نتایح جستجو

  1. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    انگار شور زندگی را در وجودش کشته بودند. یادش هست در گذشته، همیشه می‌گفت عروسی یک‌ دانه برادرش را سنگ‌ تمام می‌گذارد؛ اما اکنون در این دنیا سیر نمی‌کرد. این میهمانی بهانه‌ای ایجاد کرد که اقوام از دور و نزدیک گرد هم جمع شوند. فامیل‌های پدری‌اش جمعیت کمی داشتند و دیدارهایشان به همان سالی یک‌ بار...
  2. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    همه‌ چیز دست به دست هم داده‌ بود که امشب به کامش زهر شود. کمی بعد حنانه به جمع‌شان پیوست. - این‌ جایین شما؟ هر دو سوالی به‌ سمتش چرخیدند که نچ‌نچ‌کنان شال ابریشمی سفیدش را از دور گردن آزاد کرد و روی خرمن باز موهایش گذاشت. یکی از صندلی‌ها را عقب کشید و رویش نشست. - محض رضای خدا برو یه تکون بخور...
  3. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    زیر نگاه جسور و تشنه‌اش پوزخندی زد. در باورش جمله‌ی احمقانه‌ای به‌ نظر می‌رسید. کم از این تعریف‌ها می‌کرد. قادر به کالبدشکافی این مرد نبود و نمی‌دانست باید با کدام بعد از شخصیتش سو بگیرد. حسام، از سکوتش سر نزدیک برد و موشکافانه چشم باریک کرد. - حرف بدی زدم؟ بوی عطر تند و تلخش که با سیگار ادغام...
  4. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    چهره‌اش یک آن درهم رفت. - تو از یه چیزهایی خبر نداری. اضطراب و دلهره بدنش را سبک و خالی می‌کرد. تیله‌های مرددش لغزید. - بگو، چرا واضح نمی‌گی؟ دست بین موهایش کشید و شروع به قدم زدن در اتاق کرد. سکوتش گواه خوبی نمی‌داد. ماه‌بانو هر آن می‌ترسید کسی سر برسد و آن دو را با هم ببیند. چرا این‌قدر طولش...
  5. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    یک جای کار می‌لنگید. آژیر خطر در مغزش دمید. قدمی عقب رفت و به در و دیوارهای سفید اتاق چشم دوخت‌. سقف دور سرش می‌چرخید. انگار در یک زندان مخوف گیر افتاده‌ باشد که رهایی از آن امری محال به نظر می‌رسید. - امیر؟ صدایش زد. این مرد شکسته‌ دل چقدر محتاج شنیدن نامش از زبان دخترک بود. حالش به همانند...
  6. لیلا مرادی

    نظارت همراه رمان زخمه‌ی خلقان | ناظر: زهرا سلطانزاده

    سلام گلی ۴ پارت ارسال شد https://forum.cafewriters.xyz/threads/39670/post-354123
  7. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    زن بیچاره، همان‌ جا بین میزها خشکش زد. - خدا مرگم بده! ندو با اون کفش‌ها، الان می‌افتی. ریز خندید و مسیر تنگ باقی‌مانده را طی کرد. محکم هیکل تپلش را در آغو*ش کشید و بوسه به روی گونه‌های نرم و پر چین و چروکش نشاند. چشمان سبز پر آرامشش، با وجود پف زیر پلکش درشتی خودش را حفظ کرده‌ بود. این زن همیشه...
  8. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    *** برای بار هزارم به ساعت روی دیوار نگاه کرد. عقربه‌ها می‌گذشتند و هوا رو به تاریکی می‌رفت. پایش را عصبی تکان داد. از تلویزیون سریال طنزی پخش میشد که حسام هیچ به آن علاقه نداشت و حال با دقت تماشایش می‌کرد. مضطرب انگشتانش را به‌ هم قلاب کرد. - دیر شد، پاشو همه منتظرمونن. از آن شب به بعد خیلی...
  9. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    دلگیر به طرفش چرخید. چشمان سرخ و رگ ورم کرده پیشانی‌اش، نشان می‌داد که هنوز عصبانیتش فروکش نکرده‌ است. - من کی پام لغزیده که به گناه نکرده متهمم می‌کنی؟ درباره‌ی من چی فکر کردی؟ انگار با افکارش هم در حال کشمکش بود. از جا برخاست و با دو قدم بلند خودش را به اوی سردرگم و از همه‌ جا رانده رساند. مچ...
  10. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    موهایش از بس که در این چند روز شانه نخورده‌ بود پف و وز وزی شده‌ بود. به‌ سختی، اول با روغن مو گره‌هایش را باز کرد و بعد شانه‌شان زد. تیشرت سبز بلندی، به همراه شلوار بگ سفیدی پوشید و موهایش را دور شانه‌هایش ریخت. عقربه‌های ساعت دلهره‌اش را بیشتر می‌کردند. تلویزیون را روشن کرد. بی‌هدف کانال‌ها را...
  11. لیلا مرادی

    نظارت همراه رمان زخمه‌ی خلقان | ناظر: زهرا سلطانزاده

    سلام گلی ۴ پارت ارسال شد. https://forum.cafewriters.xyz/threads/39670/post-353671
  12. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    در دل از خدا طلب صبر کرد و نفس عمیقی کشید. با عالم و آدم مشکل داشت. معلوم نبود باز کارش کجا گیر و گور پیدا کرده‌ بود که بی‌جهت پاچه می‌گرفت. همان‌ طور که برایش غذا می‌کشید هر چه فحش در دل بلد بود نثارش کرد. حسام، صحبتش که به پایان رسید عین گاو ظرف غذایش را جلو کشید و مشغول خوردن شد. او هم راهش...
  13. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    *** نصفه‌ شب بود که برای رفع تشنگی از اتاق بیرون آمد. نور ضعیفی از انتهای راهرو می‌خزید. نگاهش ناخودآگاه به همان سمت کشیده‌ شد. نیرویی در وجودش او را وادار به ماندن کرد. روی پنجه‌ی پا قدم برداشت. از لای درب نیمه‌ باز چشمش به حسام خورد که پشت میز کارش نشسته‌ بود. سریع خودش را از جلوی دیدش قایم...
  14. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    ماه‌بانو جلوی بقیه لبخند مصنوعی بر ل*ب نشاند و سرسری با همه خداحافظی کرد. حتی سرش را بالا نیاورد تا چشمش به امیر نیفتد؛ نمی‌خواست بیش از این در قعر باتلاق گناه فرو برود. تا سوار اتومبیل شد، حسام پایش را روی پدال گاز فشرد و از کوچه گذشت. با سرعت زیادی می‌راند. چشم بست و سرش را به شیشه تکیه داد...
  15. لیلا مرادی

    شاخص رمان زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی

    *** شب بله‌ برون مثل برق و باد فرا رسید. با هزار مکافات توانست حسام را راضی کند تا در میهمانی حضور یابد. آقا را با یک من عسل هم نمی‌شد خورد! انگار ارث پدرش را طلب داشت که این‌ چنین برج زهرمار روی مبل نشسته‌ بود. مثل جغد منتظر آتویی از او بود تا کن‌فیکون راه بیندازد. نگاهش بالاتر از یک رقیب بود...
عقب
بالا پایین