چالش [ تمرین نویسندگی ]3️⃣

تنها چیزی ازش یادم این بود که گفت برمی‌گردم!
اما روز‌های زیادی تنهایی سپری کردم.
همون کافه همیشگی، پارکی که قدم می‌زدیم.
انتظار و انتظار و در آخر پاره کردن نیمی از دفتر خاطراتم.
 
احساسات من دیگر نبض نزدند...
 
در مغازه طلا فروشی، یک حلقه طلائی ساده، که هرگز زینت بخش انگشتانش نشد.
 
قول داده بود که برای تولد بیست سالگیم فندکی را بخرد که دوست داشتم. با همان طرح نوستالژی و رنگ طلایی...
اما امروز شمع تولد بیست و پنج سالگیم را با همان فندک روشن می‌کنم... همان فندکی که خریده شد ولی هیچ‌وقت به دستم نرسید.
 
بعد ازگذشت سالها رد دوست داشتنش را به خاطر سپرده ام، خدارا چه دیدی شاید روزی دوباره یکدیگر را ملاقات کنیم ..
 
از آن شب به بعد دیگر خورشید روزهایم طلوع نکرد؛
دیگر شمعدانی‌های خاطراتمان رنگ نداشتند
و دیگر شعری در قاب عشقمان سروده نشد..
گاهی رفتن، فقط حضور نداشتن نیست؛
گاهی رفتن، یک رخت عزاست بر هر چیزی که قبلا نبضی داشت و می‌تپید..
 
وقتی چشم‌هایم از پشت شیشه‌ی پنجره به دوردست‌ها نگاه کرد، می‌دانستم که دیگر هیچ ستاره‌ای در آسمان شب، راه بازگشتی را نشان نخواهد داد. گویی او در سکوتی بی‌پایان محو شد؛ در جایی که حتی یادش هم نمی‌خواست به ذهن من بازگردد.
در هر فصلی که گذشت، زمانی که صدای قطرهای باران در گوش می‌پیچید؛ من هنوز منتظر سایه‌ای از او بودم. اما او، همچون پروانه‌ای که در شعله‌ی شمع پیش از آن‌که پرواز کند، به خاکستر تبدیل شد‌ه بود.
در آخر هیچ‌گاه از لابه‌لای دردها و فاصله‌ها صدای بازگشتی نیامد. گویی در آن لحظه‌ی خداحافظی یک درب به سوی بی‌نهایت باز و بسته شد و از آن پس، هیچ ردپایی از او در مسیر زمانِ من پیدا نشد.
 
انتظار کشنده است، می‌توانم آن را سلاحی بدانم که روی شقیقه گذاشته می‌شود و ″بنگ″ سیاهی همه جا را فرا می‌گیرد.
گمان می‌کنم از زمانی که پا به این دنیا گذاشتم در انتظار بوده‌ام.
انتظار خوشبختی را می‌کشیدم، زمانی که قلبم را یأس و ناامیدی پر کرده بود. انتظار عشق را می‌کشیدم، زمانی که دوان‌دوان از من می‌گریخت.
و انتظار ″تو″ را می‌کشیدم، هنگامی که خودت دفترِ زندگی‌مان را بستی!
 
حرف‌هایم در گلویم ماند قبل از اینکه بگویمشان، اشک‌هایم در چشمانم خشک شدند قبل از اینکه بگریمشان و رنگ باخت قبل از اینکه رنگ بگیرد.
 
عقب
بالا پایین