Stare at me very carefully
Until you realize the
darkness inside me
Oh, you might think I'm crazy
I am not wise and
If you don't want me
Maybe you can feel the darkness inside me
Oh, I've changed so much
Oh, why don't you touch
My wounded heart
Oh, I'm so dark
Without its silver star
That is my...
پناه میبرم به تو
پناهِ قلب کوچکم
قرارمان نبود گریز
ز کوچههای ناگریز
دهکدهی پلکهای خیس
به نیستی میکشد مرا
پلاک کوچهها که نیست
چگونه میجویی مرا؟
ز تو پیغامی نیست که نیست
هرگز ننالم از رنج و محنت خلق
که هرچه به سرم آمد، از دست خالق بود
هرگز نگویم پیش غیر، شکایت کولی
که هرچه بهتان شنیدم، از دهان اغیار بود
خواستم روزی از تو و خیالت، میان جمعی اجنبی سخن گویم
شهرهی یک شهر بودی؛ چارهام سکوت بود
هرگز خرج نکنم مهر بر مترسکی
که هرچه محبت کردم، حرام مشتی پوشال بود
چگونه فراموش کنم که جواني من چطور سرد و خاموش گذشت ؟
چگونه زندگي روزمره جاي همه چيز را گرفت
و عمرم مثل دعاي يکشنبه ي کليسا ، يکنواخت و خسته کننده سپري شد ؟
چه راهها دوشادوش آنکس رفتم که اصلا دوستش نداشتم
و چه بارها دلم هواي آنکس کرد که دوستش داشتم
حالا ديگر راز فراموشکاري را از همه ي فراموشکاران...
من حتم دارم عاشقم هستی
وقتی هنوزم سبز میپوشی
وقتی به جای چای مثل من
بازم یه قهوه تلخ مینوشی
من حتم دارم مثل اون روزا
دوس داشتنت گرم و دل انگیزه
من حتم دارم فصل دلتنگیت
باز عاشقونه، مثل پاییزه
حالا تموم حرف من باتو
جا مونده تو حجم عظیمی آه
بشکن سکوت بسه این تردید
با گفتن یک جمله ی کوتاه
شیشهی عطر شکست،
وقتی من،
رخ خود در آیینه دیدم.
چه سالها، چه سالهایی که من،
برای این شهر
باران شدم
تا غبارها را بشویم.
و حال تن پوسیدهی من را
هیچ مسافری یاد، نمی کند.
از روحم بی خبرم!
او همان سالها رفت
همان سالهای فراموشی
که اکنون نیز امتدادشان
در خط زمان هویداست... .
دژ راستی را نام تو کرد فتح
نیکی را به عالم کردی تو سطح
اما نمیدانم چرا یک بنده نمیدارد قَدَر
چرا دقایق را میدهد او بیتو هَدر
کید کدام حیلهگر او را مجهور ساخت ؟
سودای کینه به دل او جور ساخت؟
آن لحظه هم تو در سکوتی آهسته
میخواستی تا خود از جفا شود خسته
اما نقض کردند هر عهد و پیمانی...
خواب ...
می تواند که تو را سخت زمینگیر کند
درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند
اسمان بر سرم اوار شد ان لحظه که گفت
قسمت این است بنا نیست که تغییر کند
گفت امید به وصل من و تو نیست که نیست
قصد کردست که یک روزه مرا پیر کند
گفت دکتر من و تو مشکلمان کم خونیست
خون دل میخورم ای کاش که تاثیر کند
در...
وین گروهی که نورسیدستند
عشوه جاه و زر خریدستند
سرباغ و دل زمین دارند
کی دل عقل و شرع و دین دارند
ماه رویان تیره هوشانند
جاه جویان دین فروشانند
به جدل کوثر و به علم ابتر
به سخن فربه و به دین لاغر
با فراغند و بی فروغ همه
گه دریغند و گه دروغ همه
آنچه نیک از حدیث بگذارند
و آنچه باشد شنیع...
احساس تو چقدر نفس گیر است!
وقتی که پیچک افکارت به دور من میگردد،
و عشق همچون هوا در فضا جاری میشود.
من در تقلای نفسی!
ذره به ذره عشق را به ژرفای وجود میکشم.
عشقی که بعد مدت ها به منزلگه خویش برگشته
و قصد خانه تکانی دارد؛
عشقی که باران میشود برای رشدم،
آفتاب میشود برای درخششم،
و روحم را طراوت...
تو هیچگاه نفهمیدی؛
شاید فهمیدی و نخواستی،
به رویت بیاوری.
شاید هم فهمیدی و
شخص دیگری را زیر سر داشتی.
فهمیدن و نفهمیدنت،
دیگر برایم معنا ندارد.
حالا که دیگر رفتی
و قلبم را
زیر پاهای سنگین حرف هایت، لگدمال کردی.
حالا که
دستان بی رحم دلت را،
بر دور گردنم پیچیدی
و جانش را گرفتی.