در حال ویرایش رمان گورستان پیوندها (جلد دوم دلیما) | Gemma

دکور را به‌ سختی سر جایش می‌گذارم. پایه‌های سنگینش با صدایی خشک روی کتابخانه‌ی دیواری می‌لغزند. دستم را روی صورتم می‌گذارم. انگشتانم روی گونه‌هایم می‌نشینند و صدای امید در سرم به شکنجه‌ای بی‌تکرار می‌ماند. واژه‌هایش بی‌وقفه با لحن زمزمه‌مانندش در سرم تکرار می‌شوند. کاش همان‌لحظه که عرفان آن چاقوی خونین را دستم می‌داد، خودم را می‌کشتم.
نمی‌دانم چند دقیقه گذشته که در دوباره باز می‌شود. عرفان است؛ قدم‌هایش سریع‌اند، اما صدای بسته شدن در آرام. قوطی سبزی در دست دارد؛ از آن فلزی‌های سبک که بی‌خطر به نظر می‌رسند.
بدون حرف قوطی را به سمتم دراز می‌کند. درش را باز می‌کنم وقرص‌های آبیِ براقش مقابل چشمانم می‌درخشند. خطی وسط‌شان کشیده شده، برای راحت‌تر فرو بردن... یا راحت‌تر از بین بردن من. با جدیت نگاهش را در چشم‌هایم می‌دوزد و می‌گوید:
ـ یکی بردار و بخور.
نگاهم از قرص‌ها به صورتش سر می‌خورد. صدایم به زحمت از گلویم بیرون می‌آید:
ـ این چیه؟
چند ثانیه نگاهش به چشم‌هایم می‌ماند. پلک نمی‌زند و بعد با لحنی آرام، اما قاطع می‌گوید:
ـ باعث میشه دیگه اونو نبینی.
نفس بعدی‌ام سنگین‌تر بالا می‌آید. اون از کجا می‌داند من چه کسی را می‌بینم؟ ناگهان دستم را بالا می‌برم، قوطی را برمی‌گردانم و نزدیک به ده قرص در کف دستم می‌ریزد.
عرفان با یک حرکت تند جلو می‌آید و قرص‌ها را از دستم قاپ می‌زند. صدای برخوردشان با دیواره‌ی قوطی خفه است، اما اعصابم را می‌خراشد.
ـ گفتم یکی!
صدایش تیزتر از قبل است. قوطی را محکم می‌بندد و بدون این‌که چیزی بگوید. در کشوی خالی کنار تخت می‌گذارد. کشو با صدای بلندی بسته می‌شود و سپس، انگشت اشاره‌اش را بالا می‌آورد، درست مقابل صورتم:
ـ هر دوازده ساعت، فقط یکی.
تأکیدش روی یکی، مثل تهدیدی‌ست که پشت صدای آرامش پنهان شده. لبم را تر می‌کنم. درمانده و بی‌پناه نجوا می‌کنم:
ـ ضدافسردگی نداری؟
صدایش مثل پدری‌ست که دارد با بچه‌ای لجباز حرف می‌زند:
ـ به زور تو این هفت ماه ترکت دادم. اگه قرار باشه قرص خاصی بخوری، بنده خودم برات تجویز می‌کنم.
به پشتی تخت تکیه می‌دهم. نفس بلندی می‌کشم و نگاه از کشو می‌گیرم. عرفان سینی سالاد را که گوشه‌ی تخت مانده، به سمتم می‌کشاند.
ـ از اون‌جا که رفتارت با سوپم به شدت توهین‌آمیز بود، این سری برات سالاد درست کردم.
به سینی خیره می‌شوم. برگ‌های سبز، قطعات براق گوجه و تکه‌های پنیر. لحظه‌ای ذهنم برق می‌زند. مگر قرار نبود آدونیس این را بیاورد؟ بلافاصله می‌پرسم:
ـ آدونیس کجاست؟
عرفان ناگاه اخم می‌کند. صورتش شکلک می‌گیرد، صدایش را نازک می‌کند و با تمسخر ادایم را در می‌آورد:
ـ آدونیس کجاست؟ آدونیس کجاست؟
و ناگهان لحن شوخ‌اش می‌میرد و جدی‌ می‌گوید:
ـ داره با تلفن حرف می‌زنه پیوندخانوم.
 
اما آن جدیت دیگر کار نمی‌کند. مسخره‌بازی‌هایش حتی وقتی متوقف‌شده بیشتر اعصابم را خط‌خطی می‌کند. دلم می‌خواهد از اتاق فرار کنم، اما به خودم قفل شده‌ام.
حالا ذهنم به سمت همان روزهای اول می‌رود. به آن لحظه‌هایی که فکر می‌کردم مردی متشخص‌تر از عرفان پیدا نمی‌شود‌.
مردی که با چشم‌های آبی‌اش بدون قضاوت نگاهم می‌کرد. صبوری و احترام در تک به تک حرکاتش موج می‌زد. مهربانی را در صدایش می‌پیچید و تحویل تن زخم‌دیده‌ام می‌داد. چطور باور کرده بودم او چنین است؟
نه به آن آدونیسی که حتی لبخند زدن هم بلد نبود. نه به آن آدونیسی که باید دوست‌داشتنی بودنش را از زیر لایه‌های زخم و خشم کشف می‌کردم.
اما حالا درست در همین لحظه، دارم می‌فهمم همه‌‌ی حرکات پیشین شخص مقابلم تظاهر بوده. شخصیت واقعی‌اش همین است؛ همین کسی که توی اتاقم دوربین جاساز می‌کند، شوخی‌هایش را مثل چاقو در قلبم فرو می‌برد و وقتی می‌خواهم خودک*شی کنم، برایم صحنه‌ی فیلم‌برداری می‌سازد. با لحنی سرد و تلخ می‌گویم:
ـ می‌دونی... اون روزهای اول که دیدمت، خیلی مرد باشخصیت و باشعوری بودی.
برای لحظه‌ای سکوت می‌کند. چشم‌هایش روی صورتم می‌مانند اما هیچ نمی‌گوید. فقط عقب می‌ایستد، دستی به کمر می‌زند و نگاهش را به نقطه‌ی بی‌ربطی در اتاق می‌دوزد.
ـ دستت درد نکنه، پیوندخانوم.
و بعد آرام زمزمه می‌کند:
ـ بشکنه این دست من که نمک نداره.
دستش را داخل جیبش می‌برد و صدای تقی کوچک به گوش می‌رسد. ریموتی را بیرون می‌آورد و بدون این‌که توضیحی بدهد، تبلتش را هم باز می‌کند.
لحظه‌ای بعد، صفحه‌ی روشنش را روبه‌رویم می‌گیرد.
تصویری از بالا، از دوربین سقفی، دارد پخش می‌شود و من هستم.
و آن صحنه... دقیقاً همان ثانیه‌ای که وسط عصبانیت، انگشت وسطی‌ام را نشانش می‌دهم. صدایش حالا نرم و زهرآگین است:
ـ مرسی از عشقی که تو دوربین بهم نشون دادی... امیدوارم ابعادش رو بتونم درک کنم.
بزاق دهانم را نامحسوس قورت می‌دهم. عرفان لبخند نیم‌بندی می‌زند و ریموت را در جیبش می‌گذارد.
ـ در اتاقت هیچ‌وقت قفل نمیشه.
لحظه‌ای مکث می‌کند.
ـ هر جای خونه هم دوست داشتی می‌تونی بگردی. حتی اگه الان بخوای، می‌برمت تو اتاقم. می‌تونی قشنگ همه‌ی کشوها و کمدهاش رو بررسی کنی.
چشمانم باریک می‌شوند. لحنش مثل اجازه دادن نیست، مثل هشدار دادن است و بعد با همان طعنه‌ی آرام، سرش را کمی کج می‌کند و اضافه می‌کند:
ـ من از فضولی خوشم نمیاد. اگه می‌خوای تو جایی سرک بکشی، حداقل قبلش بهم اطلاع بده.
نفس عمیقی می‌کشم. لحنم دیگر سرد نیست، عصبی‌ست.
اخم می‌کنم و با تیزی می‌پرسم:
ـ با اطلاعت وسایلت رو بگردم؟
نگاه‌مان به چشمان هم گره می‌خورد. این دعواست یا جدال قدرت؟
 
آخرین ویرایش:
با همان جدیت همیشگی‌اش می‌گوید:
-‌ اگه با اطلاعم باشه، حتی ذره‌ای سد راهت نمیشم.
دست می‌برد سمت بالشت و آن را کمی جابه‌جا می‌کند. پشت لبه‌ی تخت و درست کنار پایه‌ی میز، یک دکمه‌ی قرمز برق می‌زند؛ در دل چوب مخفی شده اما حالا واضح می‌درخشد.
-‌ کنار تختت یه دکمه داری. هر وقت فکر کردی حالت بده یا خواستی یکی رو ببینی، فقط فشارش بده. من یا آدونیس تا چند ثانیه‌ی دیگه همین‌جاییم.
می‌پرسم:
- آدونیس این‌جا می‌مونه؟
بی‌حرف سرش را تکان می‌دهد.
-‌ برعکس آدونیس، من کلی کار سرم ریخته. اگه یه روز در مطبمو ببندم بیمارها بهم حمله‌ور میشن. صبح‌ها نیستم، ولی از چهار به بعد باید تحملم کنی.
مکث می‌کند. نگاهم را می‌دزدم اما او نگاهش را نه. مستقیم و خیره نگاهم می‌کند.
-‌ آدونیس لطف می‌کنه و حواسش به تو هست. ولی… بهتره زیاد بهش نزدیک نشی. چون نامزد داره.
برای لحظه‌ای زبانم خشک می‌شود.
- از چی حرف می‌زنی؟
یک لحظه سکوت، بعد لبخندی تمسخرآمیز:
-‌ فقط یه شوخی کوچیک بود... نخوری‌مون!
پیش از آن‌که حتی فرصت کنم واکنشی نشان بدهم، ریموت دستش را جابه‌جا می‌کند و دکمه‌ای را فشار می‌دهد. صدای خفیف و مکانیکی‌ای از سقف شنیده می‌شود و سپس، بازوهایی فلزی با حرکتی کنترل‌شده پایین می‌آیند. تلویزیونی باریک و بزرگ از سقف آویزان می‌شود.
- آره. یه تلویزیون داری که از سقف آویزون میشه. ارتفاعش هم می‌تونی تنظیم کنی. حتی می‌تونی جلو و عقبش کنی.
او با دکمه‌های کنترلی بازی می‌کند؛ تلویزیون مثل موجودی زنده در هوا شناور می‌شود و به عقب و جلو می‌رود.
- شبکه‌های ماهواره‌ای نه، ولی اشتراک نتفلیکس داره. زیرنویس فارسی هم هست. فقط فیلمت رو انتخاب می‌کنی و... بوم! از فیلمت لذت ببر.
بعد از پایان نمایش، تلویزیون را به‌آرامی داخل سقف برمی‌گرداند. ریموت را روی تخت پرت می‌کند؛ درست کنار پایم می‌افتد.
- سوالی هست؟
می‌پرسم:
- گفتی می‌تونم خونه رو کامل بگردم. بیرون هم می‌تونم برم؟
اخم کمرنگی روی پیشانی‌اش می‌نشیند. همراه با لحنی استهزاگر می‌گوید:
- آره. هر جا خواستی بری به من یا آدونیس بگو. در جریانم که تو مسکو کلی فامیل داری که بهشون سر بزنی.
چشمانش اما سرد می‌شود، مثل نوک سوزنی که به قلب می‌نشیند.
-‌ بدون حضور من یا آدونیس حق بیرون رفتن از خونه رو نداری، چون... گم میشی. دور و بر این خونه تا شعاع هزار متر فقط جنگله. هیچ تابلو، هیچ مسیر مشخصی نیست.
مکث می‌کند.
-‌ اگه یه بار بدون اجازه بری بیرون شاید هیچ‌وقت دیگه نتونی برنگردی. پس بهتره حواست رو جمع کنی، خانوم کنجکاو.
 
سکوت، فقط چند ثانیه دوام می‌آورد. بعد صدایی از پشت، نامش را صدا می‌زند.
- عرفان.
آدونیس است. پشت در ایستاده، نیم‌تنه‌اش در تاریکیِ راهروست و اخم دارد. چشمانش میان من و سینی سالاد روی تخت و عرفان سرگردان‌اند. با اشاره‌ی سر به سینی روی تخت می‌گوید:
- لازم نبود بیاریش. خودم می‌تونستم.
عرفان بی‌تفاوت شانه‌ای بالا می‌اندازد، صدایش نرم و بی‌اهمیت است اما ته‌مایه‌ای از غرور دارد:
-‌ تو داشتی با تلفن حرف می‌زدی.
به سمت او قدم برمی‌دارد. با لحنی خشک ادامه می‌دهد:
- به پیوند همه‌چیز رو گفتم. بهتره جفتمون بریم تا یه کم استراحت کنه.
دستش را بی‌مقدمه روی شانه‌ی آدونیس می‌گذارد و شروع می‌کند به هل دادن آرام او به سمت بیرون. اما من، بی‌هوا، با صدایی لرزان می‌گویم:
- نه.
هر دو برمی‌گردند و سکوتی مرگبار اتاق را می‌بلعد. عرفان ایستاده، انگار لحظه‌ای مغزش فرمان نمی‌دهد. نگاهی بهم می‌اندازد که از تمام نگاه‌هایی که پیش از این دیده‌ام، بی‌رحم‌تر است.
حس می‌کنم پوستم از شدت سردی نگاهش مور مور می‌شود؛ اما عقب نمی‌کشم. با همان لحن آرام و شاید کمی خجالتی ادامه می‌دهم:
-‌ من می‌خوام آدونیس بمونه.
برای لحظه‌ای از خودم ناامید می‌شوم. این صدای لرزان، این التماس پنهان در لحنم، زجرم می‌دهد. فکم را محکم‌تر می‌بندم. این‌بار صدایم را قاطع و محکم بالا می‌برم:
- یه کم باهاش حرف دارم.
عرفان مکثی می‌کند. نفسش را آهسته از بینی بیرون می‌دهد، اما نمی‌تواند جلوی لبخند حرصی و تحقیرآمیزش را بگیرد. مثل کسی که دارد برنده شدن حریفش را تماشا می‌کند و مطمئن است این پیروزی زودگذر است.‌ می‌گوید:
-‌ من و آدونیس یه کم حرف داریم که... .
- زود میام عرفان.
صدای آدونیس، آرام اما قاطع است. برای لحظه‌ای، سکوت حاکم می‌شود. عرفان ناگهان با فریادی خفه‌شده می‌غرد:
-‌ آدونیس!
بعد ناگهان لحنش به زبان روسی تغییر می‌کند. کلمات پشت سر هم و با لحنی تند بیرون می‌ریزند. هیچ‌کدام را نمی‌فهمم، اما حس‌شان مثل سیلی به گوشم می‌خورد. صدای عرفان پر از خشم و تحکم است. آدونیس چیزی نمی‌گوید. سرش را کمی پایین می‌اندازد، حتی به من نگاه نمی‌کند.
سپس بدون هیچ توضیحی، از در بیرون می‌رود. وحشت‌زده از تخت بلند می‌شوم. بدون این‌که فکر کنم تا دم در می‌دوم. دست عرفان روی دستگیره است. قبل از اینکه در را ببندد، با التماس می‌گویم:
-‌ عرفان، صبر کن... .
در را کمی باز نگه می‌دارد، چشمانش در سایه‌اند اما درخشش تهدید از زیرشان پیداست. صدایش آرام‌تر است، اما هر کلمه‌اش مثل پتک کوبیده می‌شود:
-‌ فقط سعی کن یه کم استراحت کنی. من و آدونیس همین‌جاییم.
مکثی می‌کند، بعد کلمات را یکی‌یکی، سنگین و پر از کنترل ادا می‌کند:
-‌ آدونیس، همین‌جاست. جایی، نمیره. همین‌جا، می‌مونه. اوکی؟
آخرین واژه را با شدت خاصی ادا می‌کند. هیستریک. انگار ل*ب مرز انفجار است.
نمی‌توانم جلوی لرزش صدا و اشک‌هایم را بگیرم. مثل بچه‌ای که وقتی پدرش سرش داد می‌زند، بغض می‌کند، اما نمی‌داند مقصرِ چیست. با صدایی گرفته و لرزان می‌گویم:
- باشه.
چند ثانیه فقط نگاه می‌کند. چشم‌هایش برای لحظه‌ای سوسو می‌زنند. شاید پشیمانی است، شاید چیزی شبیه احساس. اما بلافاصله دوباره اخم می‌کند و بی‌هیچ حرفی، در را محکم به رویم می‌کوبد.
 
دلم می‌خواهد بغضم را فرو ببرم، اما این گلو... این گلو مثل تنگ‌ترین دهانه‌ی بطری، بغض را در خودش گیر می‌اندازد.
به تخت برمی‌گردم. پاهایم هنوز سنگین‌اند، انگار پشیمانی عرفان وزنش را گذاشته روی قوزک‌هایم. آرام کنار بالش می‌نشینم. سینی سالاد هنوز همان‌جاست. برگ‌های سبز تیره، لکه‌ی سرخ گوجه و چنگالی که کنار ظرف افتاده و انگار دستش را برای کمک به سمتم دراز کرده.
نگاهم را به بشقاب می‌دوزم. بخورم، نخورم. اگر بخورم یعنی تسلیم شده‌ام. یعنی قبول کرده‌ام که می‌خواهند حبسم کنند. اما...، گرسنه‌‌ام. لعنتی، گرسنه‌ام.
دستم را بالا می‌برم و چنگال را از کنار بشقاب برمی‌دارم. دستم می‌لرزد. لقمه‌ی اول مثل گلویی از خاطره است؛ مزه نمی‌دهد، فقط سنگین است. دومین لقمه را با چشم‌های بسته می‌خورم. سعی می‌کنم طعمش را احساس نکنم. تا تمام شود و بعد از چند دقیقه راحت تمام می‌شود‌‌.
بشقاب را کنار می‌گذارم. صدای خفیف برخوردش با سینی مثل ضربه‌ای به اعصابم است. پرده را می‌کشم و چراغ را خاموش می‌کنم.
تاریکی آرام از کنج سقف می‌خزد و روی دیوارها جاری می‌شود. تنها نور، از صفحه‌ی ریموت تلویزیون است که هنوز روی تخت افتاده و نفس‌های آبی رنگی از خودش بیرون می‌دهد.
دراز می‌کشم. به پهلوی چپ. بعد راست. بعد دوباره چپ. ملافه را دور بدنم می‌پیچم. بالش را برمی‌گردانم و دستم را زیرش می‌برم. نمی‌خوابم. نه تنم خواب می‌خواهد، نه مغزم. یک فکر که مثل سوزن بین ابروهایم فرو می‌رود و عقب نمی‌کشد.
نگاهم را به دکمه‌ی قرمز کنار میز می‌دوزم. دستم به‌سویش نمی‌رود. فقط نگاهش می‌کنم. فقط تصور می‌کنم... اگر فشارش دهم، چه کسی در را باز می‌کند آدونیس...، یا عرفان؟ و سوال، مانند سوزنی باریک در ذهنم فرو می‌رود.
اگر عرفان بیاید، چه می‌شود؟ اگر آدونیس نیاید چه؟
چشم از دکمه نمی‌گیرم، حتی پلک نیز نمی‌زنم. فقط نگاه. فقط فکر. ذهنم مثل دریاچه‌ای‌ست که رویش ساکن است اما زیرش طوفان.
پتو را روی سرم می‌کشم و می‌چسبم به خودم. انگار می‌خواهم از چیزی پنهان شوم. شاید از فکر خودم.
و همان‌طور در تاریکی، با چشمانی که به خواب نرفته‌اند، دلم می‌خواهد صدای آدونیس را بشنوم. حتی اگر نگوید بیا...، فقط باشد. فقط صدایش بیاید.
احساس خفگی دارم. دلم می‌خواهد بخوابم، اما ذهنم مدام تصویرها را بالا می‌آورد. چهره‌ی عرفان، همان نگاه سرد و تهدیدآمیزش...، آدونیس، آن لحظه‌ای که فقط یک کلمه گفت: زود میام. چقدر دلگرم شدم از همان دو کلمه‌ی کوتاه، چقدر ترسیدم بعدش و حالا، این سکوت، این شب، این تخت که جای هیچ‌کس نیست جز من... ‌.
نفس عمیقی می‌کشم. پلک می‌بندم. پتو را تا بالای صورتم بالا می‌کشم. دلم می‌خواهد بخوابم، محو شوم، فرو روم در رؤیایی که در آن هیچ دکمه‌ی قرمزی نیست. هیچ چشمی پشت دوربینی نمی‌بیندم.
اما ذهنم هنوز بیدار است و دکمه، همچنان سرخ می‌درخشد. درست کنار قلبم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
***

فصل دوم: دوراهی

نور صبح، به جای تابیدن، خزیده. پرده‌های ضخیم پنجره انگار خودشان هم تمایلی به کنار رفتن ندارند. روشنایی، از درزها می‌گذرد؛ کم‌رمق، سرد، و بی‌حوصله.
چشمانم را باز نمی‌کنم، اما می‌دانم صبح شده. چون سکوت شب دیگر آن جنس ساکتِ سنگین نیست، جای خودش را داده به بی‌قراری‌ای از جنس روزمره بودن. به صدای نامحسوس رفت‌و‌آمد از طبقه پایین. به نور پشت پلک، به زمزمه‌ی بی‌جانی از دیوارها.
زیر پتو نیم‌چرخ می‌زنم. صورتم را به بالش فشار می‌دهم. بدنم کش می‌آید اما بیدار نمی‌شود. هنوز در حالتی‌ام میان خواب و بیداری، جایی که حافظه به سرعت عمل نمی‌کند. فقط یک احساس گنگ روی سینه‌ام نشسته.
بعد، همه چیز یادم می‌آید. تلخی‌ها، نگاه عرفان، صدای آدونیس، سالاد سرد و آن دکمه‌ی لعنتی. انگار کسی از درون، دسته‌ای از خاطرات را با مشت بالا می‌آورد و پرت می‌کند وسط ذهنم.
پتو را کنار می‌زنم و صورتم را می‌مالم. موهایم از عرق خواب به هم چسبیده. پاهام را از تخت پایین می‌گذارم، کف سرد زمین کمی هوشم را جا می‌اندازد.
کنار تخت، سینی صبحانه‌ای نشسته. نان برشته‌ی گرم، پنیر، چند تکه میوه و یک لیوان چای کم‌رنگ.
هیچ‌کس نیست. نه صدای پا، نه ضربه‌ای به در، نه "صبح بخیر"ی. به لیوان چای خیره می‌شوم. بخارش آرام بالا می‌رود. دست می‌برم سمتش اما نیمه‌راه پشیمان می‌شوم.
به جایش بی‌صدا خودم را به روشویی می‌رسانم. صورتم را می‌شویم و برمی‌گردم سراغ سینی صبحانه.
چنگال را آرام برمی‌دارم. لقمه‌ای کوچک می‌برم توی دهانم.
طعم نرمی دارد. نه خوشمزه، نه بدمزه. فقط کافی‌ست.
به اندازه‌ای که مرا از حس گرسنگی بیرون بیاورد.
بعد بلند می‌شوم و به سمت پنجره می‌روم. پرده را با دو انگشت کنار می‌زنم و دنیا، خودش را نشانم می‌دهد.
نمی‌دانم دقیقاً چه چیزی مرا میخکوب می‌کند.
اما هست. جنگل، گسترده و بی‌انتها، مه‌گرفته و بی‌صدا، شبیه تصویری از خوابی که تا نیمه به یاد مانده.
درخت‌ها بلند و ساکت‌اند، مثل نگهبان‌هایی وفادار.
نور صبح از لای شاخه‌ها عبور کرده و روی زمین، لکه‌لکه‌ی طلایی ساخته. نمی‌توانم نگاه برگردانم. نمی‌توانم حتی پلک بزنم. در این لحظه، هیچ‌کس نیست. فقط منم و طبیعتی که انگار دارد در سکوت چیزی را در گوشم زمزمه می‌کند و من... برای اولین بار، آرام نفس می‌کشم.
 
درست در همین لحظه، صدای باز شدن در اتاق را می‌شنوم.
بی‌صدا، با احتیاط. برمی‌گردم. آدونیس است.
با موهایی که کمی خیس‌اند و پیرهنی سفید که آستین‌هایش را تا آرنج بالا زده.
چشمانش، مثل همیشه، بی‌عجله و پرسشگرند. اما امروز، چیزی در حالت صورتش هست که شباهت به خستگی دارد. نه از نوع جسمی. انگار ذهنش خسته است.
می‌گوید:
-‌ صبح بخیر.
سکوتی میان‌مان می‌نشیند. خودم آن را می‌شکنم:
- صبح بخیر.
نزدیک‌تر می‌آید. قدم‌هایش روی کف چوبی صدا نمی‌دهند، انگار از جنس این خانه‌ست. نگاهش را به پنجره می‌دوزد و کنارم می‌ایستد. برای لحظه‌ای هیچ نمی‌گوید.
بعد، آرام، انگار با خودش حرف بزند، زمزمه می‌کند:
- جنگل وقت صبح... انگار هیچ‌وقت پیر نمیشه.
از گوشه‌ی چشم به او نگاه می‌کنم. حتی وقتی سکوت می‌کند، به طرز عجیبی حضور دارد.
بعد ناگهان برمی‌گردد به من و با لبخندی نصفه‌نیمه می‌پرسد:
- تونستی بخوابی؟
شانه بالا می‌اندازم:
- آره ولی... به سختی‌. فکرام خواب نمی‌رفتن.
کمی سر تکان می‌دهد و بعد می‌گوید:
- مغز وقتایی که احساس خطر می‌کنه، خودش خوابو تعلیق می‌کنه. یه مکانیسم قدیمیه، از وقتی هنوز توی غار زندگی می‌کردیم.
با کمی تعجب نگاهش می‌کنم.
ل*ب می‌گزد. بعد می‌پرسد:
- صبحونه خوردی؟
و بعد به سینی صبحانه‌ی کنار تخت اشاره می‌کند. سری تکان می‌دهم و می‌گویم:
-‌ آره. یه کم.
-‌ سالادو دوست داشتی؟
-‌ ازش متنفر بودم ولی خوردمش.
می‌خندد. با آن لبخند خسته‌اش که معلوم نیست از چی دقیقاً ریشه گرفته.
بعد، آرام می‌گوید:
- ممنون که خوردیش... واقعاً دیگه نمی‌تونستم عصبانیت‌های عرفانو تحمل کنم.
یک قدم عقب می‌رود، اما قبل از اینکه برود، مکث می‌کند.
- امروز می‌خوای یه دور خونه رو بگردیم؟ خیلی بزرگه‌‌...، جاهای موردعلاقه‌مو نشونت میدم.
پاسخ نمی‌دهم که می‌گوید:
- عرفان تا عصر خونه نیست.
یک لحظه مکث می‌کنم اما سپس، لبخند کمرنگی می‌زنم.
- باشه...، بریم.
آدونیس سر تکان می‌دهد و می‌چرخد. وارد راهرو می‌شویم و گام‌هایمان در سکوت خانه پخش می‌شود. نور ملایم آفتاب، از پنجره‌های بلند و ساکت بر کف چوبی راهرو افتاده و غبار معلقِ هوا در آن می‌رقصد.
مقابل دری چوبی می‌ایستد و بدون آن‌که چیزی بگوید، دستگیره‌ی فلزی را می‌چرخاند. در با صدایی آرام باز می‌شود.
- گمونم از این‌جا خوشت بیاد.
قدم در اتاق می‌گذارم. بوی کمیته‌ی چوب میز بیلیارد، با سرمای ظریف سنگ‌های کف ترکیب شده. میز سبز، درست در مرکز اتاق، برق آرامی دارد؛ توپ‌ها بی‌نقص و منظم، در قالب مثلثی چیده شده‌اند. گوشه‌ی اتاق، قفسه‌ای چوبی ایستاده که درونش چوب‌های بازی، مثل سربازهایی ایستاده‌اند، آماده و صامت.
آدونیس کنارم می‌ایستد و می‌گوید:
- من و عرفان زیاد بیلیارد می‌زنیم. می‌دونی‌‌...، بیلیارد کمک می‌کنه فکرت رو بزاری روی چیزی غیر از... .
کمی مکث می‌کند و می‌گوید:
- هرچیزی که داره می‌خورتت.
لبخند کم‌رنگی می‌زنم و چیزی نمی‌گویم. فقط به توپ‌ها خیره می‌شوم که هنوز تکان نخورده‌اند.
- دوست داری بهت یاد بدم؟
بایستی بگویم بله حتماً. من دوست دارم تمام وقتم را به تو اختصاص دهم، حال به هر بهانه‌ای. تند سری تکان می‌دهم که می‌گوید:
- حالا فعلاً بیا بریم سراغ اتاق‌های دیگه...، وقت زیاد داریم‌.
آدونیس از اتاق خارج می‌شود و من نیز به دنبالش می‌روم. مثل کسی که ناآگاهانه، پا به مسیری می‌گذارد که انتهایش را نمی‌داند، اما از نور قدم‌های راه‌نما مطمئن است. در اتاق مقابل را باز می‌کند و با دیدن اتاق ابروهایم بالا می‌پرد.
مثل یک سینمای کوچک است. دیواری یک‌سره به رنگ مشکی، با پرده‌ای که نیم‌اش کنار رفته و پرده‌ی نمایش را قاب گرفته. صندلی‌های تیره‌رنگ، در دو ردیف با فاصله‌ای منظم چیده شده‌اند. بوی مخلوطی از مخمل کهنه و چوب در هواست. آدونیس چراغ‌های اتاق را روشن نمی‌کند. در تاریکی ملایم می‌گوید:
- معمولاً فیلمارو نصفه می‌بینم. حوصله‌ی آخرشونو ندارم.
بعد، از اتاق بیرون می‌رویم. من اما، همیشه تشنه‌ی پایان‌ها هستم. حتی اگر مرگ باشد، حتی اگر حقیقتی باشد که دلم نمی‌خواهد بشنوم.
همراهش قدم برمی‌دارم، ولی صدای افکارم در سکوت راهرو بلندتر از قدم‌های ماست.
راهروها به‌طرز عجیبی پیچ‌درپیچ‌اند، نمی‌دانم چرا اما این عمارت با تمام وسعتش حس بیگانه‌ای ندارد.
از عمارت خارج می‌شویم و در حیاط گسترده‌ی عمارت، به دری شیشه‌ای می‌رسیم. آدونیس در را باز می‌کند و با هم وارد گلخانه می‌شویم.
هوای گرم و مرطوب، با بوی سبز گیاهان صورتم را در خود می‌گیرد. کف پوشیده از آجرهای مربعی کوچک است و دیوارها را قفسه‌هایی بلند از گلدان‌ها و شاخ‌وبرگ پوشانده. نوری که از سقف شیشه‌ای به داخل می‌تابد، برگ‌ها را براق‌تر از معمول جلوه می‌دهد. صدای قطره‌های آبی که از مه‌پاش سقفی چکه می‌کنند، مثل ریتم کند یک لالایی‌ست.
آدونیس کنار یکی از گلدان‌ها می‌ایستد. برگ بزرگی را با دو انگشت می‌گیرد، کمی خم می‌شود و می‌گوید:
- این یکی رو خودم کاشتم.
مکث می‌کند و خیره به فضای گلخانه می‌گوید:
-‌ ولی بقیه‌شون کار عرفانه. به گل و گیاه خیلی علاقمنده.
در سکوت به گل‌ها نگاه می‌کنم. محکم، برگ به آسمان داده‌اند؛ بی‌خبر از آنکه این سقف شیشه‌ای، آسمان واقعی نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از گلخانه که بیرون می‌زنیم، دمای هوا دوباره پایین می‌آید. آدونیس چیزی نمی‌گوید، فقط در سکوت راه می‌افتد و من نیز پشت سرش قدم برمی‌دارم. دیوارهای راهرو، با تابلوهای بدون قاب و نقاشی‌هایی که هیچ توضیحی ندارند تزیین شده‌اند. نقاشی‌ها محتوای عجیبی دارند‌... یک زن فریاد زن، انبوهی از انسجام رنگ‌ها، یک طبیعتِ عاری از درخت، آبی که به آتش خورده و در حال ذوب شدن است، یک چشمی که دارد می‌گرید.
آدونیس در دیگری را باز می‌کند. یک فضای موردعلاقه پیدا کرده‌ام... کتابخانه!
فضایی آرام با دیوارهای بلند و قفسه‌هایی که تا سقف ادامه دارند. پله‌ای چرخان کنار قفسه‌ها قرار گرفته و بوی کاغذ کهنه با وانیل مخلوط شده. نور آفتاب از یک پنجره‌ی نیم‌داره‌ی بالا، مورب می‌تابد روی جلد یک کتاب بزرگ که روی میز وسط باز مانده.
آدونیس وارد نمی‌شود. فقط پشت در می‌ماند و می‌گوید:
- می‌دونم تا دیدیش عاشقش شدی.
لبخند می‌زنم، نه به او، به خودم. با شوقی کودکانه به درون اتاق قدم می‌گذارم. میان قفسه‌ها می‌چرخم و دستم را روی عطف کتاب‌ها می‌کشم. انگار دارم تن هرکدام را می‌خوانم. کتاب‌ها همه انگلیسی‌اند یا روسی، اما هیچ‌کدام برایم غریبه نیستند.
- این‌جا کتاب به درد بخوری برات پیدا نمیشه. هیچ‌کدوم ترجمه‌ی فارسی ندارن‌.
توجهی نمی‌کنم. این‌جا، زبان مهم نیست. چیزی در این هوا، در این کلمات خاموش، با من حرف می‌زند. دقایقی در این بهشت رویایی گم می‌شوم... تا چشمم دوباره به آدونیس می‌افتد. هنوز همان‌جا ایستاده، تکیه داده به چارچوب و وارد نمی‌شود.
نمی‌خواهم زیاد منتظرش بگذارم. نمی‌خواهم خسته‌اش کنم. کتابخانه می‌تواند صبر کند. به سمتش قدم برمی‌دارم و لبخند کوتاهی می‌زند؛ از همان‌هایی که چیزی از درونش لو نمی‌دهند. دنبالش راه می‌روم و اتاق بعدی، استخر سرپوشیده است. بوی کلر قبل از باز شدن در، خودش را به بینی‌ام رسانده. کف سرامیک‌های سفید و آبی، زیر نور سقف می‌درخشند. آب، ساکت و صاف، انگار هیچ‌کس هیچ‌وقت واردش نشده. کناره‌ی استخر، دو حوله‌ی تا شده گذاشته شده و کنار دیوار، یک نیمکت چوبی با سبدی از بطری‌های آب و شامپو.
- بیرون هم استخر داره. توی حیاط پشتیه... اون اتاقم، اتاق سونا و جکوزی و این‌جور چیزهاست.
بی‌تفاوت می‌گوید. انگار دارد درباره‌ی رنگ دیوار حرف می‌زند، نه اتاق‌هایی که بوی پول ازشان می‌بارد. چقدر راحت، چقدر خونسرد. ذهنم پر می‌شود از سؤال‌های بی‌جواب. عرفان چطور به همچین جایی رسیده؟ از کی؟ با چه پولی؟ و مهم‌تر از همه... از طریق چه کسی؟
مکث می‌کنم، اما کنجکاوی‌ام بالاخره راه خودش را پیدا می‌کند. می‌پرسم:
- تو هم کلاً این‌جا زندگی می‌کنی یا فقط‌‌‌... به خاطر من هستی؟
آدونیس نگاهش را از سطح آب می‌گیرد. آب، مثل آیینه‌ای آرام، بازتاب نور را روی سقف می‌رقصاند. سر برمی‌گرداند طرفم. چهره‌اش از آن فاصله، بی‌حس به نظر می‌رسد؛ اما در چشم‌هایش چیزی نهفته که معنایش را نمی‌فهمم.
- نه... من خونه‌ی خودمو دارم.
مکث می‌کند.
-‌ این‌جا کسی نیست ازت مراقبت کنه.
واژه‌هایش در فضا می‌مانند، مثل چیزی نیمه‌تمام که باید بفهمم، اما نمی‌دانم از کجا.
 
از استخر می‌گذریم و می‌رویم به آشپزخانه. سقف بلند، کابینت‌های چوب روشن و جزیره‌ای وسط که رویش یک کاسه‌ی بلور پر از سیب گذاشته‌اند. سیب‌ها، آن‌قدر قرمز و صیقلی‌اند که بیشتر شبیه دکور به نظر می‌رسند تا میوه. مثل آن‌چه توی عکس‌های تبلیغاتی می‌بینی، نه در یک خانه‌ی واقعی.
همه‌چیز به طرز آزاردهنده‌ای مرتب است. هیچ بی‌نظمی‌ای نیست، هیچ نشانه‌ای از زندگی. حتی صدای تِق‌تِق ظرفی، بوی پیازی، یا رد پای روغن روی اجاق. سکوت و تمیزی این‌جا مصنوعی‌ست، بیش‌ازحد کنترل‌شده. آشپزخانه، به‌جای آنکه گرم باشد و امن، سرد است و غریبه. یک گالری منجمد و بدتر اینکه... من این مکان را می‌شناسم.
این کابینت را، این میز را، این سکوت لعنتی را.
یادم هست عرفان از همین کابینت سمت راست، چاقویی بیرون کشید و به دستم داد. انگار که داشت قاشق چای‌خوری تعارف می‌کرد و نگاهش حتی ذره‌ای نلرزید.
نفسم را بی‌صدا بیرون می‌فرستم. خاطره‌اش، مثل مه نازک در هوا پخش می‌شود.
آدونیس، با لحنی بی‌تفاوت و آرام می‌گوید:
- دست پختم تا حدی خوبه ولی چون گوشت نمی‌خورم و چندان نمی‌تونم غذاهای ایرانی بپزم.
سرم را تکان می‌دهم، نه تأیید است، نه انکار. فقط حرکتی برای فرار از فکرهایم. به سمت یخچال می‌روم و درش را باز می‌کنم.
نور سفید یخچال صورتم را روشن می‌کند. چشمم می‌افتد به طبقه‌های فشرده از بسته‌های مواد غذایی.
همه‌چیز هست. از شیرهای مختلف و ظرف‌های آماده تا میوه‌های عجیب‌وغریب و سس‌های خارجی که حتی اسم‌شان را نمی‌دانم.
یخچال جا ندارد. هیچ جایی برای اضافه کردن چیزی نیست.
اما با وجود این همه خوراکی، باز هم بوی هیچ غذایی نمی‌آید. هیچ حس دعوت‌کننده‌ای.
چیزی در این خانه هست که گرسنه‌ات نمی‌گذارد.
نه فقط شکمت را... روحت را.
به راهرویی که در طبقه‌ی همکف است می‌رویم و این‌بار، وارد سالن موسیقی می‌شویم. پیانویی سیاه و براق در گوشه‌ای قرار دارد و روی دیوار چند گیتار آویزان است. یک صندلی کوچک درست وسط اتاق است، انگار برای کسی که همیشه تنها تمرین می‌کند.
آدونیس بی‌آنکه پشت پیانو بنشیند، کنار آن می‌ایستد. انگار نیازی به نشستن ندارد. تنها دستی را جلو می‌برد، انگشتانش را بر سطح عاج‌های سپید رها می‌کند و بی‌هیچ مقدمه‌ای، ملودی آرامی در فضا پخش می‌شود. ملودی‌ای کوتاه، اما حساب‌شده. حرفه‌ای و بی‌ادعا. نت‌ها، مثل قطره‌های شبنم از نوک انگشتانش می‌چکند، می‌لغزند و در هوای خالی سالن، پژواک‌شان می‌نشیند روی دیوارهای چوبی، روی پرده‌های سنگین، روی قلب من.
نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. نمی‌دانم چرا، اما نمی‌خواهم صدا قطع شود، نمی‌خواهم او سکوت کند. دلم می‌خواهد همین‌طور بایستد، همین‌طور بنوازد، همین‌طور تمام اتاق را با حس غریبش پر کند.
نه چشم از پیانو برمی‌دارد و نه به من نگاه می‌کند. نت آخر را طول می‌دهد، اندکی مکث می‌کند و سپس انگار که از رؤیایی بیرون آمده باشد، سرش را بالا می‌گیرد و بدون هیچ لبخندی می‌گوید:
ـ از پیانو خوشم میاد.
لبخند محوی گوشه‌ی لبم می‌نشیند. چیزی نمی‌گویم. دلم نمی‌خواهد حرفی بزنم که این جادو را بشکند.
او بی‌آن‌که نگاه دوباره‌ای بیندازد، از کنارم رد می‌شود، با حرکتی نرم و بی‌شتاب، طوری که گویی هنوز نیمی از وجودش در آن ملودی گیر کرده. صدایش مثل همان نت‌ها، آهسته در فضا می‌پیچد:
ـ این‌طرفا رو تقریباً دیدی... اما هنوز خیلی جاها مونده.
 
پشت سرش راه می‌افتم. از درِ شیشه‌ای کناری می‌گذریم و به راهرویی نیمه‌روشن وارد می‌شویم. آدونیس انگار ترجیح می‌دهد من حرف نزنم، فقط نگاه کنم و من هم در سکوت، اطراف را با چشمانی جست‌وجوگر دنبال می‌کنم.
آدونیس برمی‌گردد، انگار چیزی را فراموش کرده باشد.
ـ یه اتاق دیگه هست... نمی‌خواستم نشونت بدم ولی فکر کنم بهتره ببینی.
و با آن جمله، هوای جادویی اطراف یک‌باره تغییر می‌کند. سکوتی عجیب میان‌مان می‌افتد.
آدونیس جلوتر می‌رود و پاهایش روی پله‌های سنگی صدا می‌دهد. نه مثل همیشه با طمأنینه، بلکه انگار کمی مردد باشد. دستی را به دیوار می‌گیرد، دستی دیگر به در چوبی انتهای راهرو می‌رسد. لحظه‌ای همان‌جا مکث می‌کند.
ـ لطفاً... به عرفان نگو که آوردمت این‌جا‌.
صدایش آرام است. نه هشدار می‌دهد، نه پنهان‌کاری. فقط اعترافی‌ست در آستانه‌ی حقیقت.
در را باز می‌کند. نور سفید و سرد مثل تیغ، از درگاه روی صورتم می‌ریزد. نور مهندسی‌شده‌ی چراغ‌های آزمایشگاه. بوی الکل و فلز و خاطره‌ی خون، بی‌هیچ رحمی در ریه‌هام می‌ریزد. اتاق ساکت است اما آن سکوت از جنس سکون نیست.
سکوتی‌ست که می‌داند چه فریادهایی را بلعیده.
داخل می‌روم. کفپوش‌ها سفیدند، دیوارها خاکستریِ سرد. چندین مانیتور خاموش، سیم‌هایی که از سقف آویزان‌اند و تختی در میانه‌ی اتاق. نه مثل تخت بیمارستان که بیشتر شبیه میز کالبدشکافی. کنارش یک صندلی فلزی‌ست.
نفس توی سینه‌ام گیر می‌کند. دست می‌برم به دیواره‌ی فلزی تخت. سرد است. خیلی سرد. می‌توانم تصور کنم که آن‌جا دراز کشیده‌ام، بی‌دفاع، با ذهنی پر از هذیان و بدنی که نمی‌داند دارد چه بلایی سرش می‌آید.
پشت سرم، آدونیس چیزی نمی‌گوید و تنها نگاهم می‌کند.
نگاهم به سمت قفسه‌ی شیشه‌ای می‌رود. شیشه‌های دارو، برخی با برچسب‌های انگلیسی، برخی با زبان‌هایی که نمی‌شناسم. ابزارهای پزشکی، ماسک‌های اکسیژن، سرنگ‌هایی که هنوز درونشان رنگی هست. انگار درمان نصفه مانده باشد.
و آن‌جا... روی دیوار، تکه‌ای کاغذ چسبانده‌اند. تصویری از مغز. مناطقی هایلایت شده و پایینش، با خطی نامرتب روسی نوشته‌اند. می‌چرخم سمت آدونیس. چشمانم می‌لرزند، اما زبانم نمی‌چرخد. او آهسته می‌گوید:
ـ این‌جا، ایوان و عرفان سعی کردن درمانت کنن.
نفس در سینه‌ام می‌شکند، نه از ترس، نه از حیرت، بلکه از باری که نهان و سنگین است؛ باری که نمی‌توانم نامش را بگذارم. دستم به لبه‌ی سرد و خاموش تختی می‌لغزد، گویی با لمسش خاطره‌ای خاک‌خورده در عمق جانم بیدار می‌شود.
همان‌وقت در خلوت ذهنم جرقه‌ای می‌درخشد؛ تصویری مبهم و رنگ‌باخته که همچون مهی نازک از دل خاطره به سمت من می‌شتابد. صدایی گنگ، شبیه وزوز سیم‌های نازک برق در عمق استخوان‌هایم. نوری سرد و بی‌روح از سقف می‌تابد و چشم‌هایم را می‌سوزاند.
مردی ایستاده روبرویم، یا شاید پشت شیشه‌ای مات و سرد. چیزی بر شقیقه‌هایم حس می‌کنم؛ بویی تلخ از الکل که در هوا سنگینی می‌کند و سردی‌اش بر جانم می‌خزد.
خودم همچون پرنده‌ای خیس و بی‌رمق افتاده‌ام روی تخت، بی‌حرکت و رها و صدایی در سرم نجوا می‌کند:
- داره بهتر میشه... فقط یه تزریق دیگه.
 
عقب
بالا پایین