او پرسید: «اگر شکسپیر وجود نداشت، آیا دنیا فرق زیادی با چیزی که الان هست، داشت؟ آیا پیشرفت تمدن به آدم های بزرگ وابسته است؟»
☆بسوی فانوس دریایی
☆ویرجینیا وولف

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
او در نظر پیتر، احساساتی به نظر می رسید. همین طور هم بود. چرا که به این نتیجه رسیده بود که تنها چیزی که ارزش گفتن دارد، احساسات آدم است. باهوش بودن احمقانه بود، آدم باید خیلی ساده احساسش را بیان می کرد.
☆خانم دلوی
☆ویرجینیا وولف

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آن روز بعد از ظهر مادرم آن گل ها را برایم آورده بود. گفته بودم: «برای مراسم تدفینم نگهشان بدار.» قیافه ی مادر در هم رفته بود و آماده بود که بزند زیر گریه. «ولی آخر استر، یادت نمی آید امروز چه روزیست؟» «نه.» فکر کردم ممکن است روز ولنتاین مقدس باشد. {روز تولدت است.} و این لحظه ای بود که من گل ها را در آشغال دانی انداختم.
☆حباب شیشه
☆سیلویا پلات

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آزاد کردن خودت یک مسئله بود، و ادعای مالکیت بر آن خود آزاد شده، مسئله ای دیگر.
☆دلبند
☆تونی موریسون

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بوها، قدرت تأثیر بیشتری نسبت به کلمات، شکل ها، عواطف و آرزوها دارند. نمی توان جلوی قدرت تأثیرگذاری یک رایحه را گرفت، چرا که مثل هوای درون ریه هایمان، به درون ما می رود و تماما ما را در برمی گیرد. هیچ گریزی از آن نیست.
☆عطر فروش
☆پاتریک سوزکیند

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
احساسات ما چقدر بی ثبات هستند و آن عشق آتشینی که حتی در بدبختی هم نسبت به زندگی داریم، چقدر عجیب است.
☆فرانکنشتاین یا پرومته نوین
☆مری شلی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تپانچه شان را می خواستند. برخی اسبشان را و برخی تنگ ** دیگری می طلبیدند. ولی سرانجام اندک شعوری به ذهن های مجنونشان بازگشت و همگی آن ها، که سیزده تن بودند، بر پشت اسب نشستند و تعقیب را آغاز کردند. ماه در آسمان صاف بالای سرشان می درخشید و آنان در مسیری که دختر جوان برای رسیدن به خانه در پیش گرفته بود، چهار نعل در کنار هم می تاختند.
☆درنده با باسکرویل
☆سر آرتور کانن دوبل

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تو مرده بودی، تو در خواب گران بودی، چیزهایی مثل آن، تو را اذیت نمی کرد. آب و روغن در نظرت با هوا و باد یکی بود. تو فقط در خواب گران بودی و به زشتی چگونگی مرگت یا مکان افتادنت اهمیت نمی دادی.
☆خواب گران
☆ریموند چندلر

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نیمه شبی سرد به سمت خانه می رفتم. ساعت حدود سه بود و چراغ های خیابان نور می تاباند، اما تا چشم کار می کرد اثری از موجود زنده به چشم نمی خورد. ناگهان دو نفر را در دو سمت خیابان دیدم؛ یکی مردی کوتاه قد و دیگری دختری کوچک که حدود هشت سال داشت. مرد با قدم های تند پیش می رفت و دختر در جهت مخالف او می دوید. به ناگاه اتفاق عجیبی افتاد؛ دختر که می دوید به مرد اصابت کرد و نقش زمین شد، مرد هم بی توجه پای اش را روی بدن دخترک گذاشت و از روی او عبور کرد! دختر با تمام قوا فریاد می کشید و گریه می کرد، اما مرد بی تفاوت مسیرش را ادامه داد؛ تو گویی نه انسان، بلکه ماشینی بی احساس بود.
فریادزنان مرد را تعقیب کردم، او را گیر انداختم و پیش دختربچه برگرداندم. جمعیت زیادی دور دخترک جمع شده بودند؛ از خانواده اش تا همسایه ها. دختر هنوز گریه می کرد و کسی را دنبال دکتر فرستاده بودند. مرد بالای سر دختر ایستاد؛ در چهره اش هیچ احساسی به چشم نمی خورد، اما نگاهش که از روی من گذشت، خون در رگ های ام یخ بست! به ناگاه نفرتی بی وصف تمام وجودم را پر کرد.
☆دکتر جکیل و آقای هاید
☆رابرت لوئیس استیونسن

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مرا با خودت ببر. من عشقی محکوم به فنا می‌خواهم. من خیابان‌های شب هنگام، باد و باران را می‌خواهم؛ اینکه هیچ‌کس نخواهد بداند که کجا هستم.
☆ساعتها
☆مایکل کانینگهام

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین