در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Arjmand
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
چه خبر خوشایندی برای مادرِ همیشه منتظر! از خدایش بود دامادی که همیشه با افسوس از خصوصیاتش می‌گفت، حالا حی و حاضر، حرفش به میان آمده بود. پس دوست نداشت اسم تلخِ سامان، هیچ‌رقمه شیرینیِ داماد‌دار شدنش را خراب کند. به تندی سرِ دلش باز شد و با صدایی آهسته، انگار کسی جز ما سه نفر فال‌گوش ایستاده، زمزمه‌کنان گفت:
ـ می‌خواستی چی بشه؟ خانم‌خانم‌ها با پسر مردم می‌گرده!
از دست کارهایش ذلّه شدم. بغض‌آلود و چپ‌چپ نگاهش کردم؛ یعنی کو آن رفاقتِ مادر و دختری؟ کو آن روزهایی که هر راز و مشکلی را فقط با خودش درمیان می‌گذاشتم؟ کو آن مثلِ کوه پشت و پناه هم بودن؟ انتظارِ آن همه وفاداری را نداشتم؛ مگر خوابش را می‌دید زنِ برادرزاده‌ی پرافاده و ایرادی‌اش بشوم؟
فاجعه‌ی سامان هر روز بزرگ‌تر می‌شد و حالا عزیزخانم هم باخبر شده بود. او که با چشم‌های گرد و دهانی نیمه‌باز نگاهم می‌کرد، کم‌مانده بود شاخ دربیاورد. فکر کرد موضوع پیش‌پاافتاده‌ای است که با سخت‌گیری‌های مادر، بزرگ جلوه داده شده. به طرفم برگشت و با اخم ریزی میان ابروهایش، همان‌طور پچ‌پچ‌کنان پرسید:
-‌ وا... مامانت چی می‌گه؟ پسر مردم کیه؟
میان غر زدن‌های زیرزبانی که می‌دانستم تا ابد ادامه دارد و جرأتِ هر دفاعی را از آدم می‌گیرد، شنیدم که گفت:
-‌ مراحمیِ خیر ندیده رو می‌گم. کاش زودتر گورشون رو گم کنن برن. خدا کنه تا کسی متوجه نشده این وصلت سر بگیره و من خیالم راحت بشه. الحمدلله، خدا رو صد هزار مرتبه شکر! از بس دعا کردم و به درگاه خاک اشک ریختم که چطور توی این دوره‌ و زمونه از پس این دختر سر به هوا بر بیام، انگار معجزه شد تا بالاخره حاجت‌روا شدم.
عزیزخانم که عادت داشت رویِ خوشِ موضوعات را ببیند، دوباره با تأسف نگاهم کرد. آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت:
-‌ خب حالا... پاشو صورتت رو بشور. الکی هم اون موضوع رو بزرگش نکن. شاید منظورشون خواستگاری بوده. دختر، نبینم یه وقت باهاش هم‌کلام بشی! این دیگه کفش و لباس نیست که زود تصمیم بگیری و بعدش هم بگی اِ پشیمون شدم. من این گیس‌ها رو الکی سفید نکردم مثلِ روز برام روشنه، هیچ‌کس به اندازه‌ی ارسلان خوشبختت نمی‌کنه. پس لازم نکرده این‌قدر پیگیر بقیه باشی.
تمام دلواپسی‌ها و نظراتی را که زورکی به خوردم می‌دادند، حفظ بودم. مادر خط و نشان آخرش را کشید و گفت:
-‌ ببین جلوی عزیز می‌گم، دیگه هیچ کلمه‌ای از پسر مراحمی نشنوم! بعدشم، این همه حاج‌دایی به گردن ما حق داره. تمام دنیا رو بگردی مردی به خوبی پسرش پیدا نمی‌کنی... امّا تو این‌قدر احمقی که هنوز نمی‌فهمی از زندگی چی می‌خوای.
 
آخرین ویرایش:
واقعاً معلوم نبود که نمی‌خواهم؟ سرم را پایین گرفتم و زیر ل*ب، وقیحانه و با سماجت گفتم:
-‌ ولی من نمی‌خوامش.
عزیزخانم سرش را با تأسف تکان داد و مؤاخذه‌کنان گفت:
-‌ استغفرالله... وقتی ما گذاشتیم پای دزد نگرفته پادشاه شد، بهتره تو هم دیگه پیله نباشی. دو روز دیگه اون‌ها برمی‌گردن، این داستانم از سرت می‌افته.
مادر که از شدّت عصبانیت گونه‌هایش سرخ شده بود، با تشر سمتم آمد. خودم را درون مبل جمع کردم امّا فایده نداشت، صدایش را بالا برد و گفت:
-‌ با تو‌ام! فقط بگو چیزی بین‌تون نیست که این‌همه اصرار داری. وگرنه...
گریه‌کنان بین حرفش پریدم و فریاد زدم:
-‌ نیست!
-‌ زهرمار نیست! پس چرا وقتی از پدرش پرسیدم، گفت تقصیر دختر شماست که دست از سر بچه‌ی من برنمی‌داره؟ بهتره درست‌تر تربیتش کنید!
چشم‌هایم از حیرت باز ماند. زل زده بودم به مادر. پس به دیدن پدر سامان رفته بود. قلبم فرو ریخت. چطور به آن خانواده‌ی دغل‌کار اعتماد کرده بودم؟ وقتی این وسط فقط مرا مقصر نشان داده بودند.
مادر با صدایی لرزان امّا پر از خشم ادامه داد:
-‌ می‌بینی مردم چه پررو شدن! تقصیر بخت منه. بدون پدر بچه بزرگ کردن، از این بهتر نمی‌شه که یه غریبه در مورد اخلاق و تربیت دختر من نظر بده!
اشک از چشمانم سرازیر شد. خواستم حرفی بزنم ولی زبانم نمی‌چرخید. از پشت سر، صدای آرام و مهربان عزیزخانم را شنیدم که مثل همیشه با صبوری میانجی‌گری می‌کرد تا مادر آرام شود.
با زانوهایی که به زور همراه خودم می‌کشیدم، سرم را پایین انداخته و بی‌صدا به اتاقم برگشتم.
دو سه روز تمام با همه سرد و خاموش بودم. خودم را در اتاق حبس کردم. از خانه بیرون نمی‌رفتم و حتّی کلاس زبان را هم کنار گذاشتم. سامان ناپدید شده بود و من ماندم با احساسی پوچ که انگار تمام دنیا بر سرم آوار شده است.
در خلوتِ سنگین و خاموشی که اطرافم پیچیده بود، مدام به ارسلان فکر می‌کردم. نمی‌دانستم چرا، امّا او بی‌آنکه حرفی بزند، ذهنم را تسخیر کرده بود. گاهی با خودم می‌گفتم شاید چون همیشه محجوب، مغرور و دور از دسترس بود، برایم جذاب‌تر می‌شد. نگاهش، متانتش، حتی سکوتش… همه چیزش به طرز عجیبی در ذهنم تکرار می‌شد.
دختران فامیل و آشنا همیشه با تحسین از او حرف می‌زدند. آرزو داشتند تا جایی در دلش داشته باشند. من امّا نمی‌فهمیدم دقیقاً چه حسی به او دارم؛ نه دوستش داشتم، نه می‌توانستم از فکرش بیرون بیایم.
دلم می‌خواست بدانم اوّلین کسی که پیشنهاد خواستگاری را داده چه کسی بوده؟ خود او؟ یا نقشه‌ی عزیزخانم و مادر بوده؟ با شنیدن این پیشنهاد واکنش ارسلان چه بود؟ آیا مخالفت کرده یا راضی است؟
کاش از دلش خبر داشتم. تنها راه، ارغوان بود؛ امّا عاقل‌تر از آن بودم که در این اوضاع حرفی بزنم. هنوز چیزی قطعی نشده بود. فقط باید صبر می‌کردم؛ یا این ماجرا به فراموشی سپرده می‌شد، یا بالاخره کسی از نیت واقعی‌شان پرده برمی‌داشت.
***
چند هفته بعد، خانه‌ی عزیزخانم پر از رفت‌وآمد و شور شد. قرار بود جشن عقد ارغوان در همان‌جا برگزار شود. از یک هفته قبل همه در تکاپو بودند، صدای خنده و هیاهو در همه‌جا پیچیده بود، امّا درون من هیچ شوقی نبود. انگار همه چیز را از پشت شیشه غبارآلود و غمگین می‌دیدم. از بس در خودم فرو رفته بودم.
با ارسلان قهر بودم. او هم بی‌اعتنا و سرد رفتار می‌کرد. نگاهش، کوتاه و گذرا بود؛ بی‌هیچ احساسی.
مگر نه همین را می‌خواستم؟ مگر نه از اوّل گفته بودم نمی‌خواهمش؟ پس چرا حالا، رد شدن از طرف او، بیشتر از تحقیرِ سامان دلم را می‌سوزاند؟
چرا هر بار که نگاهم نمی‌کرد، قلبم می‌گرفت؟
از احساسات طوفانی و گنگی که درونم پیچیده بود، هیچ‌کس خبر نداشت. حتی خودم هم نمی‌فهمیدم، از میان این همه نفرت و دلتنگی، دقیقاً دنبال چه بودم…
 
آخرین ویرایش:
در این میان، روز بردن جهیزیه‌ی ارغوان و زودتر فرستادن وسایلش به شهر دیگر برای چیدن خانه‌ی جدیدش بساط آش درست کردن هم به راه بود. در آن بلبشوی شلوغی وقتی دور هم جمع شدیم می‌خواستم به نحوی سر حرف را باز کنم و با لجبازی جواب منفی را غیر مستقیم و پیشاپیش بیان کنم که مثلاً من زودتر نه را گفتم نه شازده‌ی آن‌ها. زیر گوشش آهسته گفتم:
- برادرت همون بهتر که طناز رو بگیره. در و تخته خوب با هم جور هستن.
لبخند ملیحی زد و انگار تا ته حرفم را خوانده بود که با طمأنینه گفت:
- خواهری، یه چیزی می‌گم امّا بین خودمون بمونه. فکر نکنم خانم دکتر رو دوسش داشته باشه. ولی تا اسم یه دختر دیگه می‌آد زبونش برای نه گفتن نمی‌چرخه. با حیا سرخ می‌شه و سرش رو می‌ندازه پایین. این یعنی ته دلش یه خری رو می‌خواد که متأسفانه خبر نداره اونه که لیاقتش رو نداره. نبین یه‌کم سخت‌گیره، به خدا توی این دوره و زمونه لنگه‌اش پیدا نمی‌شه.
همان‌طور که حریصانه از شنیدن آن حرف ها حظ می‌بردم، ناگهان ساکت شد و ادامه نداد. از فضولی نزدیک بود به التماس و دست و پایش بیوفتم که بیشتر توضیح بدهد امّا تحمل کردم و خونسرد گفتم:
- برو بابا. چی می‌گی برای خودت. آخه کدوم احمقیه که بخواد زنش بشه.
نمی‌دانم چرا به آنی حالم عوض شد. واقعیتی که شنیدم عجیب دلچسب و گوارا بود. آن‌قدر بر خودم می‌بالیدم که دوست‌داشتم علاقه‌ی ارسلان به گوش همه برسد. از پسندیده شدن پسری با معیارهای او، حس پیروزی در رقابتی سخت را داشتم. به همان سرعت یادآوری ازدواج سنتی برای‌ شاهدخت سرکش درونم با وجود شک سامان که نمی‌دانم در محل به گوش ارسلان رسیده بود یا نه؟ طعم دهانم مزه‌ی گس خرمالوهایِ نارس پاییز را گرفت و دلم بهم خورد و قلبم تند تپید.
افکارم را پس‌زدم و دوباره به طناز گیر دادم که منطق ته دلم می‌گفت آن‌ها بهم علاقه دارند و با حرص ادامه دادم:
-‌ این عروس شما فوق فوقش می‌شه نسخه پیچ. چه بزرگش می‌کنید.
از حاضر جوابی‌ام جری شد و گفت:
- سرکارعلیه هم یه کم دل به درس بده شاید دانشگاه رفتی و یه روزی زن داداشم شدی. آخه برای پسر ما تحصیلات و خانم بودن خیلی مهمّه.
از درون بیشتر بهم ریختم. پس قرار بود چون گوشه‌ایی از احساسم به سامان را می‌دانست به خودش اجازه می‌داد هر وقت دلش خواست در مورد خانم بودن یا نبودنم نظر بدهد. کور خواندند به راحتی زیر بار خواستگاری بروم. در جوابش محکم و قاطعانه گفتم:
- من که می‌خوام برم خارج. اصلاً هم قصد دیگه‌ای ندارم. چرا هی از خواسته‌های پسرتون به من می‌گی؟
با دقّت نگاهم کرد و دوباره درست دست گذاشت روی نقطه ضعفم و گفت:
-‌ حتماً با سامان. اون که معلوم نیست به چند نفر دیگه وعده وعید داده. دو روز دیگه برمی‌گرده و همه رو هم سرکار می‌گذاره.
از کوره در رفتم. برای فرار از شنیدن پند و اندرزهایش،عصبانی گفتم:
- چیه، چرا همه‌تون ازش بد می‌گید؟ همین خودت چه قدر منتظر خواستگاری صدرا جونت بودی؟ آرزوت بود زنش بشی چون عاشقشی، حالا که به من رسید آسمون تپید؟
 
آخرین ویرایش:
خیال نداشت دست از سرم بردارد، چون ادامه داد:
-‌ عزیزم، چه ربطی داره؟ نمی‌خوام از حالا خواهرشوهر بازی دربیارم که ناراحت بشی. فقط اون چشم‌های کورت رو یه کم بیشتر باز کن، می‌فهمی پسره اون‌قدری که تو به فکرشی براش مهم نیستی. وگرنه تا الآن پا پیش گذاشته بود. این خط، این نشون، اینم کلاه زرّنشون! اگه هم بیاد خواستگاری، ما دیگه دختر بهش نمی‌دیم که ببره خارج.
صدای زنگ در، گفت‌وگوی بی‌سرانجام‌مان را نیمه‌کاره گذاشت. از خیالِ حس ارسلان به خودم، نفس راحتی کشیدم. انگار اعتماد‌به‌نفسم ناگهان چند برابر شده بود؛ تا جایی که احساس می‌کردم حالا می‌توانم برای همه ناز کنم.
ارغوان رفت و در حیاط را باز کرد. از لحن گرم احوال‌پرسی‌اش فهمیدم طناز آمده. بی‌حوصله نیم‌نگاهی انداختم. اما وقتی قد و قامت بلند ارسلان را کنار او دیدم، از شدّت حسادت حالم به هم خورد.
خانم، برای این‌که خودش را به کسی که دوستش داشت نزدیک کند، در همه‌ی مهمانی‌ها و روضه‌ها شرکت می‌کرد. هیچ‌وقت با کسی بحث نمی‌کرد، همیشه خوش‌برخورد و خندان بود. محترمانه نظرش را می‌گفت، و حتی با ارسلان درباره‌ی کتاب و هنر حرف می‌زد. هنوز هم مشتاق بودم بفهمم میان‌شان چه می‌گذرد. کاش از دلشان خبر داشتم؛ وگرنه این‌همه صمیمیت هم حدی داشت.
از آن بدتر، زن‌دایی و عزیزخانم و مادر با خوش‌رویی به استقبالشان رفتند. کلاه سویشرتم را روی موهای گوجه‌ای و شانه‌نکرده‌ام کشیدم و خودم را مشغول هم‌زدن دیگ آش نشان دادم. برای خرد کردن مهمانِ ناخوانده حتی سرم را هم نچرخاندم تا سلامی بدهم.
مادر که همیشه چشمش دنبال رفتارهای بدم بود، با غضب کنارم آمد و بلند گفت:
-‌ اِ... شاهدخت، ببین چه خوب شد خانم دکتر هم اومده!
نه این‌که خیلی از او خوشم می‌آمد، حالا باید از تشریف‌فرما شدنش هم ذوق‌زده می‌شدم. مردم شانس داشتند؛ هنوز درسش تمام نشده، چه دکتر دکتری برای خودش راه انداخته بود.
با دقّت در قابلمه را گذاشتم، لبخندی کج و زورکی زدم و سلامی خشک و خالی تحویلش دادم. نمی‌دانم چرا کسی کاری به کارش نداشت و مثل من نصیحت نمی‌شنید. بدون خجالت کنار پسر نامحرم می‌نشست و حرف می‌زد، ولی برای من یک دقیقه بیرون رفتن تنها، ممنوع بود. دیدن سامان؟ از حرام هم حرام‌تر!
بعد از سلام و احوال‌پرسی‌های طولانی که انگار صد سال است همدیگر را ندیده‌اند، همه دور هم نشستند و عزیزخانم با صدای بلند گفت:
-‌ شاهدخت، مادر، چایی بیار!
 
آخرین ویرایش:
بی‌میل به آشپزخانه رفتم. از عصبانیتی که دلیلش را نمی‌دانستم و احساساتی که لحظه‌ای آرام و لحظه‌ای درهم و ناخوشایند می‌شدند، بی‌اختیار پشت‌سر‌هم پیام‌های طولانی برای سامان فرستادم؛ کلی از رفتار خودش و پدرش گله و شکایت کردم. هول و بی‌فکر، مستقیم پرسیدم که کی به خواستگاری می‌آیی؟ حتی دلم می‌خواست به او هم جواب رد بدهم تا سنگ روی یخ بشود و مقابل همه مثل سکه‌ای بی‌ارزش از چشم بیفتد.
از بس حواسم پرت بود، بدون شمردن تعداد مهمان‌ها، چندین استکان تا به‌تا کنار هم چیدم و با بی‌دقّتی، چای دم‌نکشیده را در آن‌ها ریختم. سینی سنگین را دست گرفتم و به سمت حیاط رفتم. وقتی روی ایوان پا گذاشتم، با چشم دنبال لنگه‌دمپایی‌ام می‌گشتم که ناگهان صدای زنگ گوشی از جیبم بلند شد. دستپاچه شدم؛ نزدیک بود سینی از دستم بیفتد که ارسلان سریع بلند شد، به طرفم آمد، و سینی خیس با چای‌های نصفه‌نیمه را از دستم گرفت و برد.
لنگه‌دمپایی را پیدا کردم و با چشم غُرّه‌اش، همان‌جا روی پله‌های ایوان نشستم. جرأت نکردم به گوشی نگاه کنم تا توجّه بیشتری جلب نکنم. عزیزخانم با شیطنت و خنده گفت:
-‌ دخترم! خواستگارت که نیومده، چرا هول شدی این‌همه چای ریختی؟ قندونم که جا گذاشتی، ماشاءالله به حواس جمع‌ت!
همه خندیدند. طناز هم، با عشوه‌ای تصنعی که می‌خواست ادب و خانمی‌اش را نشان دهد، گفت:
-‌ اشکال نداره، نفری دوتا چای می‌خوریم!
ارغوان سریع قندان و ظرف شیرینی را آورد. من امّا هنوز اخم‌هایم درهم بود. از این‌که جلوی همه دست‌و‌پاچلفتی رفتار کرده بودم، خجالت کشیدم. نگاهی به خودم انداختم: سویشرت و شلوار صورتیِ گل‌گلی که یادم رفته بود پاچه‌های تازده‌اش را باز کنم، دمپایی‌های پلاستیکی رنگ‌ورو‌رفته که عکس جوجه‌هایشان از آفتاب پاک شده بود...
بعد نگاهم روی طناز لغزید. در آن مانتوی راه‌راه سورمه‌ای، اندام لاغرش کشیده‌تر به نظر می‌آمد. مثل همیشه آراسته و اتو کشیده بود؛ رفتار سنگین و متینی داشت که مرا یاد خانم مدیر مدرسه‌مان می‌انداخت. کفش‌های پاشنه‌بلند ورنی و کیف مشکی براق با قفل طلایی بزرگ که در آفتاب برق می‌زد. رژ زرشکیِ همیشگی‌اش را به ل*ب‌های باریک و قیطانی‌اش زده بود.
مژه‌های مصنوعی و خط‌چشم دنباله‌دارش تأثیری بر چشم‌های ریزش نداشت، امّا در مجموع زنی بود که از هر انگشتش هنری می‌بارید. خانه‌داری بلد بود، اخلاق گرمی داشت، و با اعتماد به نفس حرف می‌زد؛ شمرده‌شمرده، حساب‌شده، و همیشه با لبخند بود. از همان مدل دخترخانم‌های محبوب خانواده‌ که برعکس من خوشم نمی‌آمد. هرچند اهمّیّتی نداشت؛ چون فعلاً تاجِ «دختر نمونه» را بر سر داشت و میان همه می‌درخشید. او همان معیار مقایسه‌ای بود که دیگر دخترها در مقابلش سنجیده می‌شدند.
 
آخرین ویرایش:
هرچه مقایسه‌ها و سرزنش‌های مادر از سرِ به‌هوایی، پرحرفی، بی‌هنری و بی‌استعدادی‌ام بیشتر می‌شد، خشمم بیشتر بالا می‌گرفت. دوست داشتم لج کنم؛ و سامان بهانه‌ی خوبی بود برای فاصله گرفتن از همه بود. گرچه او هم توجّهی به احساساتم نداشت. هر وقت میلش می‌کشید، جواب پیام‌هایم را می‌داد و بیشتر دنبال افکار آلوده و هوس‌های خودش بود. در میان این بلاتکلیفیِ آشکار، زندگی‌ام بی‌هدف می‌گذشت.
با صدای دوباره‌ی گوشی، گل از گلم شکفت. ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست. بلند شدم تا به داخل خانه بروم که نگاهی گذرا به جمع انداختم. ارسلان با اخمی محو و نگاهی کنجکاو رفتنم را دنبال می‌کرد. انگار با همان نگاه گفت که حواسش به همه چیز هست، امّا کِی قرار است به رویم بیاورد را فقط خدا می‌دانست.
چه‌قدر نچسب و دخالت‌گر بود؛ در کار همه سرک می‌کشید. با این حال، از وقتی ارغوان گفته بود شاید برادرش مرا می‌خواهد، دلم می‌خواست بیشتر نادیده‌اش بگیرم. در ذهنم انتظار داشتم مردی مثل او خودش را در دام عشق بیندازد و برای خریدن نازم قدمی بردارد.
گوشی را به گوشم چسباندم و آرام گفتم:
-‌ سلام.
صدایش میان خنده‌های چند دختر و صدای موسیقی گم بود. با بی‌خیالی گفت:
-‌ سلام خانمم، خوبی؟ کی تو بغلم بگیرمت؟ دلم برات تنگ شده.
با شنیدنِ خانمم، دلم فرو ریخت. تازه فهمیدم دلش هم برایم تنگ شده! ساده‌دلانه فکر می‌کردم همه‌ی پسری باید عاشقم باشند، چون فقط زیبا و خوش‌اندام بودم. با لحنی لوس گفتم:
-‌ کاش می‌شد برات آش بیارم، توی ماشین می‌خوردی.
بی‌پروا جواب داد:
-‌ اگه بیام، تو رو به جای آش می‌خورم. حالا که این‌طوره، نیم ساعت دیگه سرِ کوچه باش.
بعد با لحن پرهیجانی ادامه داد:
-‌ بِیبی، امروز دیگه نمی‌تونی از دستم در بری. این‌جوری خشک و خالی نمی‌شه؛ دو تایی می‌ریم یه‌جای خلوت، کسی مزاحم نباشه... یه دل سیر ببوسمت. من دیگه طاقت ندارم.
گوشه‌ی پرده را کنار زدم و از پنجره به حیاط نگاه کردم. ارسلان با اخم‌های درهم، ساکت نشسته بود و انگار قصد رفتن نداشت. منظور سامان را خوب فهمیده بودم، اما برای عوض کردن مسیر مکالمه گفتم:
-‌ نه، نیا. ارسلان هست، نمی‌تونم از خونه بیرون بیام.
با عصبانیت فریاد زد:
-‌ اه، چرا همیشه این نره‌خر خونه هست؟ به اون چه ربطی داره؟ من چطوری دوست‌دخترمو ببینم؟ اگه بهم نرسی، از دستت پریدم!
 
آخرین ویرایش:
با حماقت، برای جلوگیری از قهر دوباره، سریع گفتم:
-‌ حالا یه کم صبر کن، ان‌شاءالله بعد جشن ارغوان نوبت ما هم می‌رسه. دیگه لازم نیست از کسی پنهان بشیم یا جایی بریم.
در جوابم شروع کرد از جسمم و تمایلات جن*سی خودش مایه گذاشتن. بعدها فهمیدم لحن زننده‌اش در مورد رفتارهایی که اگر در کنارش بودم انجام می‌داد، نوعی مریضی بود و چه خوب که با او تنها نشدم. امّا در آن لحظه‌ غرق در جهالت، فقط سرم را پایین انداختم و چشمانم را بستم. آرزو می‌کردم خفه شود. لعنت به رسم و رسوم! اصلاً همه‌اش تقصیر سنت‌هایی بود که با آن‌ها بزرگ شدم، چون حتی از پشت تلفن هم از طرز حرف‌زدن و معنای بد کلماتی که از تن و اعضای بدنم به زبان می‌آورد، از خجالت تا بناگوش سرخ می‌شدم.
با سر و صدای خداحافظی و بدرقه‌ی همه، فهمیدم که طناز قابلمه‌ی آشش را گرفته و آن‌ها هم رفتند. در آشپزخانه خودم را مشغول ظرف شستن نشان دادم تا برای بدرقه‌شان بیرون نروم.
***
صبح روز مراسم عقد، به خانه‌ی عزیزخانم رفتم. در آن شلوغیِ بازار شام که هر کسی مشغول کاری بود، کج‌خلق و بدعنق از دنده‌ی چپ بلند شده بودم؛ چون از شب قبلش با مادر بحث کرده بودم.
اجازه نمی‌داد لباس دلخواهم را بخرم و تنهایی به آرایشگاه بروم. از نظرش دختر باید باوقار باشد، به حرف بزرگ‌ترش احترام بگذارد و من از همه‌ی آن‌ها مستثنی بودم.
تفکراتی پوسیده و تاریخ‌گذشته که باید به زور قبول‌شان می‌کردم... حالم از خودم و اوضاع اطرافم به‌هم می‌خورد؛ اشمئزاز و بیزار از اجازه گرفتن، حتی برای کوچک‌ترین موضوعات. سرپیچی‌ام باعث ممنوعیت از خیلی چیزها می‌شد.
احساس خفگی داشتم. کلی غر زدم و مادر هم فقط خودخوری می‌کرد. تمام دردم خواسته‌ی سامان بود که باید لباس قرمزی می‌پوشیدم تا عکس‌هایی برای مادرش بفرستد. بالاخره اوّلین باری بود که عروسش را می‌دید و متوجه می‌شد انتخاب پسرش، دختری امروزی و شیک است؛ چشم‌رنگی و بور، خوش‌اندام و ظریف، کسی که در زیبایی چیزی از فرنگی‌ها کم ندارد.
حتی خامش شدم که آخر شب، بی‌سر و صدا، همراهش به دیدن عمه و مادربزرگش برویم تا مرا به عنوان نامزدش به آن‌ها معرفی کند؛ چون هنوز پدر و خانواده‌اش از دست حرف‌ها و گله‌ی مادر ناراحت بودند. با خودم چه فکری می‌کردم؟! که می‌توانم برنده‌ی بازی‌ای باشم که ممکن بود خطرناک به پایان برسد... فقط برای این‌که ثابت کنم من هم قوانین خودم را دارم.
خلاصه تا نزدیک‌های ظهر، وقتی مادر و عزیزخانم از دستم ذلّه شدند، گوشه‌ای غمبرک‌زده نشستم. با آمدن ارسلان و موضوع خواستگاری که مثلاً من بی‌خبر هستم، خجالت می‌کشیدم امّا در آن همه آشفتگی ذهنی، حسی متفاوت و شیرین را تجربه می‌کردم. تا بلند شدم که بروم، با چشم‌های پف‌کرده و خیس از گریه، رو به مادر گفتم:
-‌ امشب من نمیام. الآنم میرم خونه، چون هیچی ندارم بپوشم. اصلاً چه‌جوری حاضر بشم وقتی لوازم آرایش درست‌وحسابی ندارم؟
 
آخرین ویرایش:
مادر دست پایین را گرفت و گفت:
-‌ پاشو دخترم، یه چیزی بپوش. تو که این‌همه کفش و لباس نو داری، بازم همیشه‌ی خدا شاکی هستی.
با تندخویی و تهدید‌کنان گفتم:
-‌ مردم ببینن من نیستم، بد نمیشه؟ این‌جوری بیشتر آبروتون نمیره؟ یعنی حق یه آرایشگاه رفتنم ندارم؟ چه‌جوری آخه لباس تکراری بپوشم؟
عصبانی جوابم را داد:
-‌ خب نیا! جون به لبم کردی، از یه بچه‌ی پنج‌ساله بیشتر اذیت داری. مگه کت و دامن یا کت و شلوار چه اشکالی داره که حتماً باید اون پیراهن زشت رو بخری؟ اصلاً بهت نمی‌اومد.
-‌ خیلی هم قشنگه. همه‌ی تفکّرها و سلیقه‌ها شبیه هم نیستن!
ارسلان، بی‌حوصله از بگو‌مگوهای ما، وقتی اوضاع را دید، رو برگرداند و بدون نگاه کردنم گفت:
-‌ تا پنج دقیقه‌ی دیگه دمِ در باش، بریم خرید. دیر کنی، رفتم.
ذوق از تهِ دلم لبخندی شد بر لبانم. مفتخر و مبتهج به کارهایی بودم که بی‌منت برایم انجام می‌داد. خودش نمی‌دانست چه‌قدر در نظرم مهم و متفاوت از هر آدم دیگری بود. فرصت را غنیمت شمردم و سریع حاضر شدم.
چون معلوم نبود قهر است یا آشتی، بی‌اهمّیّت ساکت کنار دستش نشستم. تا حرکت کرد برای خودم صدای موزیک را بلندتر کردم و زیر ل*ب همراهش زمزمه کردم. او هم با لجبازی صدا را کم کرد. کلافه، خاموشش کردم و به خیابان با آدم‌ها و مغازه‌هایی که با سرعت از جلوی چشمانم رد می‌شدند، زل زدم.
او شاهزاده‌ای بود که برای خودش پادشاهی می‌کرد. درسش را خوانده بود و شغلش را داشت. هر وقت میلش می‌کشید، با دوستانش به مسافرت می‌رفت. اگر تا نیمه‌شب بیرون می‌ماند، به کسی جواب پس نمی‌داد. هیچ‌گاه خطایی ازش سر نمی‌زد تا مورد شماتت قرار بگیرد. با این‌که پسر بود، گاهی سرکوفتش را به ما هم می‌زدند. نجابت و رفتار متینی که از پدرش یاد گرفته بود، ناخودآگاه دل دخترها را می‌برد. آن‌قدر آدم‌حسابی و خوب بزرگ شده بود که واقعاً نقصی برای نخواستن نداشت.
ولی آن بخش خبیث و تاریک وجودم، که آزاد و رها فقط دلش شیطنت می‌خواست، به سمت سامان کشیده می‌شد. خوب شد پسر نشدم، وگرنه مادر را دق می‌دادم! چون شاید خلافکار از آب در‌می‌آمدم و هر روز دست‌گلی تازه‌ای برایش به آب می‌دادم.
با توقف مقابل ساختمان بلندِ مرکز خرید از افکارم بیرون آمدم. هیجان و اشتیاق برای خرید لباس و به‌تنهایی آرایشگاه رفتن، به‌سرعت تمام دلخوری آن یک هفته و خون‌به‌دل‌کردن مادر و عزیزخانم را شست و از یادم برد.
با ذوق، از خرید گرفته تا مدل آرایشم را بدون مشورت انجام دادم. خلاصه، تمام پس‌اندازم شد یک مشت خرید بیهوده‌ی بنجل که به درد سطل آشغال هم نمی‌خورد. لباس پفیِ قرمز کوتاه با آن حجم از توری که همه‌اش روی هوا ایستاده بود، بیشتر به درد دختربچه‌های چهارساله‌ی کلاس باله می‌خورد تا من. با آن ساپورت ضخیم مشکی، کیف و کفش ورنی قرمزِ پاشنه‌بلند و نیم‌ست مروارید قرمز بدریخت.
به ارسلان، که با طمأنینه فقط نقش راننده را داشت و بی‌حرف برایم قیافه گرفته بود، اهمیتی نمی‌دادم تا خودش آشتی کند. طبق دستوری که دادم، مرا به اوّلین سالنی که سرِ راه باز بود برد. با آن همه عجله، باز هم دو ساعتی کار آرایش و موهایم طول کشید. دل در دل نداشتم تا وقتی لباس‌هایم را عوض کردم و حی‌ و حاضر روبه‌روی آیینه‌ی قدی ایستادم.
اوّل با آن حجم از مژه‌های سنگین چندباری پلک زدم و از دیدن ظاهرم جا خوردم. قدمی جلو و عقب رفتم، چرخی زدم، با دقّت نگاه کردم و مثل همیشه، سریع پشیمان و عصبی شدم.
کسی هم نبود که درست و حسابی نظر بدهد. انگار تمام تلاش و بدو‌بدوهایم بی‌فایده بود، چون درست شبیه مبارک سیاه شده بودم. امّا صدای آرایشگر، که پشت‌سرهم از زیبایی و هنر دست خودش تعریف و تمجید می‌کرد، با تماس مادر و غرزدنش درهم پیچید. گیج و منگ بودم.
 
آخرین ویرایش:
انگار هرچه رنگ قرمز بود، روی سفیدی بوم پاشیده‌اند. حیف قسمت پایین موهای ل*خت و بلندم که برایم قرمز رنگ‌‌شان کرده بودند. جواب مادر را چه می‌دادم؟ تازه فرهای درشت روی کله‌ام زیاده‌روی بود، امّا عجله داشتم و باز کردن‌شان زمان می‌برد.
ارسلان که دیگر صبرش لبریز شده بود، بی‌طاقت و کلافه پشت سر هم تماس می‌گرفت و به جانم نق می‌زد. نه اجازه می‌داد تنهایی برگردم، نه حوصله‌ی منتظر ماندن داشت و اصلاً گوش نمی‌داد که مدل موهایم به من نمی‌آید و برای عوض کردنش نیم ساعت وقت می‌خواهم. تعلل فایده‌ای نداشت، چون هر ثانیه نظرم عوض می‌شد.
خلاصه، سریع حساب کردم و با حرص از سالن بیرون زدم. نفس عمیقی کشیدم و به خودم مسلط شدم. طول خیابان را لبخند زنان به سمتش حرکت کردم. دلم می‌خواست امروز تمام زیبایی‌ام را ببیند. اوّلش نشناخت و اطراف را نگاه کرد. تا در ماشین را باز کردم و با لبخندی که در صورتم پخش بود کنارش نشستم. از تغییرم چند ثانیه پلک نمی‌زد. گفتم لابد از عروس هم زیباتر شدم که زبانش بند آمده.
بعد برخلاف تصوراتم، با اخم و صدای بلند، بدون تعارف گفت:
-‌ وای... دختر، این چه سر و وضعیه برای خودت درست کردی؟
بماند چه‌قدر توی ذوقم خورد و به روی خودم نیاوردم. خدا به داد همسر آینده‌اش برسد که حتی تعریف کردن ساده را هم بلد نبود. سرخوش در آیینه به خودم نگاه کردم و برای به چشم آمدنش پرسیدم:
-‌ چیه؟ خیلی خوب شدم، نه؟
با تأسف رو برگرداند. ماشین را روشن کرد و جدّی گفت:
-‌ محشره... شبیه دلقک‌های سیرک شدی. حتماً یا برق نداشتن یا آیینه.
بی‌هوا جعبه‌ی دستمال کاغذی را به طرفم پرت کرد و ادامه داد:
-‌ تا نرسیدیم، سریع پاکش کن.
این روزها حتی معنی رفتارهای او را هم نمی‌فهمیدم. چرا از همیشه بی‌حوصله‌تر بود؟ با اخم حرف می‌زد، بیشتر گیر می‌داد و تذکر دادن‌هایش تمامی نداشت. انگار از چیزی شاکی و دلخور بود. علت ناراحتی‌اش را نمی‌فهمیدم.
بی‌قید شانه بالا انداختم و گفتم:
-‌ اگه حرفی غیر این می‌زدی باید تعجّب می‌کردم. حسود! مگه تو پولش رو دادی که حرص می‌خوری؟
دندان روی هم سابید و ادامه داد:
- اگه دست من بود که... حتماً خودت رو نگاه نکردی، چه مسخره شدی. فقط بلدی آبروی آدم رو ببری. جهنّم! برو تا همه بهت بخندن.
از کسی که همیشه شاکی و عصبانی بود انتظار بیشتری نداشتم. وقتی سلیقه‌ی ما آن‌قدر با هم فرق داشت، جوابش را ندادم وگرنه تا فردا می‌خواست سخنرانی کند و ایراد بگیرد. دلگیر به بیرون چشم دوختم.
دم غروب شد و خیابان‌ها مملو از ترافیک. حاج‌دایی پشت سر هم تماس می‌گرفت و آن روز همه با ارسلان کار داشتند. او هم دنبال سر من راه افتاده بود و زیر ل*ب غرغر می‌کرد.
مثلاً فامیل درجه یک بودیم و باید زودتر از همه می‌رسیدیم، اما تازه یادم افتاد شال قرمز نخریدم. شروع کردم به توضیح دادن که ست لباسم، شال هم رنگش را کم دارد، اما انگار نه انگار. با تمام التماس و اصرار، بی‌اهمّیّت و با عجله به سمت خانه می‌رفت. ساکت شدم و بغض کرده، درون صندلی فرو رفتم.
ناگهان با سرعت مقابل مغازه‌ای ترمز کرد. هنوز هم چین و شکن روی پیشانی‌اش ماندگار بود که با نارضایتی گفت:
- لازم نکرده با این سر و وضع افتضاحت پیاده بشی، بگو چی می‌خوای؟
 
آخرین ویرایش:
خوشحال، گوشه‌ی لباسم را از داخل پاکت درآوردم و دوباره برایش توضیح دادم:
یه شال حریرِ قرمز که به لباسم بخوره. دقیقاً هم رنگش باشه. اگه نگینی پولکی یا مرواریدی هم داشت که برق بزنه و چشم‌گیر باشه، چه بهتر. حتماً بگو مجلسی باشه. ببین چه جنس‌های جدیدی دارن و چند مدل بیار تا از بینشون انتخاب کنم.
بی‌توجّه به حرف‌هایم، سریع رفت و طولی نکشید که برگشت. پاکتی را به سمتم پرت کرد و با سرعت به سمت خانه راه افتاد. دستم را درون پاکت بردم و شالی زرشکی رنگ، زخیم و سنگین بیرون کشیدم، آن‌قدری بدترکیب بود که گریه‌ام گرفت. بیشتر به درد فصل زمستان می‌خورد. عصبانی شدم و سرش داد زدم، امّا کو گوش شنوا؟ اخم‌هایش بیشتر درهم شد و واکنشی نشان نداد.
وقتی رسیدیم، بدون تشکر و با حالت قهر از ماشین پیاده شدم و راه افتادم. تمام انتظارم از تمجید و تحسین از ظاهرم، اوّل با واکنش ارسلان و بعد با نگاه مادر و عزیزخانم، درهم ریخت. البته خودم را دلداری می‌دادم که از ذهنیت سنتی آن‌ها انتظار بیشتری نمی‌رفت.
خانه پر از مهمان و فامیل‌های نزدیک بود. همان‌طور که از کنارشان می‌گذشتم، با سر و زیرلب سلام و احوالپرسی می‌کردم و گاهی دست می‌دادم. ملیحانه لبخند می‌زدم، انگار از آسمان افتاده بودم. هرچه توجّه‌ها بیشتر جلب می‌شد، من پُز بیشتری می‌دادم و خودم را دست بالا می‌گرفتم. اصلاً اهمّیّت نمی‌دادم که عزیزخانم غر می‌زند و مادر لبش را می‌گزد؛ که چه قدر تباه و فاجعه شده بودم.
سفره‌ی عقد زیبایی مقابل ارغوان پهن بود. عروس در آن لباس و آرایش چقدر خواستنی و زیبا شده بود. خودم را رساندم و او را ب*غل کردم، نزدیکش نشستم، امّا از شادی آن مجلس چیزی نفهمیدم چون سامان ول‌کن نبود. مداوم پیام می‌فرستاد و می‌خواست حتماً امروز همدیگر را ببینیم. برای اوّلین‌بار، از پشت تلفن قربان صدقه‌کنان می‌پرسید چه شکلی شدم و چه پوشیده‌ام. حتّی پیشنهاد داد در آن شلوغی نیم‌ساعتی از خانه بیرون بزنم و در کوچه‌ی بغلی منتظرش باشم.
نمی‌توانستم بروم، چون حوصله‌ی گرفتاری دیگری را نداشتم، اوّل وقتی گفت فقط چند ثانیه طول می‌کشد و موضوع مهمی مربوط به خواستگاری و مادرش است که باید رو در رو صحبت کنیم، با این‌که ته دل وامانده‌ام، می‌دانستم سرانجامی ندارد، بی‌خردانه سریع قانع شدم و فکری به سرم زد. ناگهان یاد در حیاط پشتی افتادم که اتفاقاً می‌دانستم کلیدش کجاست.
به او خبر دادم تا فقط چند دقیقه کوتاه همدیگر را ببینیم. در اوّلین فرصت مناسب، بین ازدحام مهمان‌ها، کلید را برداشتم، چادر رنگی سر کردم و رفتم.
پشت ساختمان، حیاطی نه چندان بزرگ بود که در انتهایش انباری قرار داشت و دری که به کوچه‌ی کناری باز می‌شد. چون از آن‌جا هیچ رفت‌وآمدی نداشتیم، همیشه بسته و قفل بود.
بعد از کلنجار و تلاش زیاد، قفل در زنگ‌زده را باز کردم و در را نیمه باز گذاشتم. آهسته و بی‌صدا همان‌جا منتظر ماندم. قدم می‌زدم، با استرس و تشویش، عرق‌های ریز روی پیشانی‌ام را با دستمال کاغذی پاک می‌کردم.
آمدنم فکر غلط و اشتباهی بود. او ارزش آن همه خطر کردن را نداشت، وقتی ته قلبم ظاهر و شخصیتش، حتی تن صدایش با تمام حرکات جلف و سبکش، برایم جذاب نبود. برای او تا کجا می‌خواستم پیش بروم؟ پشیمان شدم. اما قبل از بستن در، با عجله خوذش را رساند. سر جا میخکوب شدم و هراسان و دستپاچه پرسیدم:
-‌ تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ تا کسی ما رو ندیده، زود باش برو. فردا قرار می‌گذاریم.
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 46)
عقب
بالا پایین