صدای سرخ شدن سیبزمینیها در صدای افکارش قدم میزد و او نگاهش به ماهیتابه اما تمرکزش روی مردی بود که پشت سرش روی مبل نشسته و تلویزیون تماشا میکند. افراد درون تصویر شیشهای تلویزیون با ذهن او صحبت میکردند و مرد به ظاهر شوهر او تمام توجهش در اختیار تصاویر کهنه و قدیمی سریال آبکی تلویزیون بود.
کمکم میز شام را چید. در رفتارش آرامش تزریق کرده بود اما طوفان درونش فقط یک کشته داشت و آن هم مهوایی بود که صبح و شب از زور استرس، درون این سیلاب غرق میشد و هیچ نجاتدهندهای نداشت.
نیم نگاهی به میز شام انداخت. ظرف کتلت در کنار سیبزمینیهای داغ و نرم و دیگر مخلفات تلاش میکردند تصویر اشتها برانگیزی القا کنند بنابراین ل*ب زد:
- شام آماده است.
سعید نیم نگاهی به او انداخت، بلوز و شلوار سورمهای رنگ به تن داشت و موی رنگ نشده مرتبی که بالای سرش جمع کرده بود زیبا بود اما دلفریب، هرگز!!
دوست داشت کمی جذابتر باشد. کمی زنانهتر و کمی فقط کمی برایش آرایش میکرد.
بیحرف به سمت میز شام آمد. میز مرتب چیده شده بود اما خبری از طرح لبخندی دلربا به چهره مهوا نفس نمیکشید؛ این دیگر چه زندگی کسلباری بود؟!
مشغول شدند. دیالوگهای ردیف شده بازیگران در تلویزیون و قاشق و چنگالی که به لبهی ظروف چینی برخورد میکرد تنها شکننده این سکوت آزاردهنده بود. مهوا نگاهش را از او میدزدید؛ آنقدر آرام غذا میخورد که حوصله سعید را سر میبرد. واقعاً نمیفهمید چرا یک زن اینقدر باید محتاطانه برخورد کند.
قاشق و چنگال را با عصبانیت داخل ظرف پرتاب کرد؛ چشمان زخمیاش را به زن ساده مقابلش انداخت. مهوا با حرکت او به صندلی تکیه داد. چشمانش بین ترس و تردید خودش و تهدیدی که از سوی سعید میدید در جدال و جنگ بودند. نگران از جای برخاست؛ سعید نزدیکش که شد با صدای لرزانی گفت:
- من که کاری نکردم!
سعید عصبی گفت:
- چرا کردی؟!
مهوا ترسان و سوالی خیرهاش شد اما او ل*ب زد:
با اولین قطرهای که باریدن میکند. سعید عصبی به او پشت میکند و اولین لیوان را بر زمین میکوبد. نگاه دلهرهآور مهوا به تکههای لیوان کشیده میشود؛ این چندمین دعوای یک ماه زندگی سرپا شدهشان بود که قصد تمام شدن نداشت. روانشناس خواسته بود که همسرش را هم ببیند اما چطور میتوانست سعید را از این موضوع آگاه کند؟!
مستأصل همانجا نشست. به گریه افتاده بود؛ اشکهایش همدم صورت همیشه منتظر او بودند. منتظر لحظهای نوازش، بوسهای آرامشبخش و یا حتی نوازشی خشک و خالی.
دقایقی بود که از ترس و اضطراب در خود جمع شده و مسکوت به صدای تلویزیون گوش میداد؛ ناگهان با صدای قدمهای سعید لرزش بدنش را احساس میکرد؛ کاش سعید نبود. کاش سعیدی در زندگیاش وجود نداشت. کاش همان دختر مجرد یک ماه پیش بود کاش این زندگی وجود نداشت؛ کاش آن مرد سر و کلهاش در زندگی او پیدا نمیشد. افسوس که این ایکاشها حقیقی نمیشدند. افسوس که مهوا دیگر نمیتوانست به گذشته برگردد.
سعید نزدیکش شد، این بار در چهرهاش چیزی جز خشم دیده میشد، حسی مثل شکار، طعمه و یا تله در امواج چشمانش در حال شنا بود.
تمام وجود مهوا با دیدن چشمان او لرزید؛ این حس به مراتب وحشتناکتر از خشم لانه کرده در چشمان مرد مقابلش بود. او الان از مرد مقابل وحشت داشت؛ هراس زخمی بود که به روح او وارد میشد.
خواست حرفی بزند که سعید به سمتش حملهور شد. با دستمالی که بر روی بینیاش احساس کرد؛ تمام خانه به دور سرش چرخید. باز همان احساس رخوت، باز درخشش تاریکی و باز هم سقوط در اعماق متلاطم بیخبری.
	
	
				
			کمکم میز شام را چید. در رفتارش آرامش تزریق کرده بود اما طوفان درونش فقط یک کشته داشت و آن هم مهوایی بود که صبح و شب از زور استرس، درون این سیلاب غرق میشد و هیچ نجاتدهندهای نداشت.
نیم نگاهی به میز شام انداخت. ظرف کتلت در کنار سیبزمینیهای داغ و نرم و دیگر مخلفات تلاش میکردند تصویر اشتها برانگیزی القا کنند بنابراین ل*ب زد:
- شام آماده است.
سعید نیم نگاهی به او انداخت، بلوز و شلوار سورمهای رنگ به تن داشت و موی رنگ نشده مرتبی که بالای سرش جمع کرده بود زیبا بود اما دلفریب، هرگز!!
دوست داشت کمی جذابتر باشد. کمی زنانهتر و کمی فقط کمی برایش آرایش میکرد.
بیحرف به سمت میز شام آمد. میز مرتب چیده شده بود اما خبری از طرح لبخندی دلربا به چهره مهوا نفس نمیکشید؛ این دیگر چه زندگی کسلباری بود؟!
مشغول شدند. دیالوگهای ردیف شده بازیگران در تلویزیون و قاشق و چنگالی که به لبهی ظروف چینی برخورد میکرد تنها شکننده این سکوت آزاردهنده بود. مهوا نگاهش را از او میدزدید؛ آنقدر آرام غذا میخورد که حوصله سعید را سر میبرد. واقعاً نمیفهمید چرا یک زن اینقدر باید محتاطانه برخورد کند.
قاشق و چنگال را با عصبانیت داخل ظرف پرتاب کرد؛ چشمان زخمیاش را به زن ساده مقابلش انداخت. مهوا با حرکت او به صندلی تکیه داد. چشمانش بین ترس و تردید خودش و تهدیدی که از سوی سعید میدید در جدال و جنگ بودند. نگران از جای برخاست؛ سعید نزدیکش که شد با صدای لرزانی گفت:
- من که کاری نکردم!
سعید عصبی گفت:
- چرا کردی؟!
مهوا ترسان و سوالی خیرهاش شد اما او ل*ب زد:
- چرا این شکلی هستی؟!
 - چه شکلی؟!
 - چرا بلد نیستی لباس درست بپوشی، چرا برام آرایش نمیکنی؟!
 
- چرا لوندگی بلد نیستی؟!
 - نمیفهمم چی میگی؟!
 - نبایدم بفهمی، این چه طرز لباس پوشیدنه تو مگه تازه عروس نیستی. این لباس چیه پوشیدی؟!
 
- اینو که با هم خریدیم.
 - اینو تو خواستی منم خریدم اما من نخواستم.
 - چی میخوای از جونم؟!
 - خودتو احمق، تو هنوز یاد نگرفتی باید با شوهرت چطور برخورد کنی؟! وقتی بوی عطرت با بوی کتلت قاطی میشه متنفرم. وقتی لباس تنت این باشه و هیچ جذابیتی نداشته باشه ازش متنفرم. من حتی از چشمات که هیچ آرایشی ندارن متنفرم. از اینکه لباس بچگونه میپوشی و اینور اونور میری از اینم متنفرم.
 
با اولین قطرهای که باریدن میکند. سعید عصبی به او پشت میکند و اولین لیوان را بر زمین میکوبد. نگاه دلهرهآور مهوا به تکههای لیوان کشیده میشود؛ این چندمین دعوای یک ماه زندگی سرپا شدهشان بود که قصد تمام شدن نداشت. روانشناس خواسته بود که همسرش را هم ببیند اما چطور میتوانست سعید را از این موضوع آگاه کند؟!
مستأصل همانجا نشست. به گریه افتاده بود؛ اشکهایش همدم صورت همیشه منتظر او بودند. منتظر لحظهای نوازش، بوسهای آرامشبخش و یا حتی نوازشی خشک و خالی.
دقایقی بود که از ترس و اضطراب در خود جمع شده و مسکوت به صدای تلویزیون گوش میداد؛ ناگهان با صدای قدمهای سعید لرزش بدنش را احساس میکرد؛ کاش سعید نبود. کاش سعیدی در زندگیاش وجود نداشت. کاش همان دختر مجرد یک ماه پیش بود کاش این زندگی وجود نداشت؛ کاش آن مرد سر و کلهاش در زندگی او پیدا نمیشد. افسوس که این ایکاشها حقیقی نمیشدند. افسوس که مهوا دیگر نمیتوانست به گذشته برگردد.
سعید نزدیکش شد، این بار در چهرهاش چیزی جز خشم دیده میشد، حسی مثل شکار، طعمه و یا تله در امواج چشمانش در حال شنا بود.
تمام وجود مهوا با دیدن چشمان او لرزید؛ این حس به مراتب وحشتناکتر از خشم لانه کرده در چشمان مرد مقابلش بود. او الان از مرد مقابل وحشت داشت؛ هراس زخمی بود که به روح او وارد میشد.
خواست حرفی بزند که سعید به سمتش حملهور شد. با دستمالی که بر روی بینیاش احساس کرد؛ تمام خانه به دور سرش چرخید. باز همان احساس رخوت، باز درخشش تاریکی و باز هم سقوط در اعماق متلاطم بیخبری.
			
				آخرین ویرایش: