***
در حالی که گیاههای مختلف را درون قوری میریخت، زیر ل*ب ذکر میگفت و فوت میکرد. روی صندلی تکیه دادم و با چشمهایی که به زحمت باز میشد تکههای سنگ را از بین دانههای رشید برنج سوا میکردم.
باور نمیکردم به این زودی مجبور به پذیرایی از آدمهایی شوم که تا چند روز پیش حتی از دیدن چهرههایشان هم...
سکوت را به جدال ترجیح میدادم، آن هم وقتی خودم دلیلی برای دفاع کردن از انتخابم نداشتم. مرضیه یک نفر نبود، تکه و طعنههایی هم که میپراند تنها در دهان یک نفر نمیچرخیدند. پشت درب خانهی ما هزاران آدم بیکار نشسته بودند که اصلیترین سرگرمیشان سرکشی به زندگی این و آن بود، دست خودشان نبود از شکست...
***
پا روی پا گذاشت. شلوار کوتاه سفید رنگش سه چهار سانتی از مچ پا به بالا را نمیپوشاند. در حالی که ل*بهای براقش را به لبخند گشادی مزین کرده بود، گفت:
- وای ناهید جون، من اگه حمید دست از پا خطا کنه یه ثانیه زندهاش نمیذارم.
با چهرهای که از هر حسی خالی بود، تعارفی به ظرف میوهها کردم، آرزو...
محزون سری تکان دادم، از این بابت که تا این حد به خودش سخت میگرفت و به قیمت اینکه پول بیشتری به جیب بزند، چند برابر کار میکرد.
- لیلا جونم، من شهریار و پدر مادرت رو راضی میکنم که برگردی، الان همه فراموش کردن که چی شده، به قول گفتنی دیگه آبها از آسیاب گذشته.
خندید و گل رز سرخی از سبد گل بزرگ...
***
سه روز تمام زمان برد، تا ساعتی خالی برای سر زدن به لیلا پیدا کنم. هر چند دو بیمار را با نگرانی به حال خودشان رها کرده بودم و باید سریعتر برمیگرشتم.
از بین قبرها راه میرفتم تا به قطعه و ردیفی که لیلا پیامک کرده بود، برسم. مادربزرگم همیشه میگفت که خوب نیست پا روی سنگ قبر کسی بگذاری، این...
ساعت از سرخوشیهای صاف و یک دست به چابکی میگذشت و لبهی موانع که میرسید، با ملایمت یورتمه میرفت، اصلا انگار دوست داشت بنشیند و به جای گذر تماشایشان کند، یک دل نه صد دل عاشقِ روی پلید و چرکش شده بود. صفحهی موبایل عدد چهارِ صبح را نشان میداد و حالا که بعد از تلاشهای فراوان سختی رها خوابیده...
گیج و پریشان خاطر از اتاق بیرون آمدم و سمت مبل رفتم. سعی میکردم نقشی از اتفاقات در صورتم تصویر نبندد؛ اما انگار چندان موفق نبودم. قلبم کنار لیلا بود، دخترک دست تنها بود و نمیدانست که چه باید کند؟ از صمیم قلب آرزو میکردم اتفاقی برای شکر پیرزنی که چند بار بیشتر هم با آن برخوردی نداشتم، نیفتاد،...
حدس میزدم مامان برای پرسیدن احوالِ رها تماس گرفته است، به همین دلیل تصمیم گرفتم جواب دادن را به بعد از گفتن داستانِ لیلا موکول کنم. منطقی بود که بعد از چند بار جواب ندادنِ من قطع کند.
- من یه شرطی دارم.
شهریار سری تکان داد و مطمئن گفت:
- هر چی باشه قبوله! فقط فعلاً این موبایلت رو جواب بده مغزمون...
با طمانینه حلقه را از ک*مر انگشتِ چهارم رد کرد و سرجایی که انگار برای همان ساخته شده بود، نشاند. راضی از تناسب حلقه و انگشت لبخندی زد و روی مبل برگشت؛ ولی من هنوز بین زمین و هوا معلق بودم، یک مسیر از دو راهی مقابلم به تدریج تیره و تار میشد. زیر نورِ لوستر دستم را بالا و پایین میکردم که بهتر...
***
با کنترل، صدای موزیک را تا جایی که به اعصاب همسایهها خدشه وارد نشود، بالا برد. دستهای رها که به مدد تاولهای سرخ و پوستهها خال خالی به نظر میآمد با احتیاط گرفت و با هم فاصلهی مابین میز شیشهای و دکور تلویزیون ایستادند. پیراهن بلند سفید رنگ رها را مرتب کرد و گفت:
- باید به مریضی بخندیم...
آفتاب از شیشهی دودی ماشین مستقیم به نوک سرم برخورد میکرد و پس از عبور از جمجمه، نقاطی از مغزم را جزغاله میکرد، آن قدر میسوختند که دیگر توانایی ادراک و تعقل هم نداشتند.
نمیدانم مگر چند بار نشنیده بودم، که راننده این قدر عصبانی رسیدن را یادآوری میکرد. در قراضهی تاکسی زرد رنگ را رو به بیرون...
شبیه مرغی که سر از تنش جدا کرده باشند، درون اتاق، نشیمن، آشپزخانه و سرویس میچرخیدم. هر بار با خودم قرار میگذاشتم اگر ظنم درست باشد، برای تا ابد دستِ رها را میگیرم و از تمامِ بایدها دور میشویم؛ ولی قبل از آن غزل نام را پیدا میکنم به عالم و آدم نشان میدهم که خیا*نت شبیه باز کردن درب کنسرو...