در را که باز کردم، فقط یک جمله روی کاغذ بود: میدونستم برمیگردی…»
اما نه برای زندگی با کسی که عاشقانه ، به یادتو با خاطرات پژمرده ای که به سان ،گل های خشکیده لایه دفتر که برجا گذاشتی منتظرت بود
آمدی اما دیر ، دیرتر از غم به سراغ مستی با خونابه ی دل عاشق مردی که غرورش را زیر پاهایت گذاشتی آمدی...