همیشه میگفت:
- معتاد آرامشِ سلول به سلول تنت هستم!
من هم میگفتم:
- توی مغرور عمرا به چیزی معتاد بشوی؛ اصلا مگر میشود آدم به آدم اعتیاد پیدا کند؟
او هم فقط یک لبخند ملیح میگذاشت کنج ل*بهای سرخش و به قیافه گیج و گُنگ من زل میزد.
یک بار به او گفتم:
- چرا هیچ وقت نمیگویی دوستَت دارم و من را...
میدانستی که من کافر شدم و به تو ایمان آوردم؟
آغو*ش تو آتشکده بود و من همانی که از تمامِ دنیا بریده؛ طناب پوسیده شدهی ایمان را به بند دلت پیوند زدم؛ به تو، به هرم نفسهای ملتهب تو، به خلوصِ خداوندی درگاه آغو*ش تو...
و کتابی از تو نوشتم و سوگند پشت سوگند سطرهای کتاب را پر کرد؛ تو در روح من طلوع...
خیال میکردیم گزند روزگار بر جسم بیجانمان را باید فریاد بزنیم، به اهالی شهر از خراش چنگال گرگهایش بگوییم و کمک بخواهیم.
گریه میکردیم و هر شبمان را با بغض و سیلاب آب روی بالشت صبح میکردیم!
تمام شهر میدانست ما یک مرگمان هست؛ یک تیزی در سینه، وجودمان را میشکافت!
خیالات نابه جایی بودند.
درد...
مگر میشود در اوجِ این خستگی تو باز هم اولویت این مغز باشی؛ تا فقط به تو فکر کند؟
انگار عطر تو را در این خون ریختند که سلول به سلول مغزم هم، نمیتواند یک لحظه را بدون تو سر کند!
اکنون من با همهمههای بازار و شلوغی خیابانها و نور چراغ ماشینها کنار آمدم؛ یک گوشه ایستادهام تا به تو فکر کنم؛
چون...
از اینجا که من هستم تا رسیدن به تو کوتَه قدمی است و من در انتظار گردو گفتنی از زبانِ تو، تا فاصلهها را بشکنم.
دیر بگویی رو به روی چشمانت سُست و پخش زمینم اما، اگر نگویی آنقدر دور میشوم که وقتی دستانت را بنگری به جای گردوهای شکسته؛ دل را ببینی!
من کنار میکشم و تو برندهی یک بازیِ بیرقیبی؛...