نتایح جستجو

  1. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا و رها توی پذیرایی نشسته بودند و در و دیوار خانه را دید می‌زدند که مادرجون با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد، به دخترها تعارف کرد و بعد روی مبلی مقابلشان نشست و گفت: - دستت درد نکنه دخترم که قبول کردی و برای کمک به خواهرت اومدی. هیوا لبخندی ظاهری بر ل*ب نشاند و گفت: - من که هنوز کاری نکردم،...
  2. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    رها نگاهش را به هیوا داد و گفت: - مطمئن نبودم، الان اسم غزاله رو شنیدم فهمیدم که آقا یوسف همون نامزد غزاله‌ست. خانم جون: پس این همه شباهت بی‌جهت نیست، دختر خاله‌ی غزاله هستی، ولی ما شما رو توی جشن نامزدی بچه‌ها ندیدیم. - رابطه‌ی خانواده‌ی ما با خانواده‌ی غزاله زیاد خوب نبود، یعنی پدرامون با هم...
  3. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا گاز بزرگی به سیب توی دستش زد و با دهان پر گفت: - نمی‌دونم. یوسف ابروی در هم کشید و گفت: - باز داری جواب سر بالا به من می‌دی؟ درست حرف بزن ببینم، این دختر این جوری که حرف می‌زنه باید خانواده‌ی خوبی داشته باشه، پس برای چی اومده با تو زندگی می‌کنه؟ هیوا نگاهش را به یوسف داد، فکش قفل شده بود و...
  4. م

    نقد کاربر نقد رمان در طالع منی | م.صالحی

    نام رمان: در طالع منی نویسنده: م. صالحی ژانر: عاشقانه، اجتماعی، جنایی خلاصه: رمان در رابطه با پسری است به نام حسام که دلباخته ی دختری شهرستانی می شود و وقتی خانواده ش یا ازدواج او با آن دختر مخالفت می کند تصمیم می گیرد با پدر و مادر قلابی به خواستگاری دختر مورد علاقه ش برود و... لینک رمان...
  5. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    تلفن خانه به صدا در آمد و یوسف برای جواب دادنش از جا برخواست و به کنار تلفن رفت، لحظاتی که تلفنی با کسی که تماس گرفته بود صحبت کرد، هیوا را صدا زد. - هیوا، هیوا. - چیه؟ - بیا این‌جا. - بیام اونجا چیکار؟ - مادرت پشت خط، می‌خواد باهات حرف بزنه. - اما من نمی‌خوام باهاش حرف بزنم. یوسف با کمی...
  6. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    نگاه رها به سمت مادرجون چرخید، مادرجون با لبخندی باز گفت: - زبونش تلخ؛ اما توی دلش هیچی نیست، این تلخی زبونش هم بذارید به حساب تلخ بودن زمونه باهاش، یوسف جونش رو واسه غزاله می‌داد از وقتی هم غزاله فوت کرده دیگه هیچ وقت رنگ شادی به زندگیش نیومد، شاید بگه و بخنده اما می‌دونم ته دلش هنوز ناراحته...
  7. م

    |یه خط طوری|

    همیشه دروغ گفتید و فکر کردید یک دروغ مصلحتیه، در صورتی که هیچ کدوم نمی دونستید مصلحت چیه ؟ راستی مصلحت چیه؟ دیالوگی از رمان فریادهای در گلو مانده
  8. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    مادرجون از جا برخواست و با هیوا همراه شد تا اتاقش را نشانش بدهد، یوسف که کلافه و ناراحت به نظر می‌رسید دست از غذا کشید، بعد از نوشیدن جرعه‌ای آب نگاهش را به رها دوخت، خواست حرفی بزند اما رها مشغول شام بود و حواسش به او نبود، باز محو تماشای او شده بود و او را غزاله می‌دید، لبخندی ناخودآگاه روی...
  9. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    رها که می‌خواست بی‌خیال عوض کردن پانسمان دستش شود گفت: - آستین لباسم بالا نمی‌رود. یوسف همین‌طور که وسایل را از کیسه بیرون می‌آورد خیلی جدی گفت: - خب می‌تونید لباستون رو... . که رها حرفش را برید و گفت: - فکر می‌کنم اصلاً لازم نباشه، فردا صبح که هیوا بیدار شد می‌گم عوضش کند. یوسف نگاه پرخشمش را...
  10. م

    چه کارایی ازت بر میاد که بقیه نمیدونن؟

    حس ششم خوبی دارم و دقیقا همونطوری رفتار می کنم که دیگران می خوان یعنی بازیشون می دم ، بازیگر قابلی هستم در حالی که همه فکر می کنن اینطوری نیستم موتور سواری هم بلدم
  11. م

    زیباترین جمله ای بهتون گفته شده!

    هیچی یادم نمیاد عجب سوالایی می پرسید آدم می برید به فکر Hanghe. Gif
  12. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    با صدای رها بود که بیدار شد، به سختی چشم‌هایش را باز کرد و خواب‌آلود گفت: - رها اول صبحی چی می‌گی! بذار بخوابیم جون خودت. - ساعت یازده‌ است، پاشو صبحونه بخور. - هر وقت بیدار شدم می‌خورم. و دوباره پتو را روی سرش کشید. رها شاکی گفت: - تقصیر من نیست داییت گفت بی‌آیم بیدارت کنم. هیوا پتو را باز...
  13. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا با دست و صورت خیس از دستشویی بیرون آمد و داشت با آستین‌هایش صورتش را خشک می‌کرد که مادرجون گفت: - دخترم صبر کن واسه‌ات حوله بی‌آورم. هیوا که تقریباً صورتش را با آستین خشک کرده بود با لبخند پهنی گفت: - یوسف خان، اول صبحی اوقاتت تلخه، چی شده؟ یوسف که تمام مدت داشت با اخم نگاهش می‌کرد...
  14. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    خودش هم نمی‌دانست برای چه عصبانی است. از طرفی حرفی می‌زد و رها را ناراحت می‌کرد و از طرفی خودش هم ناراحت می‌شد. بیشتر از هر کسی از دست خودش عصبانی بود، لبه‌ی پلکان نشسته بود و چشم‌های به خشم نشسته‌اش به تک درخت نارنج تنومند باغچه بود که با صدای مادرش به خودش آمد. - نباید اون حرف رو بهش می‌زدی،...
  15. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یوسف رانندگی می‌کرد و جیران، خواهرش صندلی جلو در کنارش نشسته بود. نیم‌نگاهی از آینه به عقب انداخت، هیوا و رها جدا از هم در کنار دو در نشسته بودند و نگاهایشان خیابان را می‌کاوید، یکی نصیبش پیاده رو و مغازه‌ها بود و دیگری لاین دیگر خیابان و با ماشین‌هایی که سپر به سپر حرکت می‌کردند و صدای بوقشان...
  16. م

    نقد کاربر نقد رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی

    نام رمان : فریادهای در گلو مانده نویسنده: م.صالحی ژانر: عاشقانه، اجتماعی خلاصه:دختری به نام هیوا ، از خانواده ی از هم پاشیده که به تازگی زندگی مشترک خودش هم متلاشی شده است و با دوستش به تنهایی زندگی می کند، یک اتفاق دوباره او را با خانواده ی مادرش پیوند می دهد، عشقی به ظاهر ممنوعه شکل می گیرد و...
  17. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا نگاهش را به مسیر رفتن مادرش داده بود و باز داشت توی افکارش غوطه می‌خورد که رها دست به شانه‌اش گذاشت و گفت: - به نظر من مادرت مقصر نیست، نباید باهاش این‌طور رفتار کنی. هیوا با تلخی دست رها را از روی شانه‌اش کنار زد و از ماشین پیاده شد، یوسف در حال صحبت با راننده‌ی ماشینی بود که با او تصادف...
عقب
بالا پایین