با قدمهای تند از اتاق بیرون زدم. اشکها روی گونههام راه خودشون رو پیدا میکردند و قلبم مثل طبل میکوبید.
صدای کتایون دوباره پیچید:
-کجا داری میری، صبر کن آرین.
راهرو خالی بود و من فقط میخواستم فرار کنم، از همهی این هیاهو و دروغها دور بشم، صدای آرین پشت سرم پیچید:
ـ نفس! کجا میری؟
با دستش...
اتاق پر از بوی قهوه و عطر نارسیو بود، سکوتی که بین من و آرین افتاده بود، عجیب شیرین بود. قلبم هنوز از نزدیکی چند لحظه پیشش تند میزد.
یه ثانیه بعد، صدای محکم باز شدن در اتاق، مثل انفجار اومد.
ـ عشــــــقم! ببین برات چی آوردم!
با شوک سرم رو چرخوندم. دختری با موهای فر سیم تلفنی و رژ خوشرنگ، در...
دفتر نشریه همرفیق
مرسده روی بالشتک طبی کوچک پشت میز نشسته بود، پای لپتاپش خم شده و انگشتانش بیوقفه روی کیبورد میرقصیدند. چراغ کوچک رومیزی نور زرد و گرمی روی صفحه میانداخت، اما چشمهایش خسته و سرخ شده بودند. چند شب پشت سر هم تا دیروقت بیدار مانده بود، قهوه میخورد و نوتها و اسناد پرونده را...
هوای پشتبام تابستانی و گرم بود. باد سبک، فقط حرارت هوا را جابهجا میکرد و بوی تنباکوی مانده و ایزوگام داغ با هم قاطی شده بود.
زمین پر از تهسیگارهایی بود که مثل لکههای زرد و خاکستری روی ایزوگام پخش شده بودند. چراغهای شهر آن پایین چشمک میزدند، ولی اینجا همهچیز سنگین و خفه بود.
فرهاد با...
فرهاد سرش را پایین انداخت، دندانهایش روی هم قفل شده بودند. صدا در گلویش خفه بود، اما نمیتوانست نشنیده بگیرد. همه تصویرهایی که از مهتاب داشت، با جملهی زن در هم میریخت: دختری که در خانهی خودش هیچ جایگاهی نداشت، مثل یک وصلهی اضافه!
فرهاد با صدایی ترکخورده ل*ب زد:
ـ یه دختر… توی همون خونهای...
فرهاد دستهایش را روی میز گذاشته بود، نگاهش مستقیم توی چشم زن. صدای تیکتاک ساعت دیواری اتاق بازجویی، هر ثانیه را سنگینتر میکرد.
ـ خب… از رابطهتون با مهتاب بگید. آخرین بار چی شد که اون خونه رو ترک کرد؟
سودابه علیزاده، آرام کیف چرمیاش را روی میز گذاشت. انگشتان پر از انگشترش بیهوا روی دستهی...
بیست و دوم ژانویه، هکتور پالما برای یک بازدید عادی و پیش از خرید، تنها به انبار رفت. همانطور که وارد درِ مشخصشده میشد، دو خلافکار خیابانی به او حمله کردند، با چوبی به سرش زدند و با تهدید چاقو کیف پول و پول نقدش را گرفتند.
بیست و سوم ژانویه در خانه ماند و یادداشتی برای پرونده نوشت و حمله را...
ششم ژانویه، ادارهی پست از طریق نامهی سفارشی به ریور اوکس اطلاع داد که این شرکت بهعنوان پیمانکار/مالک/موجر تأسیسات جدید پردازش مرسولات انتخاب شده است.
یک یادداشت توافق، پرداخت اجارهی سالانه ۱.۵ میلیون دلار را برای مدت بیست سال تضمین میکرد.
در نامه همچنین با عجلهای که شبیه نهادهای دولتی...
مستقیم سمت صندلی جلو رفتم. پرونده نبود. بعد از لحظهای وحشت، پشت صندلی راننده روی زمین پیداش کردم، سالم بود.
گرفتمش و آمادهی رفتن شدم. اصلاً حال و حوصلهی دیدن خسارتی که ازش جان سالم به در برده بودم را نداشتم. همین که سالم مانده بودم، برایم کافی بود. هفتهی بعد با شرکت بیمه سر و کله میزدم...
به دلایلی که خیلی زود فهمیدم، مردخای از پلیسهای ناحیهی واشنگتن بهشدت بدش میآمد، با اینکه بیشترشان سیاهپوست بودند. به نظر او آنها خیلی با بیخانمانها خشن بودند و این همان معیاری بود که مردخای همیشه برای تشخیص خوب و بد به کار میبرد.
با این حال، چندتایی را میشناخت. یکی از آنها گروهبان...
یک ساعت گذشته بود و فرهاد هنوز پای تختهی شلوغ دفترش ایستاده بود، نگاهش روی خطوط پروندهها و یادداشتهای پراکنده میچرخید. هر از گاهی خودکارش را بین انگشتانش فشار میداد، اما ذهنش همچنان درگیر مهتاب و زمان محدود نجاتش بود.
آرش در حالی که سیگاری خاموش به ل*ب داشت از پنجره بیرون را تماشا میکرد.
در...
سلام عزیز دلم
خسته نباشید میگم بابت اثر جذابت
در مورد اسم جالب بود و یه جورایی من رو یاد سریال مرلین انداخت، نمیدونم چرا😄
ژانر ترسناک از نظرم انتخاب خوبی نیست، چرا که تا اینجا با با یه بیماری جدید و یه بیمار و توهماتش آشنا شدیم، به نظرم ژانر غالب روانشناختی بود
در مورد این بیماری سافکتنا که...
اتاق پر بود از صدای هقهق، و بوی نمناک اشک با تلخی قهوهی مانده قاطی شده بود. فرهاد به او نگاه میکرد، اما چیزی در درونش تکان خورد، انگار از لایههای تاریک حافظه کسی پرده را کنار زد.
۲۲ سال پیش – خانهی پدری
در کوچک حیاط با صدای خشنی باز شد. فرهاد، با ربات آبی_قرمز چراغدارش روی پلهها نشسته...