عادت کرده بودم هر روز عصر که میشد بدون اینکه پنجره را باز کنم، به اندازه چشمی پرده را کنار بزنم و تمام دلتنگی خود را خالی کنم با دیدنش ،حالا که سکوت پرسه میزند در کوچه و صدای قدمی نیست من بشدت پشیمانم .....
🥲
خودم را از چشم های منتظر او پنهان کرده بودم
ترسیدم اگه مرا ببیند باز احساس غرورش بشکُفد .شاید میشد اسمش را بگذارم عاشق بزدل
برای دیدنم و شنیدن صدایم پر میکشید
اما امان از لحظه ای که چشم در چشم او میشدم ،انگار غریبه ای را در کنار خود حس میکرد ..بخاطر همین از او فاصله گرفتم که شاید در نبودم قدری...
گرچه دلهره امانم نمیداد اما هر لحظه دلم میخواست از این تردید دو راحی به پشت سر نگاه کنم که درست شنیدم، خودش است همان که سالها انتظارش به زندگی ام امید میبخشید