نتایح جستجو

  1. H

    دیالوگ [ ناب ترین دیالوگ ها ]

    همهٔ ما به آینه‌ها نیاز داریم، تا به خودمون یادآوری کنیم که کی هستیم. من متفاوت نیستم ... Memento
  2. H

    ○ رمان رو با چه پایانی دوست دارید؟ ○

    سلام... معمولا با پایانی تلخ و به یادماندنی مثل رمان "وداع با اسلحه" که هم تلخ بود،‌ هم به یادماندنی!‌ یعنی به این صورت که یکی شخصیت‌های اصلی کشته می‌شه و پایان تلخی رقم می‌خوره.
  3. H

    در حال تایپ وان‌شات آبی یک جسد‌ |‌ HILDA کاربر انجمن کافه نویسندگان‌

    انگار هر چه بیشتر سعی داشت آن تور سیفد رنگ را بالا بکشد،‌ حجم سنگینی ماهی‌های آن بیشتر می‌شد.‌ دمی عمیق گرفت و با تمام توان آن را بالا کشید.‌ تور که بالا آمد،‌ به سرعت آن را درون قایق پرت کرد و همراه آن،‌ از شدت دردی که ناگهان در کمرش پیچید، فریاد خموشی از میان ل*ب‌های خشکی‌ زده‌اش‌ بیرون رفت.‌...
  4. H

    همگانی ○ بهترین تمرین نویسندگی از نظر شما ... ○

    سلام... به نظرم اول از همه باید به قلم خودشون ایمان داشته باشند دومین قدم تمرین زیاد هستش.‌ نویسندگی شغل راحتی نیست و باید براش تلاش داشت.‌ این تلاش ها شامل چه چیز‌هایی هستش؟‌ شامل نوشتن آثار و رفع اشکال اون چیزی که نوشتن.‌ خوندن کتاب در هر ژانر از نویسندگان مختلف معروف و همچنین نوشتن خاطره هم...
  5. H

    همگانی ✿❀ عصـرانه و کتـاب ✿❀

    "به نام خالق قلم" در این تاپیک قسمت‌هایی از کتاب‌ها قرار می‌‌گیرد.‌ شما با خوندن این قسمت‌ها،‌ هم می‌توانید لذت ببرید و نیز با کتاب‌های بیشتری آشنا شوید. ♤اسپم ندهید♤‌
  6. H

    همگانی ✿❀ عصـرانه و کتـاب ✿❀

    ایستاد. پیش خودش گفت چقدر سخت است آدم پدر و مادرش را به یاد نیاورد. باید از همین جا شروع کند. باید بگوید ممکن نیست کسی بتواند از تجربه‌ی او حسّ روشنی داشته باشد. فقط ممکن است بگویند خُب البته سخت بوده است. فقدانِ کانونِ گرم خانواده و نمی‌دانم چه!... فقط همین. کافی نیست. کمی شبیه این است که آدم...
  7. H

    همگانی ✿❀ عصـرانه و کتـاب ✿❀

    وقتی هول می کنم، این کلمه ها را، با صدای بلند، به خودم می گویم. من اینجا هستم. معمولا احساس حضور ندارم. گویی همین حالاست که همراه باد گرمی محو شوم، باد مرا با خود ببرد و برای همیشه ناپدید کند و حتی تکه ناخنی هم از من به جا نگذارد. روزهایی هست که با این فکر از درون گرم می شوم و روزهایی هم باعث می...
  8. H

    همگانی ✿❀ عصـرانه و کتـاب ✿❀

    معمولا، هفت دقیقه که از حضور کسی در کنار او می گذشت، سردرد می گرفت، بنابراین شرایط را طوری آماده کرده بود که بتواند زندگی ای دور از جامعه داشته باشد. او تا زمانی که آدم ها آرامشش را به هم نمی زدند، هیچ مشکلی نداشت. اما متأسفانه، جامعه خیلی باهوش و فهمیده نبود. ☆دختری با نشان اژدها ☆استیک لارسن
  9. H

    همگانی ✿❀ عصـرانه و کتـاب ✿❀

    مثل زمانی که آدم ها می گویند مثل یک بچه خوابیده اند. آیا منظورشان این است که خوب خوابیده اند؟ یا منظورشان این است که هر ده دقیقه در حالی که جیغ می کشیدند، از خواب پریده اند؟ ☆قتلگاه ☆لی چایلد
  10. H

    همگانی ✿❀ عصـرانه و کتـاب ✿❀

    و خوشحالی چیست، نیتن؟ طبق تجربه ی من، فقط هر از چندگاهی، لحظه ای مکث کردن بر چیزی است که در غیر این صورت، جاده ای طولانی و سخت است. هیچکس نمی تواند همیشه خوشحال باشد. ☆تابستان مرگ و معجزه ☆ویلیام کنت کروگر
  11. H

    همگانی ✿❀ عصـرانه و کتـاب ✿❀

    خوابگاه‌های پرستارها و مستخدم‌های بیمارستان چند تا از پنجره‌هایشان را از دست داده بودند و آب به درونشان راه یافته بود. بند "ب" به طور معجزه آسایی دست نخورده مانده بود و هیچ نشانی از آسیب در آن دیده نمی‌شد. هرجا را نگاه می‌کردی، درختی را می‌دیدی که یا از ریشه درآمده بود و یا شکسته و تنه بدون...
  12. H

    همگانی ✿❀ عصـرانه و کتـاب ✿❀

    حقیقت، هرچقدر هم که زشت و تلخ باشد، در نظر جویندگانش، گران‌بها و زیبا جلوه می‌کند. ☆قتل راجر آکروید ☆آگاتا کریستی
  13. H

    همگانی ✿❀ عصـرانه و کتـاب ✿❀

    مرا با خودت ببر. من عشقی محکوم به فنا می‌خواهم. من خیابان‌های شب هنگام، باد و باران را می‌خواهم؛ اینکه هیچ‌کس نخواهد بداند که کجا هستم. ☆ساعتها ☆مایکل کانینگهام
  14. H

    همگانی ✿❀ عصـرانه و کتـاب ✿❀

    نیمه شبی سرد به سمت خانه می رفتم. ساعت حدود سه بود و چراغ های خیابان نور می تاباند، اما تا چشم کار می کرد اثری از موجود زنده به چشم نمی خورد. ناگهان دو نفر را در دو سمت خیابان دیدم؛ یکی مردی کوتاه قد و دیگری دختری کوچک که حدود هشت سال داشت. مرد با قدم های تند پیش می رفت و دختر در جهت مخالف او می...
  15. H

    همگانی ✿❀ عصـرانه و کتـاب ✿❀

    تو مرده بودی، تو در خواب گران بودی، چیزهایی مثل آن، تو را اذیت نمی کرد. آب و روغن در نظرت با هوا و باد یکی بود. تو فقط در خواب گران بودی و به زشتی چگونگی مرگت یا مکان افتادنت اهمیت نمی دادی. ☆خواب گران ☆ریموند چندلر
  16. H

    همگانی ✿❀ عصـرانه و کتـاب ✿❀

    تپانچه شان را می خواستند. برخی اسبشان را و برخی تنگ ** دیگری می طلبیدند. ولی سرانجام اندک شعوری به ذهن های مجنونشان بازگشت و همگی آن ها، که سیزده تن بودند، بر پشت اسب نشستند و تعقیب را آغاز کردند. ماه در آسمان صاف بالای سرشان می درخشید و آنان در مسیری که دختر جوان برای رسیدن به خانه در پیش...
  17. H

    همگانی ✿❀ عصـرانه و کتـاب ✿❀

    احساسات ما چقدر بی ثبات هستند و آن عشق آتشینی که حتی در بدبختی هم نسبت به زندگی داریم، چقدر عجیب است. ☆فرانکنشتاین یا پرومته نوین ☆مری شلی
  18. H

    همگانی ✿❀ عصـرانه و کتـاب ✿❀

    بوها، قدرت تأثیر بیشتری نسبت به کلمات، شکل ها، عواطف و آرزوها دارند. نمی توان جلوی قدرت تأثیرگذاری یک رایحه را گرفت، چرا که مثل هوای درون ریه هایمان، به درون ما می رود و تماما ما را در برمی گیرد. هیچ گریزی از آن نیست. ☆عطر فروش ☆پاتریک سوزکیند
  19. H

    همگانی ✿❀ عصـرانه و کتـاب ✿❀

    آزاد کردن خودت یک مسئله بود، و ادعای مالکیت بر آن خود آزاد شده، مسئله ای دیگر. ☆دلبند ☆تونی موریسون
  20. H

    همگانی ✿❀ عصـرانه و کتـاب ✿❀

    آن روز بعد از ظهر مادرم آن گل ها را برایم آورده بود. گفته بودم: «برای مراسم تدفینم نگهشان بدار.» قیافه ی مادر در هم رفته بود و آماده بود که بزند زیر گریه. «ولی آخر استر، یادت نمی آید امروز چه روزیست؟» «نه.» فکر کردم ممکن است روز ولنتاین مقدس باشد. {روز تولدت است.} و این لحظه ای بود که من گل ها...
عقب
بالا پایین