اصلاحیه میدادن برای همون از اول همونطوری نوشتم و فکر کنم هر دو مدلش مرسوم باشه❤
راوی...
@زهرا سلطانزاده
سلام بر شما، وقتتون به کام شادی
در نبود ناظر قبلیم پارتها روی هم انباشت شدن عزیزم، صبر میکنم تا چک کنین و بعد پارتگذاری کنم
الان بیست پارت چک نشده مونده.
در حال گردگیری چشمش به کمد افتاد، میل کنجکاوی در وجودش وول خورد. شاید با کمی ماجراجویی میتوانست چیزی از گذشته دستگیرش بشود. از آن روز به بعد، صدف دیگر پیدایش نشد و او حس میکرد حسام دارد زیرزیرکی کارهایی انجام میدهد. مقابل کمد نشست و درب اصلیاش را با کلید گشود. تمام کشوها را زیر و رو کرد، اما...