زن بیچاره، همان جا بین میزها خشکش زد.
- خدا مرگم بده! ندو با اون کفشها، الان میافتی.
ریز خندید و مسیر تنگ باقیمانده را طی کرد. محکم هیکل تپلش را در آغو*ش کشید و بوسه به روی گونههای نرم و پر چین و چروکش نشاند. چشمان سبز پر آرامشش، با وجود پف زیر پلکش درشتی خودش را حفظ کرده بود. این زن همیشه...