«در را که باز کردم، فقط یک جمله روی کاغذ بود: میدونستم برمیگردی…»
کاغذ را از روی میز برداشتم. هنوز گرمای دستهایش را داشت، گرما را نه به معنای فیزیکی، بلکه گرمای خاطرهای که مدتی طولانی فراموش شده بود. آن دستخط نامرتب، همان خطی که سالها پیش با آن قسم خورده بودیم که هرگز از هم نخواهیم گذشت،...