وقتی چشمهایم از پشت شیشهی پنجره به دوردستها نگاه کرد، میدانستم که دیگر هیچ ستارهای در آسمان شب، راه بازگشتی را نشان نخواهد داد. گویی او در سکوتی بیپایان محو شد؛ در جایی که حتی یادش هم نمیخواست به ذهن من بازگردد.
در هر فصلی که گذشت، زمانی که صدای قطرهای باران در گوش میپیچید؛ من هنوز منتظر سایهای از او بودم. اما او، همچون پروانهای که در شعلهی شمع پیش از آنکه پرواز کند، به خاکستر تبدیل شده بود.
در آخر هیچگاه از لابهلای دردها و فاصلهها صدای بازگشتی نیامد. گویی در آن لحظهی خداحافظی یک درب به سوی بینهایت باز و بسته شد و از آن پس، هیچ ردپایی از او در مسیر زمانِ من پیدا نشد.