چالش {تمرین نویسندگی}1️⃣

زهرا سلطانزاده

مدیر آزمایشی تالار نویسندگان+گوینده آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
ناظر اثـر
ویراستار
تیم‌تعیین‌سطح
کپیـست
داور آکادمی
رمان‌خـور
مقام‌دار آزمایشی
نویسنده نوقلـم
نوشته‌ها
نوشته‌ها
432
پسندها
پسندها
2,749
امتیازها
امتیازها
203
سکه
3,486
ورود برای عموم آزاد است

همراه شما هستیم با سری اولین تمرین نویسندگی؛

دیالوگ زیر رو ادامه بدید:
«در را که باز کردم، فقط یک جمله روی کاغذ بود: می‌دونستم برمی‌گردی…»
 
در گوشه ی ذهنم تمام افرادی که می‌توانستند چنین بازی را برایم بچینند، جست و جو کردم اما به نتیجه ای نرسیدم. نفس کلافه ای کشیدم و کاغذ را در دستم مچاله کردم.
 
در را که باز کردم، فقط یک جمله روی کاغذ بود: می‌دونستم برمی‌گردی…
نفس کشیدن سخت شد. انگار تمام آن روزهایی که فکر می‌کردم از اینجا عبور کرده‌ام،
یک‌باره برگشتند و دورم حلقه زدند.
چشم‌هایم را بستم؛ می‌دانستم هیچ‌کس منتظرم نبود،
اما همین جمله… بوی آشنایی می‌داد،
بوی کسی که سال‌هاست دیگر وجود ندارد،
یا شاید… فقط در من زندگی می‌کند.
پا گذاشتم داخل اتاقی که دیگر خانه نبود؛
موزه‌ای از خاطراتی که تا امروز فکر می‌کردم خاکشان کرده‌ام.
کاغذ را دوباره خواندم؛
نه صدایی، نه قدمی، نه نشانی از زندگی…
اما عجیب بود؛
انگار اتاق، خودش داشت نگاهم می‌کرد.
فهمیدم برگشتن همیشه به سمت آدم‌ها نیست…
گاهی برمی‌گردی به جایی از خودت
که سال‌ها پیش رهایش کرده بودی.
 
«در را که باز کردم، فقط یک جمله روی کاغذ بود: می‌دونستم برمی‌گردی…»

با بهت به اطرافم نگاه انداختم، گرمایی که مانند عنکبوتی منحوس زیر پوستم دویده بود، حس می‌کردم. شقیقه‌هایم نبض می‌زد و قلبم می‌خواست از دهانم بیرون بزند.
چنین چیزی امکان نداشت، این متن یک شوخی مسخره بیشتر نبود. اما تنها ″او″ بود که خبر داشت.
دیوارهای اتاق گویی پیش چشم‌هایم به‌هم نزدیک می‌شدند و من را در خود می‌بلعیدند‌.
با قدم‌های سست و آهسته به جایی که دقیقاً آن اتفاق افتاده بود، به راه افتادم.
پایم به بالشی که روی زمین، به حال خود رها شده بود گیر کرد و سکندری خوردم.
جلوی افتادنم را گرفتم و با دست‌های لرزانم، طره‌ای مو، که جلوی چشم‌هایم سایه افکنده بود به کناری زدم.
به فرش که لکه‌ی قهوه‌ای تیره، با وجود تمام شستن‌های چند سال قبل، مانند پوزخند زشتی دهن کجی می‌کرد، حالم را بیشتر از پیش بد کرد.
چشم‌هایم را محکم به‌هم فشرده و لبم را زندانی دندان‌هایم کردم. در حال و هوای همان روزها بودم که صدایی از جا پراندم! صدای او بود. حتی از نامیدن اسمش نیز وحشت داشتم.
جیغم را در گلو خفه کردم. دستم را دور گردنم حلقه و نفهمیدم چه‌طور از اتاق خارج شدم. زیر باران که مثلِ شلاق روی سر و بدنم فرود می‌آمد، ایستادم؛ کاغذ مچاله شده که درون مشتم جا خوش کرده بود من را به خودم آورد. زمانی که برگه را با انگشت‌های یخ زده‌ام، صاف کرده و به کلمه‌های جدید که زیر جمله‌ی قبلی، جلوی دیدگانم به رقص در آمده بودند، خیره شدم. گویی تازه فهمیدم، که نوشته و خط از آنِ خودم است:
«و می‌دانم، باز هم برخواهی گشت!»
 
در را که باز کردم، فقط یک جمله روی کاغذ بود: می‌دونستم برمی‌گردی…»
اما نه برای زندگی با کسی که عاشقانه ، به یادتو با خاطرات پژمرده ای که به سان ،گل های خشکیده لایه دفتر که برجا گذاشتی منتظرت بود
آمدی اما دیر ، دیرتر از غم به سراغ مستی با خونابه ی دل عاشق مردی که غرورش را زیر پاهایت گذاشتی آمدی .
اکنون مرا در آغو*ش خود نگیر ، تورفتی سریع بدون خداحافظی ، حتی بدون لحظه ای درنگ شاید کسی به انتظارت بیشتر از چشمان تا صبح بیدار من گریسته بود.
حالا که برای ابد از من دوری میخواهم بگویم عاشقت هستم بی حد و حساب ، نه برای گیسوان بلندت ، نه برای چشمان عسلی معصوم ات و نه برای صورتی که تابش ماه را داشت فقط برای همان دوست دارم هایی که به دروغ برای فریب دادن من میگفتی .
 
آخرین ویرایش:
«در را که باز کردم، فقط یک جمله روی کاغذ بود: می‌دونستم برمی‌گردی…»
کاغذ را از روی میز برداشتم. هنوز گرمای دست‌هایش را داشت، گرما را نه به معنای فیزیکی، بلکه گرمای خاطره‌ای که مدتی طولانی فراموش شده بود. آن دست‌خط نامرتب، همان خطی که سال‌ها پیش با آن قسم خورده بودیم که هرگز از هم نخواهیم گذشت، حالا اینجا بود، روی یک تکه مقوای معمولی در آپارتمانی که دیگر مال من نبود. نمی‌دانستم چند دقیقه همان‌جا ایستاده‌ام. شاید دقایق، شاید سال‌ها. این خانه دیگر خانه نبود، یک موزه بود از اتاق‌هایی که هر گوشه‌شان بوی «ما» می‌داد و حالا فقط من بودم که باید تاریخ این موزه را مرور می‌کردم.
 
عقب
بالا پایین