به عقب آپارتمان رفتم، گاسکو پشت سرم، کلر جایی پشت سر او. یک پلیس لباسشخصی را دیدم که روی چهار دستوپا توی اتاق مهمان بود و داشت زیر تخت را نگاه میانداخت. داد زدم:
- کارت شناسایی رو نشون بده.
او مثل کسی که قصد کتککاری داشته باشه از جا پرید. یک قدم نزدیکتر رفتم، دندانهایم را سنجاق کردم و...
گاسکو ذرهای هم نمیتوانست این را باور کند. اما حکم بازداشت نداشت، فقط یکی برای جستوجو داشت.
-من حکم بازرسی این آپارتمان را دارم.
روی حکم نوشته شد بود:
«امضا شده توسط قاضی کیسنر، ساعت پنج بعدازظهر امروز.»
برگهها را باز کرد و روبهروی او نگهداشت، طوری که انگار لحظهای برای خواندن...
بههرحال، از اینکه «به روشنایی رسیده بودم» خوشحال بود و بابت ماجرای آقا اظهار تأسف کرد.
پرسیدم:
-دقیقاً چه کاری میکنی؟
از گفتوگو با او لذت میبردم. پرشور و باهوش بود، با دایره لغات وسیعی که مدام غافلگیرم میکرد.
-دو چیز. یکی سیاستگذاری؛ با بقیهی وکلا و فعالها کار میکنم تا قانونگذاریها رو...
از آنجا که هنوز دقیق نمیدانستم دارم چهکار میکنم، ترجیح میدادم در اتاقم بسته بماند. مطمئن بودم بقیه صبور خواهند بود.
سه شمارهی «هکتور پالما» را از دفترچه تلفن گرفتم. اولی کسی نبود که دنبالش بودم.
دومی پاسخی نداد. سومی به پیغامگیر خورد و صدای خودش بود، کوتاه و خشک:
-خونه نیستیم. پیام...
من هیچ عجلهای برای ترک کلینیک در پایان روز اول نداشتم. خانه فقط یک اتاق زیرشیروانی خالی بود، نه خیلی بزرگتر از سه تا از اتاقکهای کوچک «خانه سمرتن».
خانه یعنی اتاقخوابی بدون تخت، نشیمنی با تلویزیون بدون کابل، و آشپزخانهای با یک میز تا شو و بدون یخچال بود
برنامههایی مبهم و دور برای مبله کردن...
بعد از چند بوق کوتاه، صدای خشدار و آرامی در گوشش پیچید:
- فرهاد… میدونم پوست رو پیدا کردید.
فرهاد ل*بهایش را فشار داد، سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند، اما چشمهایش از عصبانیت شعله میزد:
- به چه حقی به زن من نزدیک شدی؟؟؟
صدای مردانه، آرام اما تهدیدآمیز، خندید:
- نزدیک شدن؟ فرهاد… همه چیز نسبیه…...
دو ساعت بعد، دفتر واحد جرایم خشن و ویژه هنوز پر از همهمه بود، ولی سکوت سنگینی هم روی همه سایه انداخته بود. هر کسی در گوشهای مشغول تلفن یا مرور پرونده بود، اما نگاهها مدام بین هم رد و بدل میشد؛ همه میدانستند ماجرای مهتاب جدی و خطرناک است.
فرهاد با قدمهای محکم وارد شد، یک کیسه یخ در دستش، و...
واحد جرایم خشن و ویژه
دفتر پر از همهمه و تنش بود، حتی صدای کلیدهای روی میز مثل کوبیدن پتک به گوش میرسید. مرسده با قدمهایی سریع و نفس تند جلو رفت، نگاهش مستقیم به آرش دوخته شد. آرش نگران به سمتش آمد:
-چرا رنگت مثل گچ سفید شده؟
با دستانی لرزان پاکت کاهی را به سمت آرش گرفت، فرهاد که تازه متوجه...
هوای مرداد داغ و خفه کننده بود. شرجی مثل پتویی گرم روی پوست مینشست و حتی نفس کشیدن هم سخت شده بود.
مرسده کیفش را ب*غل گرفته بود و قدمهایش را تند روی آسفالت داغ میکوبید. بوی قیر و دود، با عطر ماندهی قهوه روی لباسش قاطی شده بود.
هر صدای بوقی، هر خندهای از جمعهای پیادهرو، انگار مستقیم به...
ساعت دوازده، میزمان را تحویل دادیم تا ناهار سرو شود. سالن غذاخوری شلوغ بود؛ سوپ آماده بود.
چون در همان حوالی بودیم، برای ناهار به رستوران گریل و کبابی فلوریدا رفتیم.
جایی که غذای سنتی سیاهپوستان سرو میکردند. در میان جمعیت، تنها چهره سفید من بود، اما کمکم با «سفید بودنم» کنار میآمدم. هنوز...
موکل شماره سه یکی از ساکنان پناهگاه بود؛ دو ماهی میشد که آنجا زندگی میکرد، پس مسئلهی آدرس برای او سادهتر بود. زنی بود پنجاهوهشتساله، تمیز و مرتب، و بیوهی یکی از کهنهسربازها بود.
طبق انبوه مدارکی که من ورق میزدم در حالی که مردخای با او صحبت میکرد، او مستحق دریافت مزایای بازماندگان نظامی...
موکلها منتظرمان بودند. دفتر ما در گوشهای از سالن غذاخوری، نزدیک آشپزخانه بود. میز کارمان همان میز تاشویی بود که از آشپز قرض گرفته بودیم. مردخای فایل فلزی گوشهی اتاق را باز کرد و کارمان شروع شد. شش نفر روی صندلیهایی کنار دیوار نشسته بودند.
او گفت:
-کی اول میاد؟
و زنی صندلیاش را جلو کشید و...
مردخای گفت:
-یه گشت سریع میبرمت.
من نزدیکش ماندم، وقتی از طبقهی اصلی عبور کردیم. راهروهای کوتاه مثل هزارتو در هم پیچیده بودند و در دو طرفشان اتاقهای مربعی کوچکی با دیوارهای گچیِ بدون رنگ ردیف شده بود. هر اتاق در داشت، با قفل. یکی از اتاقها باز بود. مردخای داخلش را نگاه کرد و گفت:
-صبح بخیر...
- نه به بدیِ نیویورک، ولی خیلی هم بهتر نیست، متأسفانه!
در محلهای بودیم که دو هفته پیش، حتی وسط روز و با خودروی زرهی هم ازش عبور نمیکردم. در و پنجرهی مغازهها با میلههای آهنی سیاه پوشیده شده بود؛ ساختمانهای مسکونی بلند و بیروح بودند، با لباسهایی که از نردهها آویزان بود. همهشان آجری و...