داستان کوتاه قاصدک نارنجی‌پوش | زینب هادی مقدم کاربر انجمن کافه نویسندگان

صدای سرخ شدن سیب‌زمینی‌ها در صدای افکارش قدم می‌زد و او نگاهش به ماهیتابه اما تمرکزش روی مردی بود که پشت سرش روی مبل نشسته و تلویزیون تماشا می‌کند. افراد درون تصویر شیشه‌ای تلویزیون با ذهن او صحبت می‌کردند و مرد به ظاهر شوهر او تمام توجهش در اختیار تصاویر کهنه و قدیمی سریال آبکی تلویزیون بود.
کم‌کم میز شام را چید. در رفتارش آرامش تزریق کرده بود اما طوفان درونش فقط یک کشته داشت و آن هم مهوایی بود که صبح و شب از زور استرس، درون این سیلاب غرق میشد و هیچ نجات‌دهنده‌ای نداشت.
نیم نگاهی به میز شام انداخت. ظرف کتلت در کنار سیب‌زمینی‌های داغ و نرم و دیگر مخلفات تلاش می‌کردند تصویر اشتها‌ برانگیزی القا کنند بنابراین ل*ب زد:
- شام آماده است.
سعید نیم نگاهی به او انداخت، بلوز و شلوار سورمه‌ای رنگ به تن داشت و موی رنگ نشده مرتبی که بالای سرش جمع کرده بود زیبا بود اما دلفریب، هرگز!!
دوست داشت کمی جذاب‌تر باشد. کمی زنانه‌تر و کمی فقط کمی برایش آرایش می‌کرد.
بی‌حرف به سمت میز شام آمد. میز مرتب چیده شده بود اما خبری از طرح لبخندی دلربا به چهره مهوا نفس نمی‌کشید؛ این دیگر چه زندگی کسل‌باری بود؟!
مشغول شدند. دیالوگ‌های ردیف شده بازیگران در تلویزیون و قاشق و چنگالی که به لبه‌ی ظروف چینی برخورد می‌کرد تنها شکننده این سکوت آزاردهنده بود. مهوا نگاهش را از او می‌دزدید؛ آنقدر آرام غذا می‌خورد که حوصله سعید را سر می‌برد. واقعاً نمی‌فهمید چرا یک زن اینقدر باید محتاطانه برخورد کند.
قاشق و چنگال را با عصبانیت داخل ظرف پرتاب کرد؛ چشمان زخمی‌اش را به زن ساده مقابلش انداخت. مهوا با حرکت او به صندلی تکیه داد. چشمانش بین ترس و تردید خودش و تهدیدی که از سوی سعید می‌دید در جدال و جنگ بودند. نگران از جای برخاست؛ سعید نزدیکش که شد با صدای لرزانی گفت:
- من که کاری نکردم!
سعید عصبی گفت:
- چرا کردی؟!
مهوا ترسان و سوالی خیره‌اش شد اما او ل*ب زد:
  • چرا این شکلی هستی؟!
  • چه شکلی؟!
  • چرا بلد نیستی لباس درست بپوشی، چرا برام آرایش نمی‌کنی؟!
و سپس شدت هیجانش را بر سر آباژور روی میز عسلی کنار مبل شکلاتی رنگ آوار کرد و با فریاد گفت:
  • چرا لوندگی بلد نیستی؟!
  • نمی‌فهمم چی‌ میگی؟!
  • نبایدم بفهمی، این چه طرز لباس پوشیدنه تو مگه تازه عروس نیستی. این لباس چیه پوشیدی؟!
مهوا متعجب و مستأصل به لباس سورمه‌ای که با یکدیگر خرید کرده بودند خیره شد سپس گفت:
  • اینو که با هم خریدیم.
  • اینو تو خواستی منم خریدم اما من نخواستم.
  • چی می‌خوای از جونم؟!
  • خودتو احمق، تو هنوز یاد نگرفتی باید با شوهرت چطور برخورد کنی؟! وقتی بوی عطرت با بوی کتلت قاطی میشه متنفرم. وقتی لباس تنت این باشه و هیچ جذابیتی نداشته باشه ازش متنفرم. من حتی از چشمات که هیچ آرایشی ندارن متنفرم. از اینکه لباس بچگونه می‌پوشی و اینور اونور میری از اینم متنفرم.
چشمان بهت‌زده مهوا در جدال بین بغض و گریه به یغما می‌رود؛ بالاخره بغض خرخره‌اش را می‌جود و اشک بر روی صورتش، هم دلش را و هم وجودش را ویران می‌کند.
با اولین قطره‌ای که باریدن می‌کند. سعید عصبی به او پشت می‌کند و اولین لیوان را بر زمین می‌کوبد. نگاه دلهره‌آور مهوا به تکه‌های لیوان کشیده می‌شود؛ این چندمین دعوای یک ماه زندگی سرپا شده‌شان بود که قصد تمام شدن نداشت. روان‌شناس خواسته بود که همسرش را هم ببیند اما چطور می‌توانست سعید را از این موضوع آگاه کند؟!
مستأصل همان‌جا نشست. به گریه افتاده بود؛ اشک‌هایش همدم صورت همیشه منتظر او بودند. منتظر لحظه‌ای نوازش، بوسه‌ای آرامش‌بخش و یا حتی نوازشی خشک و خالی.
دقایقی بود که از ترس و اضطراب در خود جمع شده و مسکوت به صدای تلویزیون گوش می‌داد؛ ناگهان با صدای قدم‌های سعید لرزش بدنش را احساس می‌کرد؛ کاش سعید نبود. کاش سعیدی در زندگی‌اش وجود نداشت. کاش همان دختر مجرد یک ماه پیش بود کاش این زندگی وجود نداشت؛ کاش آن مرد سر و کله‌اش در زندگی او پیدا نمیشد. افسوس که این ای‌کاش‌ها حقیقی نمی‌شدند. افسوس که مهوا دیگر نمی‌توانست به گذشته برگردد.
سعید نزدیکش شد، این بار در چهره‌اش چیزی جز خشم دیده میشد، حسی مثل شکار، طعمه و یا تله در امواج چشمانش در حال شنا بود.
تمام وجود مهوا با دیدن چشمان او لرزید؛ این حس به مراتب وحشتناک‌تر از خشم لانه کرده در چشمان مرد مقابلش بود. او الان از مرد مقابل وحشت داشت؛ هراس زخمی بود که به روح او وارد میشد.
خواست حرفی بزند که سعید به سمتش حمله‌ور شد. با دستمالی که بر روی بینی‌اش احساس کرد؛ تمام خانه به دور سرش چرخید. باز همان احساس رخوت، باز درخشش تاریکی و باز هم سقوط در اعماق متلاطم بی‌خبری.
 
آخرین ویرایش:
با شنیدن صدای اذان صبح، چشمان سنگینش را از آغو*ش هم گشود. سکوت و تاریکی مطلق در اطرافش پرسه میزد. تنها باریکه کوچک نور سبز که از مسجد محل به اطراف گسیل می‌کرد پرده حریر را به سختی کنار می‌زد و حضور خود را روی دیوار سرد اتاق اعلام می‌کرد. مرد وحشی زندگی‌اش در کنارش خفته بود؛ سر سنگینش را در دست فشرد و به پهلو کمی چرخید. چشمانش که به تاریکی اطراف عادت کرد، نیم نگاهی به محیط اتاق خواب که در آن اسیر بود انداخت. لباس خواب حریر مشکی رنگی که روی زمین رها شده بود؛ ذهن خاموشش را می‌سوزاند. از روی تخت که برخاست با درد شدید کمرش مواجه شد. اشک‌هایش بی‌مهابا از روی گونه‌اش سر می‌خوردند. اذان که به انتها رسید به سمت حمام هجوم برد. تمام تنش را می‌سایید، درد در تمام تنش رخنه کرده بود. پوست تنش می‌سوخت و گریه بی‌صدایش گلویش را خراش می‌داد. دلش می‌خواست تنش را در آتش بسوزاند مثل همان لباس‌های سورمه‌ای رنگی که سعید در بالکن خانه سوزانده بود. دلش می‌خواست تمام وجود آن مردی که داخل اتاق خفته را متلاشی کند همان‌طور که آن مرد روح او را متلاشی کرده بود. دلش می‌خواست فرار کند، همان‌طور که روحش از وجود منفوری چون او در حال فرار بود.
سلام نماز را که گفت؛ به پشت پنجره نشیمن شتافت. ماگ نسکافه را به دهانش نزدیک کرد و از پشت پنجره به نم‌نم بارانی که به پنجره بوسه میزد خیره بود. یک هفته به عید مانده بود و او در پی مشکلات زیادی که سر راهش بود نتوانسته بود که برای سفره هفت سینش کاری کند؛ امسال اولین سالی بود که سفره هفت سین را در خانه خودش می‌اندازد. امسال اولین سالی بود که به جای دختر بودن باید زنانگی می‌کرد و امسال اولین سالی بود که باید تنهایی تخم‌مرغ‌‌هایش را رنگ می‌کرد. سعید نمی‌توانست برای او رفیق باشد که با او سفره بیندازد؛ سعید موجود اضافی زندگی‌اش بود و حال او را احسن‌الحال نمی‌کرد. خودش باید شور زندگی را به روحش هدیه می‌داد، باید کم‌کم برای بهبودی سعید تلاش می‌کرد و می‌دانست هیچ کس حتی خانواده خودش پشتش نخواهند بود؛ چه برسد به خانواده درهم سعید که فقط طرفدار بچه مریض خودشان بودند.
اولین راه این بود باید مواد بیهوشی را پیدا می‌کرد، بدتر از هر چیزی سلامتی خودش در خطر بود و سکوت دیگر کافی بود.
میز صبحانه را چید. ظروف شکسته را جمع کرد و لباس سوخته را داخل کیسه زباله انداخت. اولین گام را باید خودش برمی‌داشت. سعید مریض بود و واقعاً نمیشد از او درخواست کمک کرد. او باید خودش، خودش را از شکست نجات میداد.
ساعتی بعد سرو کله سعید پیدا شد. وقتی مهوا را آرام و پوشیده در البسه سفید رنگ دید لبخندی زد؛ نزدیکش شد و پشت میز نشست. وقتی به حال جسمانی‌اش رسیدگی میشد آرامش میافت، آن زمان مهوا هر چی می‌پوشید را دوست داشت. این موضوع آزاردهنده را فقط دختر کم سن و سال مقابلش بعد از یک ماه مردگی دریافت کرده بود.
صبحانه در کمال آرامش صرف شد. هنگام خروج سعید از خانه، مهوا بالاخره ل*ب گشود:
- مواد بیهوشی برای من ضرر داره، من از این وضعیت راضی نیستم.
سعید متعجب برگشت و با لبخند همراه با تمسخر گفت:
- تو بلد نیستی که زن باشی، مجبورم می‌کنی خودم دست به کار بشم.
مهوا با بغضی که سعی در خاموش کردنش داشت ل*ب زد:
- من تلاش خودمو می‌کنم؛ لطفاً با من دیگه اون کارو نکن.
سعید نزدیکش شد، سر تا پایش را نگریست؛ مهتا کمی عقب رفت اما سعید مچ دست او را گرفت و کنار گوشش ل*ب زد:
  • ببین تو همین الان از من می‌ترسی، چطور می‌تونی تلاش کنی.
  • باور کن تلاش می‌کنم.
  • باشه پس امشب منتظرم باش؛ وقتی میام خونه یه زن واقعی می‌خوام.
سپس با گفتن این حرف از خانه خارج شد؛ تمام تن مهوا با همین حرف به یکباره نابود شد.
تصمیم گرفت با مشاورش تلفنی صحبت کند مشاورش گفته بود که خیلی عادی و مثل یک زن رفتار کند، همان‌طور که سعید خواسته است؛ اما نمی‌دانست منظورشان چیست؟! باید چگونه باشد؟!
واقعاً چه تقصیری داشت؟! او فقط دختری کم سن و سال بود که از خیلی مسائل سر در نمی‌آورد؛ نمی‌دانست چه برخوردی درست است و چه رفتاری نادرست؟!
او حتی فرصتی پیدا نکرد که با فضای دانشگاه آشنا شود و در اجتماع حضور پیدا کند. تصویر شاغل بودنش را به حقیقت ببیند و در دنیای هنر قدم بگذارد. حتی فرصت نکرده بود که خواندن رمان نیمه تمامش را تمام کند. تصویر روزهای دخترانه‌اش را تمام نکرده بود و حال باید به زن بودن فکر می‌کرد!
تصمیم گرفت شام بپزد. قرمه‌سبزی چیزی که سعید به آن علاقه داشت؛ نمی‌دانست سعید علاقه دارد یا اکثر آقایان؟!
استحمام کرد. بوی قرمه سبزی تمام تنش را با خود همراه کرده بود، به سمت کشوی میز شتافت؛ نگاهش بین لباس‌های خرسی دوران مجردی‌اش ‌و لباس‌هایی که جدیداً خریداری کرده بود؛ در جدال بود. دستش به سمت تاپ و دامن گلبهی رنگی کشیده شد. تصور پوشیدن چنین لباسی برایش عذاب‌آور بود اما باید سلیقه سعید را بر تن می‌کرد؛ این لباس را او‌ برایش خریده بود پس شاید به آن علاقه داشته باشد.
به موهای ساده و مشکی‌اش خیره شد. از رنگ کردن متنفر بود شاید سعید به رنگ کردن موهایش علاقه داشته باشد یا شاید موی کوتاه دوست داشته باشد. چرا به علایق سعید اشراف نداشت؟! مگر می‌شود؟! شده بود. حالا شده بود آن‌ها هیچ از هم نمی‌دانستند. همان‌طور که او از سعید نمی‌دانست؛ سعید هم مهوا را نمی‌فهمید و این یعنی خود شکست.
موهایش را برخلاف همیشه ساده دورش رها کرد. رژ ل*ب صورتی بر ل*ب نشاند، گونه‌هایش را جلا داد و سایه‌ای مشکی طوسی پشت پلک‌هایش کشید و به خود در آینه خیره شد؛ تغییر کرده بود، اما این تغییر به او هیچ احساسی تزریق نمی‌کرد. بی‌مهابا قطره‌ای اشک از گونه‌اش آویزان شد؛ خیلی آرام دستش را برای زدودن آن به سمت صورتش هدایت کرد؛ او برای اینگونه آراستن بسیار غریبه بود، لااقل او برای اینقدر زود بزرگ شدن آماده نبود.
 
آخرین ویرایش:
صدای چرخش کلید که به گوشش خورد دستپاچه دستش به ادکلن مارک سعید برخورد کرد اما قبل از اینکه بیفتد آن را در هوا قاپید و با دستانی لرزان سرجایش قرار داد.
کمی بعد به استقبال مرد رفت. با دیدنش پیش دستی کرده و ل*ب زد:
- سلام، خسته نباشی.
سعید نیم نگاهی به او کرد و بی‌حال و حوصله گفت:
- سلام، ممنون.
سپس بدون اینکه تلاشی برای برانداز کردن همسرش بیندازد؛ به سمت آشپزخانه رفت. کمی بعد خود را روی مبل پرت کرد و به حالت لم روی آن نشست. در حال باز کردن دگمه‌های پیراهنش رو به او گفت:
- تو با من مشکلی داری؟!
مهوا متعجب ناخن‌های باریکش را از زور هیجان در آغو*ش هم سوق داد و ل*ب زد:
- نه چطور؟!
سعید عصبانی از روی مبل برخاست و با همان لباس که حالا دگمه‌هایش یکی در میان باز شده بود؛ روبه‌روی مهتا ایستاد و گفت:
  • این چیه درست کردی؟!
  • قرمه سبزی.
دخترک با دلهره به چهره عصبانی از خشم او خیره شد سپس زمزمه کرد:
  • چیزی شده؟!
  • تو با من مشکل داری درسته؟!
  • نه برای چی؟!
  • تو می‌دونی من از این غذا متنفرم، از روی قصد درست کردی؟!
متعجب و مبهوت تنها ل*ب زد:
  • مگه میشه؟!
  • چرا نشه؟! من از قرمه‌سبزی متنفرم.
چشمانش را به زور از مرد مقابل به زیر افکند و با همان بهت ل*ب زد:
- وای.
مرد منفور مقابل لحظه‌ای منفورتر شد و از کنارش گذشت و او را با غضب کنار زد و زیر ل*ب گفت:
- برو گم شو اونور حالم از قیافه‌ات بهم می‌خوره؛ خودشو شبیه جادوگرا درست کرده.

تنه مرد باعث شد به شدت به دیوار اپن برخورد کند. پهلویش درد گرفت اما نه به شدت دردی که سعید به روح او تحمیل می‌کرد. همان‌جا سر خورد و روی زمین نشست. برایش دیگر مهم نبود سعید در مورد او چه فکری می‌کند، بگذار سعید او را ضعیف بداند بگذار او تصویر زن مقابلش را بیچاره ترسیم کند، بگذار هر چه می‌خواهد بگوید. آن مرد بدون هیچ خواهشی او را طلب و به راحتی او را نصیب خود کرده بود. سعید حق داشت مهری به اسم عشق در وجودش نداشته باشد؛ او کاملاً حق را به سعید می‌داد.
تیکه‌های سنگین شکسته قلب کوچکش را از روی زمین برداشت و پس از دقایقی خود را به آشپزخانه رساند. غذایی که با حوصله پخته بود نصیب کارکنان شهرداری شد؛ حداقلش این بود آن‌ها قدر نانی که به زحمت بسیار در می‌آمد را بیشتر می‌فهمیدند. با روی خوش از او غذا را پذیرفتند و او از پشت پنجره شاهد تماشای آنها بود، آن‌هایی که غذای بی‌مزه او را به چشم خود می‌کشیدند و با کمال شکرگذاری آن را می‌خوردند شاید همین که دل آن‌ها را شاد کرده بود، خنکای نسیم سپاسگذاری آن‌ها را به قلب زخمی‌اش احساس می‌کرد. خدا را شکر می‌کرد که روزی آن آدم‌های لایق به دست بی‌نمک مهوای بیچاره سپرده شده بود.
آن روز صبح را سعی کرد با تمام وجود آرام باشد؛ با تمام وجود به خود عشق بورزد و با تمام وجود عاشق باشد. نه عاشق سعید، سعید هیچ اولویتی در زندگی‌اش نداشت. او باید عاشق خود می‌بود، عاشقی را با وقت خود در هم می‌آمیخت و زندگی را نفس می‌کشید. او باید در هوایی که نوروز را فریاد می‌زد زندگی را از نو برای خود تعریف می‌کرد. او باید زندگی را از نو زندگی می‌کرد؛ او باید در مسیر زندگی‌اش سفر می‌کرد تا آرزوهایش با سلامی دیگر با او روبه‌رو شوند.
قدم که به بازار تجریش گذاشت؛ بوی سنبل‌های سفید و صورتی و آبی مشامش را قلقلک می‌داد. با خوشحالی چشمانش را به سرتاسر بازار دوخت؛ مردم با جنب و جوشی جذاب و دوست‌داشتنی در پی یافتن چیزی بودند. چشم یک نفر در پی روسری سرمه‌ای داخل ویترین دو دو می‌زد؛ بچه‌ای به دنبال مادرش بین مغازه‌ها کشیده می‌شد و سربازی آن طرف‌تر به تازگی مرخصی گرفته و به دنبال خرید هدیه‌ای ناقابل مغازه‌ها را متر می‌کرد در میانه جمع اما دختری سنبل به دست با چشمانی خاموش از شوق و شور و هیاهو به دنبال تنگ بلوری که زندگی در خود جای داده بود که شوقی برای رسیدن به خانه و زندگی یک ماهه شکل گرفته‌اش را در خود نمی‌دیدند؛ قدم‌های آرام زن نجوای این حقیقت بود.
در میانه راه چشمانش را به چشمان زمردی ماهی اسیر درون تنگ بلوری سپرد؛ لبخندی کمرنگ ل*ب‌های صورتی رنگش را زینت بخشید. به سمت مرد فروشنده قدم نهاد و دقایقی بعد بود که خرید او برای ورود به سال جدید به همین سادگی به اتمام رسید.
 
آخرین ویرایش:
سعید در کنارش نبود تا نجواهای عاشقانه‌ محالش را بشنود و دولت عشق را درون پایتخت وجودش بکارد. گفته بود تنهایی برو، هر چه می‌خواهی بخر و برگرد. همین!
خستگی با همین جمله او بارها بر تن رنجورش آویزان می‌شود. تازه عروس مرده‌ای می‌مانست که روح زندگی با همین جمله ساده درونش به یغما رفته است.
سفره هفت سین به تنهایی و به دور از شوقی هیجان‌انگیز پهن شد. غذای ساده‌اش آماده سرو بود، خبری از چینش منظم میز نبود. خبری از آرایش شب قبل نبود و خبری از عطر دل‌انگیز گل یاس نبود. فقط نوروز می‌آمد و مثل همیشه می‌رفت و در زندگی آن‌ها تغییر جایی برای ورود هیجان و شعف پیدا نمی‌کرد. تغییر دیگر برای مهوا معنای دل‌انگیزی نداشت.
پشت میز ناهارخوری نشست و به تصویر رقص ماهی درون تنگ بلور خیره شد؛ به جنب و جوش قاصدک نارنجی‌پوش درون تنگ خیره شد. مادرش سیمین تماس گرفته بود؛ جواب داد اما کوتاه، تلفن را قطع کرد. روزگار سرد زندگی‌اش را مدیون سیمین بود و حرفی برای گفتن با او نداشت. زنی که او را نشنید دیگر هم او را نمی‌شنود پس حرفی با او نداشت اگر هم داشت چندان مهم نبود.
صدای چرخش کلید که گوش‌هایش را آزرد از جای برخاست؛ مرد خانه‌اش بدون هماهنگی با او با مرد دیگری وارد خانه شد. به سرعت واکنش نشان داده و به سمت اتاق خوابشان دوید. شک داشت که مرد همراه همسرش او را با آن سر و وضع ندیده باشد؛ متعجب و هیرت‌زده لباس بلند و گشادی تن زد و روسری به سر وارد سالن شد با کمی احوال‌پرسی دقایقی بعد با سینی چای وارد سالن شد.
مستأصل دورترین مبل را انتخاب کرد و به سعید خیره شد. با دیدن چشمان قرمز او نیم نگاهی به مردی که همراهش آورده بود انداخت. مرد تکیه به مبل لم داده و با سعید حرف میزد در مورد طلا، ارز، اسکناس و...
سنگینی نگاه مهوا چشمان سعید را به بازی گرفت. مرد منفور این روزهایش اندکی به سویش خم شد. لبخند کریهش تهوع‌ و عذاب‌آور بود اما با همان لبخند و کشیده‌وار گفت:
- شام چی داری مهوا؟!
دخترک خجالت زده از اینکه مردش نامش را در مقابل مرد نامحرم نشخوار می‌کند تنها ل*ب زد:
- عدس پلو.
سعید با صدای بلند خندید. مرد همراهش همین‌طور، سر در نمی‌آورد او دیگر که بود؟!
عصبی و برای اولین بار رو به مرد گفت:
- لطفاً از خونه من برید بیرون، اصلأ کی اجازه داد شما وارد این خونه بشید؟!
سعید متعجب ابرویی بالا انداخت و کش‌وار گفت:
  • چی زر می‌زنی؟! نعیم دوستمه.
  • جای شما و دوستات بیرون از این خونه است؛ لطفاً دوستت رو بیرون کن وگرنه با پلیس تماس می‌گیرم.
سعید با صدای بلند دوباره شروع به خندیدن کرد. مرد کنارش همان‌طور لم داده خیره‌اش بود، نگاهی کثیف که همراه با بوی تعفن، دوست داشت نگاهش را شمشیر می‌زد؛ دوست داشت هر دو را در زمین دفن می‌کرد.
سعید به یکباره از جای برخاست؛ نزدیکش شد. مهوا نیز در حالی که سرتاپا می‌لرزید از جای برخاست؛ مقابل او ایستاد اما کشیده همسرش باعث شد به یکباره تعادلش را از دست داده و روی مبل پرتاب شود. با این حرکت، نعیم از جای برخاست و نزدیک سعید شد رو به او با لذتی تهوع‌آور ل*ب زد:
- راست می‌گفتی داداش، این زن حق تو نیست من بهترشو برات میارم؛ بسپرش به من غمت نباشه.
سعید خنده‌ای کرد و از جیب شلوارش سیگاری بیرون آورد و آتش زد. مهوا حیرت زده به سرعت از جای برخاست و به سمت آشپزخانه شتافت. صدای ترس، درون نفس‌هایش تنفس می‌کرد. شدت هیجان و استرس درون وجودش شعله می‌کشید اما شعله هوس در نگاه سعید و نعیم سوزاننده‌تر بود. قطرات اشک‌ پشت هم گونه‌اش را نوازش می‌کرد اما نباید وقت را تلف می‌کرد؛ مرد مقابلش که نعیم نام داشت با زمزمه‌های زهرآلود نزدیکش میشد. خندید و گفت:
  • بیا کوچولو، کارت ندارم بذار حال سعید رو خوب کنیم.
  • چی داری میگی؟!
  • اون باید حالش خوب بشه عزیزم.
  • خفه شو از خونه من گم شو بیرون.
  • با‌ادب باش مهربونم، سعید می‌گه تو با ادبی، مهربونی، دوست داشتنی هستی.
  • ساکت شو عوضی سعید غلط کرده با تو کثافت.
عقب عقب رفت و به گاز چسبید. دلهره از دست دادن تمام زندگی‌اش و وجود دو مرد معلوم‌الحال تمام استرس را به جانش تزریق کرده بود.
مرد نزدیکش شد. چشمان سیاه مرد با چهره‌ای رمزآلود، هوس‌باز بودنش را جار می‌زد. دست مرد برای نوازش صورت مهوا جلو آمد، چشمان ترسیده مهوا مرد را بیشتر به ولع دعوت می‌کرد اما دخترک با حرکتی ناگهانی با پا ضربه‌ای به پای مرد وارد کرد. مرد از درد کمی عقب رفت و مهوا طی فرصتی بدون توجه به داغ بودن دسته قابلمه‌ی روی شعله، آن را چنگ زد و به سمت مرد حمله‌ور شد. قابلمه به سرعت روی سر مرد فرود آمد. ‌شوک وارده به زن آنقدر زیاد بود که ضربه قابلمه را بارها بر سر مرد مقابلش فرود آورد؛ رد خون روی کاشی آشپزخانه، نشان از این می‌داد که نفس هوس‌آلود نعیم در نطفه خفه شد.
 
آخرین ویرایش:
سعید که جسم بی‌جان مرد را بر روی زمین دید؛ ترسیده به سمت مهوا نزدیک شد. چهره ترسیده و بهت‌زده مهوا با ورود سعید از رد خون گرفته شد، سعید شوکه زیر ل*ب گفت:
- چه غلطی کردی؟!
با دو خودش را به مهوا رساند و دستش را دور گردن او پیچاند. دخترک شوکه و دردمند عقب عقب حرکت کرد آنقدر که به میز ناهارخوری اصابت کند. فشار دستان سعید گلوی زن را می‌درید؛ جدال بین زن و شوهر بر سر هوسی نکبت‌بار شدت گرفت و کمر لرزان دخترک سفره تازه چیده شده را بر هم ریخت. تنگ بلور شکست و ماهی معلق بین زمین و اندک آبی که حکم اقیانوس را داشت؛ به تقلا افتاد. رقص غم‌انگیز او در جدال بین سعید و مهوا خاموش شد و مرگ او را در آغو*ش گرفت.
با شنیدن صدای تنگ شیشه‌ای، سعید به خود آمد. دستش را از گلوی زن فاصله داد. صورت سرخ مهوا ‌و ل*ب‌های کبود شده‌اش، حال او را به مسابه حال قاصدک نارنجی‌پوش درون تنگ معرفی می‌کرد. سرفه‌های پی‌در‌پی و چشمان بهت‌زده‌اش در نگاه ترسیده سعید در هم آمیخت و لحظاتی بعد درب خانه توسط سعید بسته شد و مهوا را به همراه مردی نیمه‌جان در خانه خود رها کرد.
***
دستان کشیده و ظریفش که پیشتر در حصار انواع دستبند دخترانه مزین میشد را به دستبند زمخت و پوسیده آگاهی قرض داده بود. ترس، تشویش، نگرانی، استرس، عصبانیت و... همگی در هم تنیده و روانش را به بازی گرفته بودند. نعیم کشته شده بود؛ ضربه محکم قابلمه آن هم به سر، او را در دم کشته بود. این را از پارچه سفیدی که هنگام خروج آن از خانه رویش انداخته بودند؛ فهمیده و حالا او قاتل بود.
صدای گریه سیمین در صدای اشک‌های برادرش محمد و صوت کمر شکسته پدرش در هم آمیخته و کلانتری را از جای برداشته بود. مدام می‌گفتند دختر ما «قاتل» نیست اما شواهد چیز دیگری می‌گفت. شواهد همسایگانی بودند که صدای جیغ مهوا را شنیده بودند اما سعید را ندیده بودند. شواهد مأمورانی بودند که دستان سوخته مهوا را دیده بودند، قابلمه غذایی که تمام برنج‌هایش روی سر نعیم فرود آمده‌اند و شاهد بزرگ‌تر، ضربه‌های عمیقی که ساعاتی قبل باعث مرگ نعیم شده بود.
اما شاهدی نبود که بگوید نعیم با قصد دیگری وارد خانه زن شده و این اوج بی‌عدالتی بود.
خبری از سعید نبود. خانواده‌اش بدتر از او انگشت اتهام را به سوی مهوا کشانده بودند و تهمت بی‌عفتی را نثار زن می‌کردند. آن‌ها اما طلبکار درخواست سنگساری عروسشان را داشتند اما در این بین سکوت مهوا، انتظار را به جان همه می‌انداخت. توقع داشتند دختر کم سن و سال مقابلشان بعد از آن همه اتفاق ناگهانی به یکباره بلبل‌زبانی کرده و همه جا جار بزند که گناهکار نیست و شاهدی برای گفتن ندارد. شاهد او ماهی درون تنگی بود که او نیز با مرگش سند قتل دخترک را قاب گرفته بود.
پرونده به سرعت راه قانونی را طی کرد و دخترک به زندان منتقل شد.
فضای سرد زندان و اتاق‌های تاریکی که بوی نامطبوعی را منتشر می‌کردند با دختر لرزان بیگانه بود. زنی که در ابتدای ورودش به زندان همراهی‌اش کرده بود؛ بازوی او را رها کرد و به فضای مقابلش اشاره کرد:
- برو تو، تخت بالا برا تو.
سری تکان داد و بی‌حرف به سمت تخت رفت و دقایقی نگذشته که روی آن دراز کشید.
دختری هم سن و سال خودش نزدیکش شد. لبخندی به رویش پاشید. نگاهش را به چهره دخترک دوخت؛ صورت تیره و رنگ‌ و رو رفته‌اش درون روسری صدفی رنگ درخششی در برنداشت تنها چشمان طوسی رنگش زیبایی چهره‌اش را نمایان می‌کرد، ل*ب‌های سیاهش را تکانی داد و نحواگونه ل*ب زد:
- اسمت چیه؟!
آرام و با کمی مکث گفت:
  • مهوا.
  • اسمت قشنگه، مثل چهره‌ات.
دستی به صورتش کشید
هیچ چاله و‌ دانه بلوغی بر روی گونه‌اش استوار نبود. سرخ و سفیدی صورت گردش همیشه نظر دیگران را به خود جلب می‌کرد اما سعید هیچ وقت از او تعریف نمی‌کرد. ناخودآگاه افکارش را بر سر زبان جاری کرد:
- اما سعید چنین نظری نداره.
دختر ابرویی بالا داد و گفت:
- سعید کیه؟!
نگاهش را به چشمان کنجکاو دخترک دوخت. تنها گفت:
- واقعا نمی‌دونم!
سوال دیگر دخترک، مثل پتکی سنگین بر سرش آوار شد:
- جرمت چیه؟!
غمگین و با دردی سهمگین در حالی که پشتش را به او می‌کرد، ل*ب زد:
- قتل.
 
آخرین ویرایش:
سومین روز دادگاه نیز با سر و صدای خانواده نعیم در هم آمیخته شده، همسر نعیم پیشتر از گناه زن گذشته بود. او همسر نالایق و احمق خود را می‌شناخت اما پدر و مادر او حرف دیگری برای گفتن داشتند. کسی به جایگاه همسری او اعتنایی نداشت و در هر حال او اولیای دم نیز محسوب نمیشد. مضخرف بود نزدیک‌ترین فرد به زندگی نعیم، از درد خیانت شوهرش مجبور به سکوت بود به خاطر فرزندانش، به خاطر سقف بالای سرش و به خاطر تنهایی و بی‌پناهی‌اش، مضخرف نبود؟! این بی‌عدالتی محض بود. زن در سکوت مجبور به تحمل درد خود و دیگری مسکوت ماند تا تنها برای اینکه بتواند زندگی کند.
در جایگاه متهم ایستاده و با چشمانی بی‌فروغ به قاضی خیره شد. صدای گریه مادر نعیم به هوا خاست؛ زن معتاد مقابلش به همراه همسر لاغر و خمیده‌اش که پدر نعیم بود؛ در جلسه هوار می‌زدند. ساکت‌ترینشان زن بیست و نه ساله‌ای بود که با چشمانی غمگین مهوا را وارسی می‌کرد. برای خود متأسف بود که دخترکی کم و سن و سال باید تاوان هوس شوهر الواتش را پس می‌داد. هر چه با مادرشوهر و پدرشوهرش حرف زده بود؛ کوتاه نیامدند.
قاضی پس از تذکر به خانواده نعیم رو به مهوا گفت:
- لطفاً دفاعیات خودتون رو ذکر کنید.
نیم نگاهی به خانواده نعیم و سپس خانواده خود انداخت؛ نفسش را به سختی بیرون فرستاد، پوزخندی ناخودآگاه بر لبانش شکل گرفت و گفت:
- من از خودم دفاعی ندارم، همه‌چیز همونی بود که گفتم.
قاضی متأسف سری تکان داد و از او خواست بنشیند. دقایقی بعد حکم‌ خوانده شد:
«به حکایت پرونده پیوست و به موجب کیفرخواست شماره ۲۰۰ ۱۴۰۴ مورخ ۲۰ام فروردین ماه سال ۱۴۰۴ از ناحیه دادسرای عمومی و انقلاب شهرستان تهران تسلیم محاکم کیفری ۱ مرکز ۳ تهران شده است. خانم مهوا کرمی تبعه ایرانی، بدون سابقه محکومیت کیفری، بدون همسر و اولاد، اهل و ساکن استان تهران بازداشت موقت از مورخ ۲۶ام اسفند سال ۱۴۰۳ تا ۲۹ام اسفند ۱۴۰۳ و سپس از تاریخ ۷ام فروردین ۱۴۰۴ به زندان قزل‌الحصار منتقل شدند؛ جرم به شرح زیر است:
با توجه به ماده ۳۸۱ قانون مجازات اسلامی خانم مهوا کرمی به جرم قتل عمد آقای نعیم صابر متولد ۲۳ ام ماه سوم سال هزار و سیصد و شصت و هفت هجری شمسی در منزل شخصی همسر مرحومشان آقای سعید توکلی توسط اطلاع همسایه‌ها از اتفاق شناسایی شدند؛ علت مرگ مقتول ضربه به ناحیه سرد توسط سلاح سرد و به دست قاتل خانم مهوا کرمی قطعی است.
شواهد حاضر مبنی بر این است که قتل توسط خانم مهوا کرمی و انطباق آنها با اظهارات متهم صحیح و بلا اشکال می‌باشد؛ شواهد به شرح ذیل می‌باشد:
  • انطباق اثر انگشت خانم کرمی بر روی سلاح سرد وارد شده به محل ورود ضربه.
  • عدم حضور شاهد در صحنه جرم.
  • وجود اثر سوختگی مربوط به سلاح سرد بر روی دست قاتل.
و...»
با اعلام حکم قاضی، گوش‌هایش برای لحظه‌ای صدای افراد را مانند سوت ممتدی می‌شنید؛ نفهمید چگونه از دادگاه خارج، سوار ماشین و به قزل‌الحصار هدایت شده‌اند. تنها لحظه آخر با سیمین رو در رو شد. تنها چیزی که بر زبان آورد، واژه «نمی‌بخشت» بود. از هیچ کس دیگری جز خانواده خود دلگیر نبود. مادرش مسبب تمام درد او از زندگی‌اش به شمار می‌رفت.
قصاص تمام خواسته او از زندگی بود؟! نه زندگی نمی‌توانست این همه دردمند باشد! می‌خواست با سنبل جدیدش و تنگ بلور دوست‌داشتنی‌اش به استقبال زندگی نکبت‌بارش برود، تصمیم داشت در سال جدید سعید را مداوا کند اما مرگ ناگهانی سعید و تصادف او در جاده، حضور نکبت بار او را که می‌توانست شاهد ماجرا باشد را در خود دفن کرد. شاید اگر او از حالت نئشگی بیرون میشد می‌توانست او را نجات دهد اما باز هم فکر نمی‌کرد مرد بی‌غیرت و مریضی چون او چنین جرئتی به خرج میداد چرا که انگشت اتهام به سمت او کشیده میشد. نه تنها به خاطر مصرف مواد دستگیر میشد بلکه به خاطر تخلیه هوس خود آن هم به این سبب مورد مجازاتی سخت قرار می‌گرفت و خب چه کسی جرئت دارد اینگونه خود را رسوای آدم و عالم کند؟
بی‌عدالتی به زنی چون او در فضای سرد انفرادی طنین انداز بود؛ یک هفته بعد حکم قصاص او اجرا میشد. انفرادی اتاقکی کوچک و تاریک تنها جایی بود که او می‌توانست کمی تنفس کند؛ نه دالان تنگ بند نسوان و نه حتی خانه تازه بنا شده‌اش و نه حتی اتاقک خانه پدری‌اش دیگر او را زنده نمی‌کرد. او فقط با قصاص زنده میشد و این تراژدی تلخ پایان زندگی زنی چون او بود.
قطره اشکی گونه بی‌رنگش را جلوه داد، با ناخن های کشیده و بلندش روی دیوار کنار چوب خط‌های سایر زندانیان چند خراش کوچک کشید؛ دو خط کج روی هم کشید و انتهایشان را به هم وصل نمود، چشمان زمردی ماهی خیالش را با همان انگشت‌ها سوراخ کرد. نیم نگاهی به قیافه ماهی بخت برگشته انداخت، لبخندی زد و گفت:
- تنها تو شاهد بودی؛ اما تو هم مثل من جونی برای توضیح نداشتی.
سرش را کنار نقاشی تکیه داد و با همان لبخند به اشک‌هایش اجازه بارش داد.
نیمه شب جسم بی‌جان مهوا، سند پاکی و بی‌گناهی‌اش را امضا نمود، جسم پر درد او بدون اجرای حکم آرام گرفت و روح او در آسمان کنار قاصدک نارنجی‌پوش پرواز کرد.

شروع: ۱ ام خرداد سال ۱۴۰۴
پایان: ۲۳ ام خرداد سال ۱۴۰۴
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین