-
-
مهرسا به موضوع در حال تایپ مجموعه دلنوشته محروم از مهر | اثر مهرسا چناری پاسخ داده‌است.«پشتِ خالی» همه‌ی آدم‌های زندگیم یا رفیقِ «سختی» بودند یا رفیقِ «خوشی». اما تو که رفیقِ «سکوت»بودی،کجایی؟رفیقی که وقتی دنیا روی... -
مهرسا به موضوع در حال تایپ مجموعه دلنوشته محروم از مهر | اثر مهرسا چناری پاسخ داده‌است.«نگارخانهِ خاموش» قلمویم، فریاد بی‌صدای من است. رنگ‌هایم: آبیِ تنهایی،قرمزِ خشمِ فروخورده، و خاکستریِ سکوتِ تحمیلی. هر بوم، صحنه‌ای از...
-
مهرسا به موضوع در حال تایپ مجموعه دلنوشته محروم از مهر | اثر مهرسا چناری پاسخ داده‌است.«پله آخر» ایستاده‌ام بر لبه‌ی بلندی...جایی که جهان از این سو،هیچ چیز جز تاریکی نیست. تمام صداها به زمزمه‌هایی دور تبدیل شده‌اند و...
-
مهرسا به موضوع در حال تایپ مجموعه دلنوشته محروم از مهر | اثر مهرسا چناری پاسخ داده‌است.«آغو*شِ چوب» پدر! نامت باید برایم معنای تکیه‌گاه باشد،اما برای من،همنام تاریکی زیرزمینمان شده است.آن زیرزمین نمور،جایی بود که کودکی‌ام...
-
مهرسا به موضوع در حال تایپ مجموعه دلنوشته محروم از مهر | اثر مهرسا چناری پاسخ داده‌است.«ندیدگانِ مهر» مادرم! تو نیز از ندیدگان مهر بودی... چشمانت در کودکی،در جستجوی نوری گشت که هرگز بر آن نتابید.و دستانت،هرگز گرمای آغوشی...
-
مهرسا به موضوع در حال تایپ مجموعه دلنوشته محروم از مهر | اثر مهرسا چناری پاسخ داده‌است.«پیاده روی اجباری» تمام مسیر زندگی‌ام رابا این امید رفتم که در پایان،چراغی روشن خواهد شد. اما وقتی به انتها رسیدم،فهمیدم که نقشه‌ی راهم...
-
مهرسا به موضوع در حال تایپ مجموعه دلنوشته محروم از مهر | اثر مهرسا چناری پاسخ داده‌است.«وقفه‌ی ناچیز» برای تو توقف کردم...در ایستگاهِ‌شتابانِ زندگی. دست از همه چیز برداشتم. تا تو را سوار کنم، غافل از آنکه قطارِزندگیِ...
-
مادر را در دلِ نبود دیدم، حضوری بی‌جسم. هر نبود، بودنی دیگر بود، بی‌صدا و بی‌نام. او را در دلِ فاصله نوشتم، پلی از اشتیاق. با هر...
-
او را در دلِ نامه دیدم، واژه‌هایی بی‌پاسخ. هر خط، ناله‌ای از دلتنگی بود. مادر را در دلِ کاغذ نوشتم، عطری از خاطره. با هر جمله،...
-
او را در دلِ صدا دیدم، لالایی‌ای بی‌پایان. هر واژه، نغمه‌ای از عشق بود، بی‌صدا و بی‌نقاب. مادر را در دلِ زمزمه نوشتم، موسیقیِ...
-
مادر را در دلِ خاک دیدم، ریشه‌ای بی‌پایان. هر ذره، قصه‌ای از بودنِ او بود. او را در دلِ زمین نوشتم، آغوشی بی‌زمان. با هر لم*س،...
-
او را در دلِ اشک دیدم، قطره‌ای از عشق. هر گریه، آبی بود برای گل‌های خاطره. مادر را در دلِ اشک نوشتم، بارانی بی‌ابر. با هر قطره،...
-
مادر را در دلِ شب دیدم، نوری بی‌پایان. هر تاریکی، سایه‌ای از حضورش بود. او را در دلِ ستاره نوشتم، چشمکی از عشق. با هر نگاه، آغوشش...
-
در امتدادِ آغو*ش، صدایی از بی‌زمانی می‌آید. مادر، نه فقط حضور، بلکه خاطره‌ای‌ست که در رگ‌های جهان جاری‌ست. این روایت، قصه‌ی کسی‌ست که...
-
مادر را در دلِ آغو*ش دیدم، پناهی بی‌مرز. هر گرما، قصه‌ای از بودن بود، بی‌ادعا. او را در دلِ نوازش نوشتم، شعری بی‌قافیه. با هر لم*س،...
-
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
بازدیدهای نمایه
28
آخرین بازدیدکنندگان
- 28 بازدیدهای نمایه
