اتاق نیمهروشن بود. چراغ مطالعه نور زرد کمرنگی روی میز میریخت. سایورین پشت میز نشسته بود، موهای بلند قهوهایاش روی شانهاش ریخته، و انگشتان باریکش آرام روی پوشهها ضرب گرفته بودند. چشمهای زیتونیاش، جدی و متمرکز، روی نامی که در پرونده میدرخشید ثابت مانده بود:
«رن اچیزن»
زیر ل*ب زمزمه کرد:
-...
***
نفس عمیق کشید. صدای قدمهای دور شدن سه پسر، آرام و کمرنگ، در گوشش میپیچید و فضای اطرافش را خالیتر میکرد. طعم تلخ اشک روی ل*بهایش حس میشد، و آرام از گونههایش سرازیر شد.
«حتی زحمت ندادن بیان نزدیکم… به قول ریوگا، هیچکس نباید بفهمه…»
صدای خودش را میشنید که در سکوت تکرار میشود.
«من...
صدای جیرجیرکها با ضربهی توپ و راکت درهم میآمیخت، زیر نور زرد و لرزان چراغی که به سختی زمین خاکی را روشن میکرد.
رن بیوقفه تمرین میکرد؛ قامتش سایهای کشیده روی زمین انداخته بود و صورتش در تاریکی گم میشد. از دور قهقههای شنیده میشد، اما با دیدن او، صدا در سکوت گم شد و سه نفر آرام نزدیکتر...
رن نگاهی به رد بخیه کرد. قطرهای ناخودآگاه از چشمش چکید، اما فوراً آن را پاک کرد.
- کوسوناگی، لطفاً شروع کنید.
کوسوناگی آرام روی خط سرویس ایستاد و توپ را بالا انداخت. صدای برخورد توپ با راکت در فضای باز، مثل انفجاری کوچک پیچید. هر ضربه لرزشی در زمین و هوا ایجاد میکرد و رن آن را با تمام تمرکز...
بازی تسوروگی و ریوما به اتمام رسیده بود. هوا رو به خنکی میرفت.
ریوما گوشهای روی صندلی نشسته بود، موموشیرو و اوئیشی جلویش ایستاده بودند. چشمهای ریوما به خواهرش دوخت و مردمک چشمش لرزید.
فوجی را دید که کنار رن ایستاده و با او حرف میزد. لبخندی روی ل*بهای فوجی بود، اما رن سرد، خاموش و بیاحساس به...
***
نور طلایی خورشید روی زمین چمنی پهن شده بود و سبزی علفها در گرمای آفتاب مثل شعلههای آرام میرقصید. هر نفس، بوی خاک تازه و عرق زمین را با خود میآورد و گویی زمان هم زیر این تابش کندتر میگذشت.
صدای برخورد توپ و راکت در فضا میپیچید.
رن پشت میزی پلاستیکی نشسته بود. لیستها و دفترچهاش...
به سمت دوشها در انتهای سالن رفت. پاهایش مانند سرب بودند، اما ضربان قلبش همچون طبل جنگی به سرعت میتپید. درِ حمام را باز کرد و وارد شد. قفل در پشت سرش با صدای «کلیک» آرام بسته شد و او را در فضای کوچک و ایزولهٔ خودش زندانی کرد.
دیگر توانی برایش باقی نمانده بود. با حرکتی تقریباً دیوانهوار،...
صدای زنگ مدرسه همهمهای در راهرو پیچید. تمام بچهها از کلاسها خارج میشدند، اما در کلاس دوم فقط سه نفر مانده بودند؛ موموشیرو، شیمورا و رن.
رن آهسته وسایلش را جمع میکرد.
شیمورا به میز رن نزدیک شد؛ چشمهای عسلیاش از شیطنت برق میزد:
- کاپیتان، میشه من امروز زودتر برم؟
رن سرش را بلند کرد؛...
در راهروی مدرسه، صدای پچپچها دوباره شروع شده بود. رن به آرامی قدم میزد، اما حرفهای دیگران مثل ضامنی در ذهنش عمل میکرد که هر لحظه ممکن بود منفجر شود.
«نفس عمیق بکش… تو قوی هستی… میتونی کنترلش کنی.»
دستش را مشت کرد و چشمهایش شعلهای درونش داشت که آرام خاکستر میشد و آرام بسته شد.
- این...
آشپزخانه هوایی سنگین داشت؛ یخزده، چای هنوز از آن بخار تولید میشد را برداشت و سر کشید، نگاهش به ساعت افتاد ساعت اکنون ۶:۱۰ بود، با کشیدن صندلیاش ظرفهایش را برداشت و آرام درون سینک قرار داد و شیر آب را باز کرد.
- رن عزیزم، نیازی نیست بشوری.
صدای گرم و آرام رینکو بود.
«نمیدونم چرا فکر میکنند،...
ساعت زنگدار رن روی ۴:۴۵ را نشان میداد. اتاق با نور سرد مهتابی روشن بود و پشت پنجره، هوا هنوز نیمهروشن؛ خاکستری کمرنگی که با مهِ سرد پاییز درهم آمیخته بود. بخار روی شیشهها نقشهای مبهمی کشیده بود و گاهی نسیمی آرام، برگ زردی را از شاخه جدا میکرد تا در قاب پنجره بلغزد.
صدای نرم کشیده شدن کاغذ...
چند دقیقهای گذشت، هوا به نسبت تاریکتر شدهبود، فقط صدای جیرجیرکها شنیده میشد.
موموشیرو کیف رن روی دوشش بود، کیف خودش روی زمین، کنار پایش گذاشته بود.
فوجی گوشهای آنطرفتر با موبایلش صحبت میکرد.
رن آرام روی پله، رنگ پریدهتر به نظر میرسید.
صدای خشخش بازکردن شکلاتی، توجه موموشیرو جلب شد...
دو نفر شروع به پچپچ کردند:
دیدی فوجی چی گفت؟ دختره مهره مار داره.
ندیدی چطور گریه ساکونو رو در اورد؟
انگار داره لذت میبره از اینکارا.
هوریو راست میگفت، خونخوار و وحشیه.
رن لیستهایش را جمع میکرد، آرام از جایش بلند شد و کش و قوصی به بدنش داد، بدون اینکه به آنها نگاه کند، گفت:
- اگه حرف...
***
رن خودکار مشکیاش را برداشت و نگاهش را به بازی دو نفر دوخت. تقریباً بیست دقیقه بود که بازی میکردند. شکلاتی که ریوما به او داده بود، با صدای خشخش باز کرد و تکهای از آن را به آرامی در دهان گذاشت.
نوبت سرویس شیمورا بود؛ شیطنت از چهرهاش میبارید. توپ را به هوا انداخت، مچش چرخید و راکت را با...
***
خورشید پاییزی به آرامی به سمت افق میلغزید و نور طلاییخرماییاش روی چمنها کشیده میشد. سایهها طولانی و کشیده بودند و باد خنکی از گوشههای زمین میوزید، با خشخش برگهای پاییزی که زیر پاها صدا میکرد.
برگی از درخت افرا روی نیمکت آرام افتاد، جایی که شیمورا سورا ایستاده بود، موهای قهوهای...