آخرین محتوا توسط لیلا مرادی

  1. لیلا مرادی

    نظارت همراه رمان زخمه‌ی خلقان | ناظر: زهرا سلطانزاده

    ناظری مثل تو کمه سریع چک می‌کنی😉😍
  2. لیلا مرادی

    نظارت همراه رمان زخمه‌ی خلقان | ناظر: زهرا سلطانزاده

    خداقوت زهراگلی چهار پارت فرستاده شد. https://forum.cafewriters.xyz/threads/39670/post-404134
  3. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    کم‌کم بحث به سمت و سوی خواستگاری پیش رفت. حسام که از اول یک بوهایی برده‌ بود، رفته‌رفته با مطرح شدن قضیه پیکان ابروهایش درهم فرو رفت. حال جای دلسوزی چند لحظه پیشش را خشمی کنترل‌ شده در بر گرفت. مثل عصا قورت‌ داده‌ها جوری به سیامک نگاه می‌کرد که انگار داشت نقشه‌ی قتلش را می‌کشید. بالاخره هم طاقت...
  4. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    *** شب طولانی زمستان با سرمای بی‌سابقه‌اش آن‌ها را درون خانه حبس کرده‌ بود. حاج‌ حسین و حسام بی‌وقفه درباره‌ی کار و اقتصاد صحبت می‌کردند، رهایشان می‌کردی بحثشان تا صبح هم ادامه می‌یافت؛ دو آدم از نسل متفاوت که اختلاف‌ نظرشان زیاد بود و هر کدام عقیده‌ی خودشان را قبول داشتند. در آن‌ سو، حنانه با...
  5. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    فهمید که منظورش صدف است. خوشحال بود که قابل دانسته گذشته‌اش را با او در میان بگذارد. یک‌ بار امیرعلی ماجرا را برایش گفته‌ بود، اما شنیدن این حرف‌ها از زبان صاحب اصلی‌اش مزه دیگری داشت، پس با جان و دل پای سخنانش نشست. - همه‌ چی دست‌ به‌ دست هم داد که از هم جدا شیم، یه مسائلی پیش اومد که نباید رخ...
  6. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    چقدر تلخ است که زنی با همه‌ی از خودگذشتگی‌ها و کوتاه آمدن‌هایش باز هم خودش را مقصر بداند؛ اکثر مردان از این ضعف نهایت استفاده را می‌بردند ‌که روی شریک زندگی‌شان تسلط داشته باشند. ماه‌بانو نمی‌دانست چرا ناگهان این‌ افکار به سراغش آمدند. حال که امیرعلی پی سرنوشتش رفته‌ بود، دوست نداشت زندگی‌اش را...
  7. لیلا مرادی

    نظارت همراه رمان زخمه‌ی خلقان | ناظر: زهرا سلطانزاده

    سلام زهرا‌جان دو پارت https://forum.cafewriters.xyz/threads/39670/post-403242
  8. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    این بلاتکلیفی درون چشمانش چه معنی می‌داد؟ حسام دست به جیب، جوری که می‌خواست فخر بفروشد کنارش ایستاد و لبخند مضحکی تحویل امیرعلی داد که از صد تا تحقیر هم بدتر بود. - خیلی به‌ هم میاین، کار درستی کردی استوار! کلمات مهلکش چون طوفان بهمنی بودند که نجات یافتن از آن دشوار به نظر می‌رسید. امیرعلی اما...
  9. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    به سمت درب رفت و کت ضخیم خاکستری‌اش را از چوب‌ لباسی آویزان رویش برداشت. در حینی که آرام برمی‌گشت، جعبه‌ی چوبی را از داخل جیب کتش خارج کرد و درب قلبی‌ شکلش را گشود. برق گوشواره‌ها لبخند کجی بر لبش نشاند. ماه‌بانو که در حال آرایش بود، وقتی یک جفت ماه طلایی کنار گوش‌هایش قرار گرفتند، تکان خفیفی...
  10. لیلا مرادی

    نظارت همراه رمان زخمه‌ی خلقان | ناظر: زهرا سلطانزاده

    دو پارت https://forum.cafewriters.xyz/threads/39670/post-398531
  11. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    آه دردمندی کشید و چون طفلی مظلوم و بی‌پناه سر روی پایش گذاشت. - دیشب بهش گفتم پسرداییم خواستگاریم اومده، آتیشی بود ماهی. سرانگشتانش را بین گندم‌زار موهایش غلتاند. لحظه‌ای یاد خودش افتاد، در گذشته راه را اشتباه پیمود و هیچ دلش نمی‌خواست حنانه هم مثل او رنج و تنهایی را بچشد؛ روح حساس و شکننده‌اش...
  12. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    در عالم خیال حواسش نبود که دقایقی همان‌ جا خشکش زده و به زوج مقابلش خیره می‌نگرد، حتی متوجه‌ی سرمای هوا هم نبود. در آن‌ سو، امیرعلی وقتی که می‌خواست درب سمت راننده را برای خودش باز کند متوجه‌ی سنگینی نگاهی شد. سر برگرداند. صورتش رنگ باخت، نفسش در سینه‌ برای ثانیه‌ای پکید. انتظار دیدنش را...
  13. لیلا مرادی

    نظارت همراه رمان زخمه‌ی خلقان | ناظر: زهرا سلطانزاده

    سلام زهراگلی چهار پارت فرستاده شد. https://forum.cafewriters.xyz/threads/39670/post-401416
  14. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    جمله‌ی ناگهانی و بی‌مقدمه‌اش، چون زلزله‌ای در گوش‌های ماه‌بانو لرزید. قاشق و چنگال از بین انگشتان سِر شده‌اش افتاد و با صدای بدی روی لبه‌ی ظرف سقوط کرد. با خود گفت شاید شوخی کرده باشد، اما این چهره‌ی قاطعِ آلوده به خباثت چیزی را نمی‌خواست انکار کند. کمی زمان برد تا به مفهوم کلام حسام پی برد...
  15. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    این اواخر برق رضایت را در چشمانش می‌دید؛ نمی‌خواست لطمه‌ای به زندگی‌اش وارد شود. ماه‌بانو که از فرط انتظار و سرما کم مانده‌ بود قندیل ببندد، وقتی درب باز شد و مادر را جلوی رویش دید عاصی و کلافه داخل شد و دستانش را با بخار دهانش گرم کرد. - چرا این‌قدر دیر باز کردین؟ یخ زدم! یک نگاه به باریکه‌های...
عقب
بالا پایین