تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

کاربر انجمن
مدیر بازنشسته
دوستت دارم
و نگرانم روزی بگذرد
که تو تن زندگی ام را نلرزانی
و در شعر من انقلابی بر پا نکنی
و واژگانم را به آتش نکشی

دوستت دارم
و هراسانم دقایقی بگذرند،
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم
سخن‌ات شعر است
خاموشی ات شعر
و عشقت
آذرخشی میان رگ هایم
چونان سرنوشت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
مدیر بازنشسته
چرا تو؟
چرا تنها تو
از میان تمام زنان
هندسه زندگی مرا عوض می‌کنی
ضرباهنگ آن را دگرگون می‌کنی
پا برهنه و بی خبر
وارد دنیای روزانه ام می شوی
و در پشت سر خود می‌بندی
و من اعتراضی نمی‌کنم؟

چرا تنها و تنها
تو را دوست دارم
تو را می‌گزینم
و می گذارم تو مرا
دور انگشت خود بپیچی
ترانه خوان
با سیگاری بر ل*ب
و من اعتراضی نمی‌کنم؟

چرا؟
چرا تمامی دوران ها را در هم می ریزی
تمامی قرن‌ ها را از حرکت باز می‌ داری
تمامی زنان قبیله را
یک یک
در درون من می‌کشی
و من اعتراضی نمی‌کنم؟

چرا؟
از میان همه زنان
در دستان تو می‌نهم
کلید شهرهایم را
که دروازه شان را
هرگز بر روی هیچ خودکامه ای نگشودند
و بیرق سفید شان را
در برابر زنی نیافراشتند
و از سربازانم می‌خواهم
با سرودی از تو استقبال کنند،
دستمال تکان دهند
و تاج‌ های پیروزی بلند کنند
و در میان نوای موسیقی و آوای زنگ‌ها
در مقابل شهروندانم
تو را شاهزاده تا آخر عمر بنامم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
مدیر بازنشسته
بانوی من !
رسوایی زیبایم !
که با تو خوشبو می‌شوم
تو شعری شکوهمندی
که آرزو می‌کنم
امضای من در پای تو باشد
و سحر بیانی
که طلا و لاجوردش می‌چکد

مگر می‌توانم
در میدان‌های شعر فریاد نزنم :
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم

مگر می‌توانم
خورشید را در کشوهایم نگه دارم
مگر می شود
با تو در پارکی قدم بزنم
و ماهواره‌ ها
کشف نکنند که تو دلدار منی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
مدیر بازنشسته
همه محاسبات مرا در هم ریخته ای
تا یک ساعت پیش
فکر می‌کردم
ماه در آسمان است
اما یک ساعت است
که کشف کرده ام
ماه
در چشمان تو جای دارد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
مدیر بازنشسته
بگو دوستم‌ داری‌ تا زیباتر شوم
بگو دوستم‌ داری‌ تا انگشتانم از طلا شوند
و ماه‌ از پیشانی‌ام بتابد

بگو دوستم‌ داری‌ تا زیر و رو شوم
تبدیل‌ شوم به‌ خوشه ای‌ گندم‌ یا یک نخل

بگو! دل دل نکن
بگو دوستم‌ داری‌ تا به‌ قدیسی‌ بدل شوم
بگو دوستم‌ داری‌ تا از کتاب شعرم‌ کتاب مقدس بسازی‌
تقویم‌ را واژگون‌ می کنم‌
و فصل ها را جا به جا می‌کنم‌ اگر تو بخواهی‌

بگو دوستم‌ داری‌ تا شعرهایم‌ بجوشند
و واژگانم‌ الهی‌ شوند
عاشقم‌ باش‌ تا با اسب‌ به‌ فتح‌ خورشید بروم‌

دل دل نکن‌
این‌ تنها فرصت من‌ است‌ تا بیاموزم‌
و بیافرینم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
مدیر بازنشسته
دیروز به عشق تو فکر می‌کردم
و از فکر کردن به آن لذ*ت می‌بردم
ناگهان قطره ای از عسل را بر لبانت به یاد آوردم
و شیرینی حافظه ام را نوشیدم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
مدیر بازنشسته
حلمت بکِ أمس.. وکأنکِ قطعه سکر..
تذوبین.. تنصهرین.. فی فمی.. فی أضلعی.. وهل یوجد أحلى من السکر؟
حلمت بک أمس وکأنک غصن أخضر..
تتمایلین.. ترقصین.. وتنحنین.. على تضاریسی.. وهل یسعدنی أکثر من کونک غصن أخضر؟
حلمت بکِ أمس.. وکأنک قطعه مرمر..
تتکسرین.. وتتجمعین.. ثم إلى حطام بین ثنایای تتحولین..
وهل یحلم الإنسان بأکثر.. من أن یملک.. یمسک.. قطعه من مرمر؟
حلمت بکِ أمس.. وکأنک مسک وعنبر..
تفوحین و تعبقین.. و فی أنفاسی تسکنین..
وهل یزیدنی نشوه أکثر.. من أن أستنشق مسکا وعنبر؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
مدیر بازنشسته
حلمت بکِ أمس.. وکأنکِ قطعه سکر..
تذوبین.. تنصهرین.. فی فمی.. فی أضلعی.. وهل یوجد أحلى من السکر؟
حلمت بک أمس وکأنک غصن أخضر..
تتمایلین.. ترقصین.. وتنحنین.. على تضاریسی.. وهل یسعدنی أکثر من کونک غصن أخضر؟
حلمت بکِ أمس.. وکأنک قطعه مرمر..
تتکسرین.. وتتجمعین.. ثم إلى حطام بین ثنایای تتحولین..
وهل یحلم الإنسان بأکثر.. من أن یملک.. یمسک.. قطعه من مرمر؟
حلمت بکِ أمس.. وکأنک مسک وعنبر..
تفوحین و تعبقین.. و فی أنفاسی تسکنین..
وهل یزیدنی نشوه أکثر.. من أن أستنشق مسکا وعنبر؟

ترجمه فارسی

دیروز تو را به خواب دیدم.. و انگار تکه نباتی بودی..
ذوب می‌شدی.. حل می‌شدی.. در دهانم.. درون دنده‌هایم.. مگر شیرین‌تر از نبات هم یافت می‌شود؟
دیروز خوابت را دیدم و انگار شاخه‌ای سبز بودی..
خرامان.. رقصان.. روی ناهمواری‌هایم.. خم می‌شدی.. مگر چیزی بیش از اینکه شاخه‌ای سبز باشی، خوشحالم می‌کند؟
دیروز تو را در خواب دیدم.. و انگار قطعه‌ای مرمرین بودی..
خرد می‌شدی و.. جمع می‌شدی.. بعد هم در اعماقم به آوار بدل می‌شدی..
مگر آدم آرزویی فراتر از تصاحب و.. در دست گرفتن تکه‌ای از مرمر را در سر می پروراند؟
دیروز تو را در خواب دیدم و.. انگار که عود و عنبر بودی..
عطر تو می‌تراوید و جان‌فزا می‌شد.. و درون نفس‌هایم ساکن می‌شدی..
مگر جز بوییدن عود و عنبر هم.. چیزی بر وجد و سرمستی‌ام می‌افزاید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن کافه نویسندگان

چشمانت آخرین ساحل از بنفشه ‌هاست

و بادها مرا دریدند

و گمان کردم که شعر نجاتم می‌دهد

اما قصیده‌ها غرقم کردند

گمان کردم که ممکن است عشق جمع‌ام کند

ولی زن‌ها قسمتم کردند

آری محبوب من

شگفت است که زنی در این شب ملاقات شود

و راضی شود که با من همراه شود

و مرا با باران‌های مهربانی بشوید

عجیب است که در این زمان شعرا بنویسند

عجیب است این‌که قصیده هنوز هست

و از میان آتش‌ها و دودها می‌گذرد

و از میان پرده‌ها و محفظه‌ها و شکاف‌ها بالا می‌رود

مان تازی



عجیب است این که نوشتن هنوز هست

با این که سگ‌ها بو می‌کشند

و با این که ظاهر گفتگوهای جدید

می‌تواند شروع هر چیز خوبی باشدند اسب
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن کافه نویسندگان

نه معماری بلند آوازه‌ام



نه پیکره تراشی از روزگار رنسانس

نه آشنای دیرینه مرمر

اما می‌خواهم بدانی

تن زیبای تو را چگونه ساخته ام

و با گل و ستاره و شعر آراسته ام

و با ظرافت خط کوفی

نمی‌خواهم

توانایی ام را در بازسرایی تو به رخ بکشم

و در چاپ دوباره ات

و در نقطه گذاری ات از الف تا ی .

که عادت ندارم

از کتاب‌های تازه ام سخن بگویم

و از زنی

که افتخار عشق اش را داشته ام

و افتخار تالیفش را

ـ از فرق سر تا پنجه پا ـ

که چنین کاری

شایسته تاریخ شعرم نیست



و نه شایسته دلبر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا