فصل هشتم :
مهرتاب دست او را فشرد؛ دستی که زمانی پر از مهر و اکنون خسته و تبدار بود. اشک در چشمانش حلقه زد، اما این بار اشکِ ترس نبود؛ اشکِ قدردانی بود، گواهی بر این حقیقت که ایثار، هرگز رها نمیکند.
او گفت: «مادرِ من، تو مرا یاد دادی که چطور بدون ترس حقم را بیگرم و نگذارم کسی مرا خاموش کند. تو...
فصل هفتم:
پرستار، در سکوتِ مشترکشان، درسهای بزرگتری میداد. روزی که مهرتاب از ترسِ اشتباه کردن و مورد نکوهش قرار گرفتن، از نوشتن مشقهایش امتناع کرد، پرستار نه فریاد زد و نه نصیحت کرد. او خودکار را برداشت و با خطی لرزان، چند کلمه نوشت: «خطای تو تنها اثبات میکند که بارِ شجاعت را حمل کردهای.»...
فصل ششم :
سالها گذشت، همانند ریشههای درختی که در دل سنگ شکاف مییابد، مهرتاب در سایهسار پرستار بالید. دیگر خبری از آن چشمهای مبهوت و لرزان نبود؛ جای خود را به نگاهی هوشیار، اما آسودهتر داده بود. آن پردهی غبارآلود بیاعتمادی که بر روحش نشسته بود، هر روز با لطافت لم*س پرستار، ذرهای کنار...
هر روز یجور دیگه با دیگران حرف بزنیم
ممنونم واسه پیشنهاد شما کلی گفتم مثلا اگه دیدم یه نفر داره با صدای بلند حرف نمیزنه باهام به جای دعوا دوستانه علت شو ببپرسم
مثلا من خودم مامانم و بابام اصلا درکم نمی کنن
من تازه کنکور دادم امسال تجربی خوندم به اجبار خانواده ولی دلم نمی خواست اصلا واسه انتخاب رشته اصلا نزدم رشته ها مرتبت اگه میزدم شهرستان میاوردم
ولی خانواده ام دوباره گیر دادن سال دیگه کنکور بده اصلا درک نمی کنن که دوست ندارم
میگن نمیتونی قبول بشی...
آسمان دیگر آبی نبود، همه جا…»
همه جا رنگ باخته بود.آسمان آبی تیره و خشمگین شده بود،درست به رنگِ سکوتِ ناگفتهی دلها که سال ها در گلو مانده و خاک خورده. انگار خورشید هم از طلوع خسته شده بود و فقط سایهای کمرنگ از نور را به زمین میفرستاد؛ نوری که به جای گرمابخشیدن، فقط عمق سایهها را آشکار...
سلام عزیزم خوبی
امیدوارم که روز خوبی داشته باشی
بی نهایت سپاسگزارم از وقت ارزشمندی که لطف کردی برای نقد داستانک من گذاشتی .🙏🌹
حتما نکاتی رو که گفتی داخل متن ویرایش می کنم
مچکرم از پیشنهادت ❤️