بحث کردن با او فایدهای نداشت. رابطهها در این خانواده مثل محلههای قدیمی، هنوز کهنه و فرسوده بود. در این خانه نمیشد دربارهی عشق یا دوستداشتن حرف زد؛ چه برسد به اسم «سامان». نامی که حتی آوردنش هم غدغن شده بود. اشکهایم را پاک نکرده، کفری و عصبانی با قدمهایی محکم به اتاقم برگشتم و در را پشت...
در این خانوادهی عتیقه، حتّی نمیشد حرف از سوءتفاهم زد. باید به تفکّرات عهدبوقشان احترام میگذاشتم و وانمود میکردم آرامم؛ امّا صبوری هیچوقت در ذاتم نبود. از آندسته آدمهایی بودم که به آنی از کوره در میروند، و تاب آوردنم فقط در حد همان چند دقیقهی مکالمات تلفنی مادر و حاجدایی دوام آورد...
خلاصه با طفره رفتن از سؤالات بقیه، کمکم اطرافم خلوت شد و همه از اتاق بیرون رفتند؛ امّا مادر لبهی تخت منتظر نشسته بود. با صدایی که سعی میکرد بالا نرود، با دست روی پایش زد و گفت:
- این مسخرهبازیها چی بود؟ تو که خوب بودی، چی شد یهو؟
زمان خوبی برای دفاع از حقم بود. باید میفهمید همهاش...
گریهام گرفت. صورتم را برگرداندم تا نفهمد دروغ میگویم. سعی کردم لحنم محکم باشد و ادامه دادم:
- اومدم شیرینی ببرم. باور نداری؟ بیا همین الآن بریم از مامانم بپرس. چی شده؟ میترسی ضایع بشی؟ عیب نداره، منم همیشه اذیت کردنت رو تحمل کردم... ولی خسته نشدی از اینهمه تهمت زدن؟ اصلاً چی از جونم...
در عمقِ گردابِ بیپایانِ سیاهیِ نگاهِ خیره و زلزدهاش گم شدم. چانهام از بغض میلرزید؛ و خدا میدانست چقدر دلم میخواست در آغوشش زار بزنم. ولی بهمحض یادآوری آن لحظات کابوسوار و بوی گندِ سیگارِ سامان که هنوز بر چادر و لباسم مانده بود، لرزیدم. دستانم میلرزید و با تمام توان، او را به عقب هل...
بیخیال، در را هل داد و تا صورتش را برای بوسیدنم نزدیک آورد، فاصله گرفتم. با دلخوری و چشمانی قرمز و خمار گفت:
ــ نمیخوای بدونی چیکارت داشتم؟ اینم از پذیرایی کردنت!
دلم میخواست بدانم، اما موقعیت بدی بود. آشفته و پریشان، سراسیمه گفتم:
ــ نه، برو دیگه.
از نگاه هیز و چشمچرانش، از دستانش که منتظر...
خوشحال، گوشهی لباسم را از داخل پاکت درآوردم و دوباره برایش توضیح دادم:
یه شال حریرِ قرمز که به لباسم بخوره. دقیقاً هم رنگش باشه. اگه نگینی پولکی یا مرواریدی هم داشت که برق بزنه و چشمگیر باشه، چه بهتر. حتماً بگو مجلسی باشه. ببین چه جنسهای جدیدی دارن و چند مدل بیار تا از بینشون انتخاب کنم...
انگار هرچه رنگ قرمز بود، روی سفیدی بوم پاشیدهاند. حیف قسمت پایین موهای برهنه و بلندم که برایم قرمز رنگشان کرده بودند. جواب مادر را چه میدادم؟ تازه فرهای درشت روی کلهام زیادهروی بود، امّا عجله داشتم و باز کردنشان زمان میبرد.
ارسلان که دیگر صبرش لبریز شده بود، بیطاقت و کلافه پشت سر هم تماس...
مادر دست پایین را گرفت و گفت:
- پاشو دخترم، یه چیزی بپوش. تو که اینهمه کفش و لباس نو داری، بازم همیشهی خدا شاکی هستی.
با تندخویی و تهدیدکنان گفتم:
- مردم ببینن من نیستم، بد نمیشه؟ اینجوری بیشتر آبروتون نمیره؟ یعنی حق یه آرایشگاه رفتنم ندارم؟ چهجوری آخه لباس تکراری بپوشم؟
عصبانی جوابم را...
با حماقت، برای جلوگیری از قهر دوباره، سریع گفتم:
- حالا یه کم صبر کن، انشاءالله بعد جشن ارغوان نوبت ما هم میرسه. دیگه لازم نیست از کسی پنهان بشیم یا جایی بریم.
در جوابم شروع کرد از جسمم و تمایلات جن*سی خودش مایه گذاشتن. بعدها فهمیدم لحن زنندهاش در مورد رفتارهایی که اگر در کنارش بودم انجام...
هرچه مقایسهها و سرزنشهای مادر از سرِ بههوایی، پرحرفی، بیهنری و بیاستعدادیام بیشتر میشد، خشمم بیشتر بالا میگرفت. دوست داشتم لج کنم؛ و سامان بهانهی خوبی بود برای فاصله گرفتن از همه بود. گرچه او هم توجّهی به احساساتم نداشت. هر وقت میلش میکشید، جواب پیامهایم را میداد و بیشتر دنبال افکار...
بیمیل به آشپزخانه رفتم. از عصبانیتی که دلیلش را نمیدانستم و احساساتی که لحظهای آرام و لحظهای درهم و ناخوشایند میشدند، بیاختیار پشتسرهم پیامهای طولانی برای سامان فرستادم؛ کلی از رفتار خودش و پدرش گله و شکایت کردم. هول و بیفکر، مستقیم پرسیدم که کی به خواستگاری میآیی؟ حتی دلم میخواست به...
خیال نداشت دست از سرم بردارد، چون ادامه داد:
- عزیزم، چه ربطی داره؟ نمیخوام از حالا خواهرشوهر بازی دربیارم که ناراحت بشی. فقط اون چشمهای کورت رو یه کم بیشتر باز کن، میفهمی پسره اونقدری که تو به فکرشی براش مهم نیستی. وگرنه تا الآن پا پیش گذاشته بود. این خط، این نشون، اینم کلاه زرّنشون! اگه...
در این میان، روز بردن جهیزیهی ارغوان و زودتر فرستادن وسایلش به شهر دیگر برای چیدن خانهی جدیدش بساط آش درست کردن هم به راه بود. در آن بلبشوی شلوغی وقتی دور هم جمع شدیم میخواستم به نحوی سر حرف را باز کنم و با لجبازی جواب منفی را غیر مستقیم و پیشاپیش بیان کنم که مثلاً من زودتر نه را گفتم نه...
واقعاً معلوم نبود که نمیخواهم؟ سرم را پایین گرفتم و زیر لب، وقیحانه و با سماجت گفتم:
- ولی من نمیخوامش.
عزیزخانم سرش را با تأسف تکان داد و مؤاخذهکنان گفت:
- استغفرالله... وقتی ما گذاشتیم پای دزد نگرفته پادشاه شد، بهتره تو هم دیگه پیله نباشی. دو روز دیگه اونها برمیگردن، این داستانم از سرت...
چه خبر خوشایندی برای مادرِ همیشه منتظر! از خدایش بود دامادی که همیشه با افسوس از خصوصیاتش میگفت، حالا حی و حاضر، حرفش به میان آمده بود. پس دوست نداشت اسم تلخِ سامان، هیچرقمه شیرینیِ داماددار شدنش را خراب کند. به تندی سرِ دلش باز شد و با صدایی آهسته، انگار کسی جز ما سه نفر فالگوش ایستاده،...