(SINA)
مدیر آزمایشی تالار شعرکده+تدوینگر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
مـدرس
ویراستار
مشاور
نویسنده نوقلـم
مقامدار آزمایشی
پرسنل کافهنـادری
به طرف میز رفت و نشست. تلفن را که برداشت قبل آنکه حرفی بزند داییاش با صدای زمخت و چهرهی درهم تنیده و ترشش گفت:
- پسرهی گستاخ! چه غلطی کردی با خودت؟ هیچ میدونی چی کشیدم بیام ببینم چه آبی ریختی دستمون؟!
اشک از گوشهی چشمانش پایین غلتید و بغض بزرگش را به سختی قورت داد و ل*ب زد:
- داییجون آخه من... من... چی بگم؟ شرمندم.
- مامانت کلی پای تلفن التماسم کرد بیام ببینمت. هیچ میدونی اگه به خاطر شغل حقوقی پدر زنم نبود نمیتونستم بیام ببینمت؟!
- واقعا متاسفم که پای شما رو هم وسط کشیدم.
داییاش کاملا سرخ شده بود و چیزی نمانده بود مثل ترقهای منفجر شود. ادامه داد:
- ازش خواستم بررسی کنه بهت ارفاق بدن که بیارنت بیرون ولی گفتن جرمت خیلی سنگینه. اگه توی بیشعور فرار نمیکردی شاید ته تهش چهل سال زندون میگرفتی.
- ولی داییجون من واقعا ترسیده بودم، نمیدونستم چیکار کنم که... .
- خفه شو. دهنت رو ببند.
صدای داییاش کمکم داشت اوج میگرفت و این مت را میترساند. سکوت اختیار کرد و داییاش دوباره گفت:
- دارن روی پروندت کار میکنند ببینند چیکار میتونند برات بکنند. مثل اینکه مامان بچهها صدتا وکیل پیدا کرده و اصلانم رضایت بده نیست.
با فک منقبض شده در حالی که بازویش را میخاراند گفت:
- کاریه که خودم مرتکب شدم و مسئولیتشم قبول دارم، شما هم لطفا برگردین به مکزیک، دلم نمیخواد باعث زحمت شما بشم.
- میخوام مامانت رو به مکزیک ببرم.
مت رنگش پرید، بغضش را قورت داد و با نگاه تاسف بار به داییاش گفت:
- چرا؟
- خودت خوب میدونی! حالا که پدرت نیست و تک فرزندی و مامانت تنهاست، دیگه کسی نیست مواظبش باشه و میبرمش اونجا تا مواظبش باشم.
شانه بالا انداخت و به یاد لبخندهای مادرش در روز اول استخدام شدن افتاد. ابروانش را در هم کشید و نفسش را رها کرد و با نگاه تاسف بار و بغض توی گلویش گفت:
- باشه داییجون. ببرینش ولی تو رو خدا مواظبش باشین، اینطوری خیال منم راحت میشه که جاش امنه.
- خب دیگه باید برم و اگه خبری در مورد پروندت شد از مکزیک به دختر خالت زنگ میزنم بیاد بهت اطلاع بده.
- باشه دایی، خدافظ.
ماموری که در پهلوی اتاق بود جلو آمد و به مت گفت:
- پاشو بچه، زودباش ببینم، کمکم وقت شامه برو سالن غذاخوری قبل اینکه با لگد به بیرون پرتت کنم!
بیرون آمد و دوباره داستان تکراری روزش شروع شد. مت لبانش را به هم فشرد. پس از خروج نگهبان به او گفت:
- تازه اول راهی پسر! روزای بعد با چیزایی روبهرو میشی که تصورشم نمیتونی بکنی!
با گفتن این حرف نگهبان از او دور شد و مت راه سالن غذاخوری را پیش گرفت. در میانهی راه دمپاییاش به جسم کوچکی روی زمین برخورد کرد و در میان ترکهای کاشیهای کف راهرو، فندک کوچک زرینی دید. با احتیاط نشست و فندک را برداشت. با خطی نازک، سمبل زودیاک قاتل روی بدنهی آن هک شده بود و آن را در جیب شلوارش قرار داد و به راهش ادامه داد. وارد سالن شد و شب فرا رسیده و بیرون تاریک شده بود. اینبار صف طولانیتر بود و غذا دیر پخته شده بود؛ زیرا شناوری که مسئول رساندن مواد غذایی بود از لبه دچار آسیب جزئی شده بود و پس از رفع آسیب و صرف مدت زیاد، مواد را دیر رسانده بودند. ادوارد کلاه به سر مشغول پخت غذا بود و امشب تعداد نگهبانان در سالن کمتر بود. نگاهی به ساعت کوچک روی دیوار انداخت و دید که عقربههای ساعت عدد نه را نشان میدادند. صف بالاخره شروع به حرکت کرد، جلوی او فردی گنده ایستاده بود و قد بلند و هیکل چهارشانهاش جلوی دیدش را گرفته بود.
- پسرهی گستاخ! چه غلطی کردی با خودت؟ هیچ میدونی چی کشیدم بیام ببینم چه آبی ریختی دستمون؟!
اشک از گوشهی چشمانش پایین غلتید و بغض بزرگش را به سختی قورت داد و ل*ب زد:
- داییجون آخه من... من... چی بگم؟ شرمندم.
- مامانت کلی پای تلفن التماسم کرد بیام ببینمت. هیچ میدونی اگه به خاطر شغل حقوقی پدر زنم نبود نمیتونستم بیام ببینمت؟!
- واقعا متاسفم که پای شما رو هم وسط کشیدم.
داییاش کاملا سرخ شده بود و چیزی نمانده بود مثل ترقهای منفجر شود. ادامه داد:
- ازش خواستم بررسی کنه بهت ارفاق بدن که بیارنت بیرون ولی گفتن جرمت خیلی سنگینه. اگه توی بیشعور فرار نمیکردی شاید ته تهش چهل سال زندون میگرفتی.
- ولی داییجون من واقعا ترسیده بودم، نمیدونستم چیکار کنم که... .
- خفه شو. دهنت رو ببند.
صدای داییاش کمکم داشت اوج میگرفت و این مت را میترساند. سکوت اختیار کرد و داییاش دوباره گفت:
- دارن روی پروندت کار میکنند ببینند چیکار میتونند برات بکنند. مثل اینکه مامان بچهها صدتا وکیل پیدا کرده و اصلانم رضایت بده نیست.
با فک منقبض شده در حالی که بازویش را میخاراند گفت:
- کاریه که خودم مرتکب شدم و مسئولیتشم قبول دارم، شما هم لطفا برگردین به مکزیک، دلم نمیخواد باعث زحمت شما بشم.
- میخوام مامانت رو به مکزیک ببرم.
مت رنگش پرید، بغضش را قورت داد و با نگاه تاسف بار به داییاش گفت:
- چرا؟
- خودت خوب میدونی! حالا که پدرت نیست و تک فرزندی و مامانت تنهاست، دیگه کسی نیست مواظبش باشه و میبرمش اونجا تا مواظبش باشم.
شانه بالا انداخت و به یاد لبخندهای مادرش در روز اول استخدام شدن افتاد. ابروانش را در هم کشید و نفسش را رها کرد و با نگاه تاسف بار و بغض توی گلویش گفت:
- باشه داییجون. ببرینش ولی تو رو خدا مواظبش باشین، اینطوری خیال منم راحت میشه که جاش امنه.
- خب دیگه باید برم و اگه خبری در مورد پروندت شد از مکزیک به دختر خالت زنگ میزنم بیاد بهت اطلاع بده.
- باشه دایی، خدافظ.
ماموری که در پهلوی اتاق بود جلو آمد و به مت گفت:
- پاشو بچه، زودباش ببینم، کمکم وقت شامه برو سالن غذاخوری قبل اینکه با لگد به بیرون پرتت کنم!
بیرون آمد و دوباره داستان تکراری روزش شروع شد. مت لبانش را به هم فشرد. پس از خروج نگهبان به او گفت:
- تازه اول راهی پسر! روزای بعد با چیزایی روبهرو میشی که تصورشم نمیتونی بکنی!
با گفتن این حرف نگهبان از او دور شد و مت راه سالن غذاخوری را پیش گرفت. در میانهی راه دمپاییاش به جسم کوچکی روی زمین برخورد کرد و در میان ترکهای کاشیهای کف راهرو، فندک کوچک زرینی دید. با احتیاط نشست و فندک را برداشت. با خطی نازک، سمبل زودیاک قاتل روی بدنهی آن هک شده بود و آن را در جیب شلوارش قرار داد و به راهش ادامه داد. وارد سالن شد و شب فرا رسیده و بیرون تاریک شده بود. اینبار صف طولانیتر بود و غذا دیر پخته شده بود؛ زیرا شناوری که مسئول رساندن مواد غذایی بود از لبه دچار آسیب جزئی شده بود و پس از رفع آسیب و صرف مدت زیاد، مواد را دیر رسانده بودند. ادوارد کلاه به سر مشغول پخت غذا بود و امشب تعداد نگهبانان در سالن کمتر بود. نگاهی به ساعت کوچک روی دیوار انداخت و دید که عقربههای ساعت عدد نه را نشان میدادند. صف بالاخره شروع به حرکت کرد، جلوی او فردی گنده ایستاده بود و قد بلند و هیکل چهارشانهاش جلوی دیدش را گرفته بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: