(SINA)
مدیر آزمایشی تالار شعرکده+تدوینگر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
مـدرس
ویراستار
مشاور
نویسنده نوقلـم
مقامدار آزمایشی
پرسنل کافهنـادری
مت با اتمام کارش، به محض مرگ نواکواف و افرادش، با آخرین سرعت به سمت درمانگاه حرکت کرد. در کمال خوششانسی، تیرش به هدف نشسته بود و نقشهاش نسبتا جواب داده بود. تمام لامپهای راهرو دیگر از کار افتاده بودند و آتش، تنها روشنایی سالن شده بود. در نزدیکی درمانگاه یکباره نایجل از سمت دیگر او را غافلگیر کرد. سلاحش را به طرف او گرفت، با صدایی سرد و چشمانی قرمز صدایش خشخش میکرد:
- میدونستم...، میدونستم توی لعنتی یه نقشی داشتی. مدتی بود تو رو زیر نظر گرفته بودم، حالا میکشمت تا آریانا بفهمه باید از کی دستور بگیره و پیروی کنه، یه درس عبرتی براش درست میکنم...
رابرت در تاریکی ظلمتزای سالن، از پشت دری قرمز که به انباری منتهی میشد بیرون آمد و با میلهای نسبتا بزرگ، ضربهای به پشت سر نایجل وارد کرد و او را زمین زد. رابرت در پی او منتظرش بود، آستین پیراهنش را با خشونت و کاملاً ناموزون، تا آرنج بالا داد و خودش را جلو کشید. ل*بهایش را روی هم فشار داد و از شدت حرص فریاد کشید:
- برو دیگه منتظر چی هستی؟ برو همه چی رو آماده کن منم میام.
به طور ناگهانی چشمانش جز سیاهی چیزی ندید و نایجل از کمر او را گرفت و به دیوار کوباند، همچنان در کمال خونسردی مشتهایی را به سینهاش فرود میآورد که یکباره احساس سوزش کرد. شئ تیزی از پشت سر وارد ستون فقراتش شد. مت با چاقویی که در کفشش پنهان کرده بود او را غافلگیر کرد و پس از چند ضربه او را زمینگیر کرد. برای تلافی بلاهایی که سر آریانا آورده بود، در یک حرکت غیرمنتظره، او را کشت. حال که او را به زمین زده بود حالش بهتر شده بود. رابرت در جایش میخکوب شده بود و چشمانش از حدقه خارج میشد، لبهایش را باز کرد و لب زد:
- تو...، تو اون و کشتی پسر. تو...، بیخیال، ممنون که نجاتم دادی.
نفسزنان با صدایی ملایم پاسخ میدهد:
- من مارتین رو تو بغلم از دست دادم؛ دیگه تو رو از دست نمیدم.
با نیمخندی طعنهآمیز ادامه داد:
- لطفا به کسی نگو که یه قاتل زنجیرهای شدم.
صدای قدمهایی به آنها نزدیک میشود و سپس صدای نفسهایی لاله گوششان را میآزارد. صدا متعلق به برایان بود که خودش را رسانده بود. بیاختیار رابرت با صدایی رسا ادامه داد:
- عجله کنید، بیاین بریم.
همه با اتفاقات رخ داده متوجه شده بودند که در چه راهی قدم برداشته بودند. بدون معطلی با آخرین سرعت به سمت درمانگاه شتافتند. با رسیدن به آنجا، آریانا بلافاصله در را باز کرد. پس از ورود آنها دوباره در را قفل کرد. رابرت کمد بزرگی که در کنار در بود را در جلوی در انداخت و آنجا را کامل بست. آریانا یک کیسهی کوچکی آماده کرده بود و قبل از شروع کار گفت:
- من یکم خوراکی آماده کردم و یه مقدار پول توی کیسهی زیپدار داخل کیسه گذاشتم. زودباشین ما فقط نزدیک یه ساعت وقت داریم.
با چیدن دو تخت درمانگاه روی هم و قرار دادن چند جعبهی فلزی یک به یک بالا رفته و وارد دریچهی کوچک داخل آنجا شدند. بوی تعفنی قضا را پر کرده بود. جای اضافی در آنجا نبود، پشت سر هم به سمت نزدیکترین خروجی منتهی به حرکت میکردند. تقریبا تمام قسمتهای کانال پوسیده شده بود. صدای درگیریهای وحشتناکی از داخل زندان در فضای کانال پیچیده بود. ماموران چارهای جز تیراندازی نداشتند و چندین مجرم در زیر پای آنها کشته شده بودند. از ده نگهبان مجرب بخش غربی، چهار نفر جان باخته بودند. بالاخره به دریچهای که به یک باتلاق کوچک در بیرون از زندان منتهی میشد رسیدند.
- میدونستم...، میدونستم توی لعنتی یه نقشی داشتی. مدتی بود تو رو زیر نظر گرفته بودم، حالا میکشمت تا آریانا بفهمه باید از کی دستور بگیره و پیروی کنه، یه درس عبرتی براش درست میکنم...
رابرت در تاریکی ظلمتزای سالن، از پشت دری قرمز که به انباری منتهی میشد بیرون آمد و با میلهای نسبتا بزرگ، ضربهای به پشت سر نایجل وارد کرد و او را زمین زد. رابرت در پی او منتظرش بود، آستین پیراهنش را با خشونت و کاملاً ناموزون، تا آرنج بالا داد و خودش را جلو کشید. ل*بهایش را روی هم فشار داد و از شدت حرص فریاد کشید:
- برو دیگه منتظر چی هستی؟ برو همه چی رو آماده کن منم میام.
به طور ناگهانی چشمانش جز سیاهی چیزی ندید و نایجل از کمر او را گرفت و به دیوار کوباند، همچنان در کمال خونسردی مشتهایی را به سینهاش فرود میآورد که یکباره احساس سوزش کرد. شئ تیزی از پشت سر وارد ستون فقراتش شد. مت با چاقویی که در کفشش پنهان کرده بود او را غافلگیر کرد و پس از چند ضربه او را زمینگیر کرد. برای تلافی بلاهایی که سر آریانا آورده بود، در یک حرکت غیرمنتظره، او را کشت. حال که او را به زمین زده بود حالش بهتر شده بود. رابرت در جایش میخکوب شده بود و چشمانش از حدقه خارج میشد، لبهایش را باز کرد و لب زد:
- تو...، تو اون و کشتی پسر. تو...، بیخیال، ممنون که نجاتم دادی.
نفسزنان با صدایی ملایم پاسخ میدهد:
- من مارتین رو تو بغلم از دست دادم؛ دیگه تو رو از دست نمیدم.
با نیمخندی طعنهآمیز ادامه داد:
- لطفا به کسی نگو که یه قاتل زنجیرهای شدم.
صدای قدمهایی به آنها نزدیک میشود و سپس صدای نفسهایی لاله گوششان را میآزارد. صدا متعلق به برایان بود که خودش را رسانده بود. بیاختیار رابرت با صدایی رسا ادامه داد:
- عجله کنید، بیاین بریم.
همه با اتفاقات رخ داده متوجه شده بودند که در چه راهی قدم برداشته بودند. بدون معطلی با آخرین سرعت به سمت درمانگاه شتافتند. با رسیدن به آنجا، آریانا بلافاصله در را باز کرد. پس از ورود آنها دوباره در را قفل کرد. رابرت کمد بزرگی که در کنار در بود را در جلوی در انداخت و آنجا را کامل بست. آریانا یک کیسهی کوچکی آماده کرده بود و قبل از شروع کار گفت:
- من یکم خوراکی آماده کردم و یه مقدار پول توی کیسهی زیپدار داخل کیسه گذاشتم. زودباشین ما فقط نزدیک یه ساعت وقت داریم.
با چیدن دو تخت درمانگاه روی هم و قرار دادن چند جعبهی فلزی یک به یک بالا رفته و وارد دریچهی کوچک داخل آنجا شدند. بوی تعفنی قضا را پر کرده بود. جای اضافی در آنجا نبود، پشت سر هم به سمت نزدیکترین خروجی منتهی به حرکت میکردند. تقریبا تمام قسمتهای کانال پوسیده شده بود. صدای درگیریهای وحشتناکی از داخل زندان در فضای کانال پیچیده بود. ماموران چارهای جز تیراندازی نداشتند و چندین مجرم در زیر پای آنها کشته شده بودند. از ده نگهبان مجرب بخش غربی، چهار نفر جان باخته بودند. بالاخره به دریچهای که به یک باتلاق کوچک در بیرون از زندان منتهی میشد رسیدند.