فصل 1
اولین باری که با مرگ روبهرو شدم زمانی بود که نمودار پزشکی مادرم را به طرفش پرت کردم؛ تاجایی که میخواستم آن را پاره کنم. چون پنج سالم بود مادرم من را بخشید. بعضی اوقات آرزو میکنم که کاش او این کار را نمیکرد به خصوص زمانی که فرصتهای شغلی را از دست میدادیم.
هنری بیک درحالی که مشت فربهاش را در هوا تکان میداد من را مخاطب قرار داد:
- خانم کرافت، این قابل قبول نیست.
پشت سرش مرگ پدیدار شد.
هجده سال تمرین نگاهم را از کلکسیونر شلوار جین تا چهره مشتریانی که رویشان مانند گیلاس سرخ و کبود مایل به بنفش بود، دورنگه داشت. در کنارم گلهای سوسن قرار داشت. به طرفم آمد؛ از مسیری که این گفتگو در پیش داشت وحشت داشتم:
- تو قرارداد قید شده که حقوقت رو اضافه کنم؛ همین کارو هم کردم.
بیکر درخواست را به طرفم چرخاند:
- تو به من قول دادی که نتیجه بگیرم.
به تابوت پدرش تکیه دادم و گفتم:
- من گفتم میتونی سوالات رو بپرسی.
مؤدبانه نبود اما من روح بیکر را پیش از مراسم تدفین به بدنش فروبردم؛ احترام هیچ ربطی به این کار نداشت.
-هی. حقوق ماهیانه یه فقره چکه.
بیک روی پاشنه پا چرخید و در راهرو قدم گذاشت. می دانستم قضیه از چه قرار است. بیک اگرچه در آن زمان ناکام بود، شکارچی ثروتمند و خوش شانسی بود و من همانند گذشته با او کار می کردم. مرگ در خواب بیک را دنبال کرد؛ او هر قدم سنگین را زیرنظر میگرفت و حرکات نامنظم مرد خپل را مسخره میکرد. درتمام این مدت، پوزخندی برلبانش قرار داشت و از نگاه کردن به من دست برنمیداشت. این بهتر از یک دیدار اجتماعی بود؛ بانگاهش التماس میکرد و هشدار میداد. من اهمیتی ندادم که تنهایم بگذارد. دندانهای ردیف و سفیدش بهم برخورد کردند ولی حرفی نزد. بیک به راه رفتن ادامه داد:
-خب، بهتره این قسمت رو سریع انجام بدی؛ طبق قرارداد، چک یا پول باید پرداخت بشه. رسید هم میخوای؟
بیک از صحبت کردن دست برداشت. چشمانش از حدقه بیرون زد و گونههایش آویزان شدند:
- من این قسمت رو پرداخت نمیکنم. بیا بریم.
از تابوت فاصله گرفتم:
- گوش کن؛ آقا شما میخواستی یک روح به تن برگرده من این کارو کردم. اگر این پدر عزیز اون چه رو که شما میخواستی نگفت؛ مشکل شماست نه من. ما یه قرارداد اجباری داریم و اگه ...
مشتش را پایین انداخت و چشمانش از تعجب گرد شدند. ساده تر از چیزی بود که انتظارش را داشتم؛ نفسم را عمیق بیرون فرستادم تا بتوانم حرف بزنم و لبخند ژکوندی زد:
- حالا رسید میخوای؟
سـ*ـینه بیک گرفت و یکی دوبار خس خس کرد. سپس آهسته گردنش را پیچ و خم داد و نگاهش روی شانهاش به حرکت در آمد. چهرهی مرگ از شدت بی حوصلگی درهم رفت.
اوه لعنتی!
فرشته مرگ، قبض روح و درنده روح و هرچه که شما صدایش میکنید، اکثر مردم فقط یک بار او را دیدهاند. او قدمی به جلو گذاشت و بیک یک قدم به عقب رفت. لعنتی! از تابوت فاصله گرفتم:
- نکن!
دیگه دیر شد. مرگ به صورت تپل بیک دست زد و رنگ از صورت موکلم پرید. تلوتلو خورد؛ مرگ یک قدم به عقب رفت و بیک پلک زد. صدای فریاد از گوشه و اتاق و برهم خو*ردن صندلیها به گوش رسید. مدیر کفن و دفن و همسر بیک و پسر نوجوان پشت سرش سریع از راهرو بالا رفتند. دستیارش که چشمانش برق میزد از کمربندش تلفنی را بیرون آورد. او به عنوان سومین پسر از خاندان بیک و آخرین بازمانده خون پدرش گفت:
- بی نظیره!
از این هیاهو دور شدم؛ فضای خانوادگی تنها کاری بود که در این شرایط میتوانستم انجام بدهم. اکنون مرگ روحش را گرفته بود و هیچ راهی برای زنده کردن هنری بیک وجود نداشت. نه اینکه قرار بود من حقیقت را به خانوادهاش بگویم. مرگ به دیوار تکیه داده بود و بازوهای عضلانیاش روی قفسه سـ*ـینهاش خم شده بود. تمام بی گناهیهای خبیثانه مانند موهای تیرهاش اطراف چانهاش افتاده بود. چشم غرهای رفتم و کیفم را از روی زمین برداشتم. من نمیتوانستم او را برای گرفتن روح بیک مقصر بدانم، به هرحال او کاری برای انجام دادن داشت اما...
-میتونی صبر کنی تا من پول رو بگیرم.