با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
قادر نیستم با کلمات بیان کنم
حسرتی که در من است
در کلمات نمیگنجد
اما در خالی آغو*ش گشودهام
در جریان خون رگهای بازوانام
در هر ضربان قلب من
تو طنینانداز میشوی
عبور می کنی
دوباره به من بازمیگردی
و تا ابد میمانی
تو از عمق وجودم
سرچشمه میگیری
اما هر نفس
در سرمای وجود من
یخ میزند
منجمد میشود
و به یادم میآورد
تو همان کسی هستی
که دوباره و دوباره
مرا ترک گفت
با تمام فروتنی دوستت دارم
ببین حتی دستم را دوست دارم
زیرا که زمانی آن هم مال تو بود
پس انگار که می توان
هر چه را که زمانی مال آدمی بود
ترک کرد و بدون حتی نگاهی به پشت سر رفت
و انگار می توان
میان خاک سرد ماند
اگر می خواهی نگهم داری دست دراز کن
ببین دارم می روم
گرمای دستت هنوز می تواند نگهم دارد
لبخند هم جذبم می کند ، شک نکن
اگر می خواهی نگهم داری اسمم را صدا بزن
مرزهای شنوایی خط هایی تیز هستند
تیز و از پرتو آفتاب باریکتر
اگر می خواهی نگهم داری شتاب کن
داد بزن وگرنه صدایت به من نمی رسد
شتاب کن ، خواهش می کنم
اگر رفته باشم چه سود از واژه های تلخت
چه سود از آنکه زمین را برنجانی
با نوشتن اسم پریده رنگم بر روی شن
اگر می خواهی نگهم داری دست دراز کن
نگاه کن که دارم می روم
نفس به نفس من بده
آنگونه که غریق را نجات می دهند
امید زیادی نیست ، دیرزمانی تنهایی با من بوده ست
اما نگهم دار ، خواهش می کنم
نه برای من ، برای خودت
دستان تو چند سال دارند ؟
درختان پرگره
به موهای من که دست میکشند
بهار میشوند
بوی ریشههایی که از خواب برخاستهاند
زمزمه زمین
پشت خمیده پاییز را
میشکند
باد بهار
در میان انگشتان خشکیده میرقصد
گردن سبزم را
بیشتر خم میکنم
لبریزم از این هرم اشتیاق
که پوست گرم تنم را
زیر دستان تو
حس کنم
عزیزم
وقتی من بمیرم و خورشید را ترک گویم
و به موجود دراز غم انگیز نه چندان دلچسبی مبدل شوم
مرا در آغو*ش می گیری و ب*غل می کنی ؟
بازوانت را به دور اندام من حلقه می کنی ؟
آنچه سرنوشتی ظالمانه مقدر ساخته ، بی اثر می کنی ؟
اغلب به تو می اندیشم
اغلب به تو می نویسم
نامه هایی احمقانه ی سرشار از لبخند و عشق را
سپس آن ها را در آتش پنهان می کنم
شعله ها بیشتر و بیشتر زبانه می کشند
تا برای اندک زمانی در زیر خاکستر به خواب روند
عزیزم
چون به درون شعله خیره می شوم
درمانده می مانم
آیا باید بترسم که بر سر قلب تشنه ی عشق من چه خواهد آمد ؟
اما تو هیچ عنایت نمی کنی
که در این دنیای سرد و تاریک
من تنهای تنها می میرم
تو فریاد چشم هایم هستی
که تا بی نهایت ادامه دارند
تا سایه ای که به وسعت هزار سایه ست
سایه ای از هزار روز بی نام و نشان
چقدر نور
در دستان گسترده ات داری
چقدر شب
در ناگهانی ستارگانی که فرو می افتند
به دنبال تو می گردم
با انگشتانم در میان ابرها جستجو می کنم
در میان بال های پرندگان و برگ ها
و تنها منظره ی رنگ پریده ی میدان شهر پیداست
می خواهم از تو بنویسم
با نامت تکیه گاهی بسازم
برای پرچین های شکسته
برای درخت گیلاس یخ زده
از لبانت
که هلال ماه را شکل می دهند
از مژگانت
که به فریب ، سیاه به نظر می رسند
می خواهم انگشتانم را
در میان گیسوانت برقصانم
برآمدگی گلویت را لم*س نمایم
همان جایی که با نجوایی بی صدا
دل از لبانت فرمان نمی برد
می خواهم نامت را بیامیزم
با ستارگان
با خون
تا درونت باشم
نه در کنارت
می خواهم ناپدید شوم
همچون قطره ای باران
که در دریای شب گمشده است