تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

آیا از ترجمه رمان راضی هستید؟

  • بله، روان است.

  • خیر، روان نیست.


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
412
3,488
103
24


ناظر: @ReiHane

نام رمان: ساحره گور (رمان الکس کرافت) Grave Witch
نویسنده: Kalayna Price
مترجم: حنانه بامیری
ژانر: فانتزی

اولین رمان پرفروش روز ایالات متحدۀ آمریکا

خلاصه رمان ساحره گور: الکس کرافت، ساحره‌ی گور، می‌تواند با مردگان صحبت کند اما این به آن معنی نیست که او از گفتن چیزهایی که می‎گوید راضیست.
الکس کرافت به عنوان بازرس خصوصی و مشاور پلیس جادوی سیاه زیادی دیده است اما با وجودی که با مرگ رابـ*ـطه‌ی خوبی دارد هیچ چیزی او را برای آخرین مورد آماده نکرده است؛ زمانی که او درگیر بررسی قتل شخص مشهوریست، سایه‌ای به او حمله می‎کند و سپس کسی تلاش می‌کند تا جانش را نجات دهد.
یک نفر نمی‌خواهد بداند که او با مردگان چه می‌گوید و او مجبور است با فلین اندروز، کارآگاه جنایی مرموز همکاری کند تا علت را بفهمد...


28546_95be46cedf6528fd9094f375d54e26fe.jpg


انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان مرجع اصلی تایپ رمان


انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان مرجع اصلی ترجمه رمان های خارجی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
معاونت اجرایی بازنشسته
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
7,313
36,571
268
25
کرج
IMG_20200421_125451_975.jpg


مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان درحال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 20 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد رمان

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام رمان ترجمه شده

موفق باشید.

|کادر مدیریت کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
412
3,488
103
24
سخن مترجم
کالینا پرایس نویسنده‌ی معاصر آمریکایی مجموعه رمان‌های الکس کرافت را در ژانر فانتزی به رشته‌ی تحریر درآورد؛ مجموعه آثار هفت گانه‌ی او به چند زبان ترجمه شده‌اند و در دسترس علاقه‌مندان قرار گرفتند. پرایس ایده‌های خود را از دنیای اطرافش می‌گیرد و مطالعه‌ی اساطیر قدیم و تحصیلاتش در ادبیات عامه‌ی کلاسیک او را به این درجه از نویسندگی رسانده است؛ داستان‌های او علاوه بر مضمون عارفانه‌ی فانتزی، ترکیبی از عشق و به همراه چاشنی طنز است.

سخن نویسنده
پیش نویس اولیه کتاب ممکن است در خلا نوشته شود اما پروژه نهایی فراتر از یک تلاش انفرادی است. بنابراین افراد زیادی هستند که به آنها بدهکارم و در این جهان به اندازه کافی از آنها قدردانی نمیشود. دوست دارم از مدیر مجله‌ی لوسیان دریور تشکر کنم که به من و نوشته‌هایم اعتقاد داشت و کسانی که به داستان الکس اعتماد کردند.
نمی‌دانم چگونه از سردبیر عالی‌ام جسیکا وید که داستانم را در دست گرفت و راهنمایی‌ام کرد تا آن را به بهترین شکل ممکن برسانم قدردانی کنم؛ با تشکر ویژه از آلتا رافتون که جلد هنرمندانه و زیبایی برای کتابم ساخت و از تیم Roc که در آماده کردن کتاب کمک کرد.
یک تشکر خیلی مهم از گروه منتقد فوق العاده‌ام، سازندگان افسانه‌ی مدرن، کریستی، نیکی، سارا، ورت و ویکی. این کتاب بدون تشویق و تهدیدهای شما اینجا نبود.
من به شما یقین دارم که بگویید چه عواملی مؤثر است کتابی را بخوانید یا آن را دور بیندازید. متشکرم!
یک تشکر ویژه از مریدیت، سابرینا، گیل و مت که به من کمک کردند برنامه ریزی برای کار و نویسندگی داشته باشم. تشکر از گروه کراکس شادو، الهام بخش موسیقی من، که چندین ساعت را برای نوشتن من تنها در مراسم شرکت می‌کرد.
البته بدون تشکر از حمایت فوق العاده خانواده و دوستانم که من را تشویق کردند و کنارم بودند هیچ قدردانی کامل نیست. تو می‌دانی که هستی و من امروز بدون تو این‌جا نبودم.
و در آخر تشکر از خواننده کتاب الکس؛ امیدوارم از خواندن آن لـ*ـذت ببری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
412
3,488
103
24
فصل 1
اولین باری که با مرگ روبه‌رو شدم زمانی بود که نمودار پزشکی مادرم را به طرفش پرت کردم؛ تاجایی که می‌خواستم آن را پاره کنم. چون پنج سالم بود مادرم من را بخشید. بعضی اوقات آرزو می‌کنم که کاش او این کار را نمی‌کرد به خصوص زمانی که فرصت‌های شغلی را از دست می‌دادیم.
هنری بیک درحالی که مشت فربه‌اش را در هوا تکان می‌داد من را مخاطب قرار داد:
- خانم کرافت، این قابل قبول نیست.
پشت سرش مرگ پدیدار شد.
هجده سال تمرین نگاهم را از کلکسیونر شلوار جین تا چهره مشتریانی که رویشان مانند گیلاس سرخ و کبود مایل به بنفش بود، دورنگه داشت. در کنارم گل‌های سوسن قرار داشت. به طرفم آمد؛ از مسیری که این گفتگو در پیش داشت وحشت داشتم:
- تو قرارداد قید شده که حقوقت رو اضافه کنم؛ همین کارو هم کردم.
بیکر درخواست را به طرفم چرخاند:
- تو به من قول دادی که نتیجه بگیرم.
به تابوت پدرش تکیه دادم و گفتم:
- من گفتم میتونی سوالات رو بپرسی.
مؤدبانه نبود اما من روح بیکر را پیش از مراسم تدفین به بدنش فروبردم؛ احترام هیچ ربطی به این کار نداشت.
-هی. حقوق ماهیانه یه فقره چکه.
بیک روی پاشنه پا چرخید و در راهرو قدم گذاشت. می دانستم قضیه از چه قرار است. بیک اگرچه در آن زمان ناکام بود، شکارچی ثروتمند و خوش شانسی بود و من همانند گذشته با او کار می کردم. مرگ در خواب بیک را دنبال کرد؛ او هر قدم سنگین را زیرنظر می‌گرفت و حرکات نامنظم مرد خپل را مسخره می‌کرد. درتمام این مدت، پوزخندی برلبانش قرار داشت و از نگاه کردن به من دست برنمی‌داشت. این بهتر از یک دیدار اجتماعی بود؛ بانگاهش التماس می‌کرد و هشدار می‌داد. من اهمیتی ندادم که تنهایم بگذارد. دندان‌های ردیف و سفیدش بهم برخورد کردند ولی حرفی نزد. بیک به راه رفتن ادامه داد:
-خب، بهتره این قسمت رو سریع انجام بدی؛ طبق قرارداد، چک یا پول باید پرداخت بشه. رسید هم می‌خوای؟
بیک از صحبت کردن دست برداشت. چشمانش از حدقه بیرون زد و گونه‌هایش آویزان شدند:
- من این قسمت رو پرداخت نمی‌کنم. بیا بریم.
از تابوت فاصله گرفتم:
- گوش کن؛ آقا شما می‌خواستی یک روح به تن برگرده من این کارو کردم. اگر این پدر عزیز اون چه رو که شما می‌خواستی نگفت؛ مشکل شماست نه من. ما یه قرارداد اجباری داریم و اگه ...
مشتش را پایین انداخت و چشمانش از تعجب گرد شدند. ساده تر از چیزی بود که انتظارش را داشتم؛ نفسم را عمیق بیرون فرستادم تا بتوانم حرف بزنم و لبخند ژکوندی زد:
- حالا رسید میخوای؟
سـ*ـینه بیک گرفت و یکی دوبار خس خس کرد. سپس آهسته گردنش را پیچ و خم داد و نگاهش روی شانه‌اش به حرکت در آمد. چهره‌ی مرگ از شدت بی حوصلگی درهم رفت.
اوه لعنتی!
فرشته مرگ، قبض روح و درنده روح و هرچه که شما صدایش می‌کنید، اکثر مردم فقط یک بار او را دیده‌اند. او قدمی به جلو گذاشت و بیک یک قدم به عقب رفت. لعنتی! از تابوت فاصله گرفتم:
- نکن!
دیگه دیر شد. مرگ به صورت تپل بیک دست زد و رنگ از صورت موکلم پرید. تلوتلو خورد؛ مرگ یک قدم به عقب رفت و بیک پلک زد. صدای فریاد از گوشه و اتاق و برهم خو*ردن صندلی‌ها به گوش رسید. مدیر کفن و دفن و همسر بیک و پسر نوجوان پشت سرش سریع از راهرو بالا رفتند. دستیارش که چشمانش برق می‌زد از کمربندش تلفنی را بیرون آورد. او به عنوان سومین پسر از خاندان بیک و آخرین بازمانده خون پدرش گفت:
- بی نظیره!
از این هیاهو دور شدم؛ فضای خانوادگی تنها کاری بود که در این شرایط می‌توانستم انجام بدهم. اکنون مرگ روحش را گرفته بود و هیچ راهی برای زنده کردن هنری بیک وجود نداشت. نه اینکه قرار بود من حقیقت را به خانواده‌اش بگویم. مرگ به دیوار تکیه داده بود و بازوهای عضلانی‌اش روی قفسه سـ*ـینه‌اش خم شده بود. تمام بی گناهی‌های خبیثانه‌ مانند موهای تیره‌اش اطراف چانه‌اش افتاده بود. چشم غره‌ای رفتم و کیفم را از روی زمین برداشتم. من نمی‌توانستم او را برای گرفتن روح بیک مقصر بدانم، به هرحال او کاری برای انجام دادن داشت اما...
-می‌تونی صبر کنی تا من پول رو بگیرم.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
412
3,488
103
24
شانه هایش را بالا انداخت:
- به نظر نمیرسه اون قصد پرداخت پولت رو داشته باشه.
درست است؛ عصبی در اطراف پیکر بیکر ازدحام کردند؛ این کار برای تجارت بد است. دست در کیفم بردم و نا امیدانه وضعیت را از نظر گذارندم؛ صورتحساب را نادیده گرفتم؛ می دانستم که خالی است. در کیفم گچی برای نوشتنم، یک چاقوی سرامیکی، تلفن همراه و گواهینامه، سه پنی سکه به همراه یک دستمال فویل خرد شده و یک گیره کاغذ پیدا کردم. مرگ به گنجینه ای که کف دستم بود نگاه کرد:
- میخوای آدامس بخری؟
-کرایه اتوبوسه؛ برای رفتن به خونه.
هر دو با اخم به کف دستم نگاه کردیم. سیزده سنت، حاضر نبود کوتاه هم بیاید. یک دامپزشک اورژانس هرچه که داشتم را ازمن گرفت. تا زمانی که یک فرصت شغلی خوب پیدا کنم ورشکسته محسوب می شوم. مرگ پرسید:
- تو با دادستانی کار نمیکنی؟
پول را در کیفم قرار دادم و گفتم:
- سایه تا فردا طول نمیکشه و من باید منتظر اخبار محلی یا هرچی مثل اون باشم تا چکم رو برگشت بزنه.
من محکوم به شاهد ستاره ها بودم زیرا برای یکبار، با کشته شدن قربانی قاتل او متهم نمی شد. تا کنون عناوین خبری درباره اینکه من ندای سکوت یا مفسد مردگان بودم متفاوت بود اما یک چیز قطعی بود؛ این خبر بزرگی بود. مهمتر از آن تا زمانی که محافظت ما را از هم جدا نکند ممکن است در عوض اینکه فقط یک مشاور موقت پلیس باشم، به لیست حقوق بگیران دائمی شهر نکروس خاتمه دهم. آن وقت مجبور نبودم با شکارچیان ثروتمند مثل هنری بیکر سروکار داشته باشم. مرگ به بدن بیکر اشاره کرد:
- بخاطرش میمونی؟
پسر بیکر همچنان قفسه سینه مرد مرده را فشار میداد و تلاش میکرد تا پدر مرده اش را بازپس بگیرد. اما زن تازه بیوه شده امیدش را از دست داده بود. به مدیر کفن و دفن که او را به سمت صندلی های سمت چپ راهنمایی می کرد چسبیده بود. دستیار را ندیدم.
-آره اینجام؛ نمیخوام به فرار از صحنه متهم بشم.
مرگ شانه هایش را بالا انداخت و وقتی کمی به زمین رسیدند ناپدید شد. از این کار متنفر بودم؛ یک دقیقه اینجا بود و دقیقه بعدی ناپدید می شد. پس از اینکه رفته بود باز برمی گشت. همیشه همین کار را می کرد.
فردی مرکوری کمربند کیفم را به کمرش بست و گفت:
- ما تو رو سنگسار می‌کنیم.
یکه خوردم؛ نگاه بیوه زن به من افتاد؛ حلقه ریملش تنگ شده بود. شاید زنگ مناسبی برای وضعیت فعلی نباشد. رویم را برگرداندم و تلفن را از کیفم بیرون کشیدم؛ شماره ناشناس بود؛ امیدوارم یک فرصت شغلی باشد نه یک جمع کننده صورتحساب. تماس را برقرار کردم: به زبان مرده ها برای صحبت رسیدید. الکس کرافت هستم.
-الکسیس؟
تلفن را از گوشم فاصله دادم و با اخم به صفحه نمایش نگاه کردم. هنوز شماره را نمی شناختم. چه کسی با من تماس گرفته بود؟
صدای زن تکرار شد:
- الکسیس پشت خطی؟ به کمکت نیاز دارم.
-کیسی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
412
3,488
103
24
شناختنش فقط بغض در گلویش انداخت؛ خواهرم هرگز با من تماس نمی‌گرفت. چه چیزی باید به او می‌گفتم؟ پرسیدم:
- چه کمکی؟
سپس شکلکی درآوردم. این سوال در ذهنم بیش از حد حساس به نظر می‌رسید.
-روزنامه رو دیدی؟
+ امروز نه.
صدای کیسی درگلویش خفه شد. دوباره تلاش کرد تا نجوا کند:
- اونا تدی رو پیدا کردن.
تدی؟ صدای پاشنه های بلندش در اتاق پیچید. اوه اوه! تلفنم را با کف دستم پوشاندم. بیوه زن یک سر از من کوتاه تر بود اما وزنش دو برابر من بود که به نظر می رسید این اضافه وزن از روی خشم است. با انگشتش به بازویم فشار آورد:
- تو این کارو کردی.
اوه، خوب او کسی را پیدا کرده بود که مقصرش بداند. من را! گلویم را صاف کردم و سرم را پایین انداختم:
- برای از دست دادنش متاسفم.
ادامه داد:
- بهش گفتم که یه جادوگر استخدام نکنه. بهش گفتم.
صدایش گوش خراش بود و به دیوار اصابت می کرد. به عقب رفتم و از مدیر خواستم تا او را راحت بگذارد. بیکر روی صندلی نشست. در فاصله دور صدای آژیر از خیابان به گوش می رسید. تلفن در دستم فریاد کشید:
- الکسیس اونجایی؟
-آره همین جام. درباره تدی می گفتی.
ساکت بود و برای همین تصور کردم تماس قطع شده است. سپس گفت:
- تئودور کلمن؟ مطمئنا اسمش رو شنیدی. پلیس دیشب جسدش رو پیدا کرده و من باید بدونم کی بهش شلیک کرده و توی این دو هفته کجا بوده.
نزدیک بود تلفن را قطع کنم. حتما داشت شوخی می کرد. تئودور کلمن، معاون فرماندار رییس جمهور؟ یک دوربین مداربسته رستوران عکسش را گرفته بود و پس از آن کلمن ناپدید شده بود. اگر جسدش پیدا شود این یک موضوع بزرگ است. با در نظر گرفتن وابستگی سیاسی کلمن با حزب اول و توهین علنی حزب به جادوگران، دخالت من قابل تحسین نیست.
-کیسی، من فکر می کنم...
صدایش دوباره گرفت:
- خواهش می کنم؛ پلیس فکر میکنه بابا دستش توی این کاره. اون ها قبلا چند بار توی خونه بودن.
چشمانم را چرخاندم؛ پلیس می توانست نگاه کند اما چیزی به نام فرماندار جرج ملیس نیامده بود. خوب درواقع فکر می کنم الان او فرماندار است. پدرم وضع مالی خوب و دسترسی های گسترده ای داشت. پس از آن نام من را از کایین به کرافت تغییر داد و این حقیقت که دخترش یک ساحره بود را رسانه ها در طول مبارزات انتخابی خود به دلیل بغرنج بودن نتوانستند حذف کنند. از وقتی هجده ساله شدم به سختی با او صحبت کردم. او را بیشتر در روزنامه و تبلیغات تلویزیونی به عنوان حزب اول دیدم تا به عنوان یک پدر. چرا باید درگیر این کارمی شدم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
412
3,488
103
24
-کیسی، واقعا نیستم.
- خواهش می‌کنم؛ کاری که تو می‌کنی درسته؟ یه جور چشم جادویی هستی؟
دندان‌هایم به هم ساییده شدند. چشم جادویی با مدرک کارآگاه خصوصی بود که کار تحقیقاتی کمی انجام می‌داد. درحالی که ممکن بود راهی برای رد شدن از راه‌های تاریک وجود نداشته باشد و تحقیقات من معمولا متوفی را زیرسوال می‌برد پاسخی برای سکوتم پیدا کردم. نفس عمیقی کشیدم و لبخند تصنعی زدم تا در پهنای صورتم جا خوش کند:
- متاسفم؛ من نمی‌تونم کمکت کنم.
این کلمات خیلی شیرین بودند. اما من به اندازه کافی با خواهرم صحبت نکردم تا لحنم را تشخیص ندهد:
- من نمی‌تونم درگیر تحقیقات پلیس بشم.
-می‌تونم پول بدم.
اخم کردم؛ آخرین چیزی شنیدم کیسی در حزب ضد جادوگرانه انسان‌ها را خریداری کرده بود. اگر واقعا مایل به استخدام من بود باید نگران می شد.
-خواهش می‌کنم الکسیس، خواهش می‌کنم؛ به کمکت نیاز دارم.
لعنتی.
- بسیار خوب!
من برای خواهرم کار می‌کردم اما پرونده را نگاه کردم تا ببینم چطور می توانم آن را حل کنم. آهی کشیدم و حقوق ثابتم را به کیسی گفتم و از او خواستم تا بعد از ظهر چشم انتظار ایمیل نسخۀ قراردادمان باشد. وقتی که حرف می‌زدم صدای آژیر نزدیک‌تر می شد. کیفم را با سیزده سنت، کاغذ آدامس و گیرۀ کاغذ بر دوش انداختم.
-کی با روح حرف می‌زنی؟
روح؟ ناله‌ای سردادم اما زحمتی برای توجیهش به خودم ندادم. اگر پس از این همه سال، او این حقیقت را درک نکرده بود که اشباح آگاهند اما سایه‌ها فقط خاطرات بودند پس به من توجهی نکرده بود. گفتم:
- اگر می‌خوای از سایۀ کلمن سوال کنم باید صبر کنیم تا پلیس جسدش رو آزاد کنه و روی زمین بذاره. اگه عجله داری می‌تونم توی سردخونه ازش بپرسم اما تو نمی‌تونی تو این مراسم شرکت کنی.
به جز صدای نفس‌های آرام و نامنظم طرف دیگر خط ساکت بود. لحظه‌ای به او فرصت فکر دادم؛ صدای آژیر نزدیک‌تر شد. صدای کیسی در گوشم پیچید:
- کی برمی‌گردی پیشم؟
دسترسی به بدن یک شخص والا مقام در یک پروندۀ باز دشوار خواهد بود؛ اما در سه سال سابقۀ کاری‌ام با زبان مردگان ارتباط برقرار کرده بودم.
- توی ایستگاه دوستی دارم اما نمی‌تونم هیچ قولی بدم؛ اگه موفق شدم امروز به سرد خونه برم که باهات تماس می‌گیرم در غیراین صورت فردا بعد از ظهر منتظر تماسم باش.
پس از پایان دادن به تماس، شماره کیسی را ذخیره کردم به سمت درب رفتم تا آمبولانس را متوقف کنم؛ آمبولانس متوقف شد و ماشین پلیس سیاه و سفیدی که پشت آمبولانس بود نیز ایستاد. خوب، شاید پلیس بتواند من را برساند. سردی نگاه خانم بیکر از روی شانه‌هایم خزید. دوست داشتم صندلی جلوی ماشین پلیس سوار شوم؛ نه در عقب به عنوان یک بازداشتی. هنگامی که پرستاران پله‌ها را بالا رفتند از طریق تماس به تلفن همراهم شماره‌اش را ذخیره کردم تا به شماره مربوط به کارآگاه جنایی دوست و همسایه‌ام رسیدم. با زنگ سوم صدای خشن به گوش رسید. همان‌طور که از میان کارمندان اورژانس عبور می‌کردم گفتم:
- سلام جان، به لطفت نیاز دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
412
3,488
103
24
***
درهای مرکزی شهر نکروس باز بود و هوای شصت درجه از آن عبور می کرد. عرق کرده بودم و آسفالت خیابان از پیاده روی کوتاه به شدت یخ زده بود. شش بعد از ظهر بود اما هوا همچنان گرم بود. جنوب در تابستان، باید دوستش داشته باشید.
موهای بلوندم را دم اسبی بستم و چرخیدم تا برای دو افسری که من را رساندند دست تکان دهم. بخاطر مرگ بیکر دستگیر نشده بودم اما لحظات پر تنشی را در اتاق تدفین گذراندم. خوشبختانه، وقتی تمارا، پزشک قانونی، آمد موفق شد عدم نفوذ نیروهای جادویی را در بدن بیکر در آزمایش اولیه تأیید کند. من را مرخص کرد و از من خواست همراه جان به مرده‌شور خانه بروم. کارآگاه جنایی مورد علاقۀ من موافقت کرده بود که من را برای بازدید از بدن کلمن ببرد اما در عوض من کاری برای او انجام بدهم. در این مورد یک لطف برای ارزش بیشتر سایه اضافه می‌شد. مأمورین از پارکینگ خارج شدند؛ من از درب اتوماتیک گذر کردم و به سمت بازرسی امنیتی رفتم؛ پیش از بازرسی کیفم، کیف پول و چاقوی سرامیکی را از کیفم بیرون آوردم. هنگامی که کیفم از زیر دستگاه اشعه ایکس عبور کرد چاقو را در سبدی که نگهبان داد گذاشتم؛ سپس کیف پول و سبدم را برای نشان دادن پروانه خصوصی ام تحویل دادم و گواهی جادویی ام که توسط سازمان OMIH برای انسان‌های مستعد نیروهای جادویی برای نگهبان ها صادر شد، پیش از مصادرۀ چاقو که انتظار داشتم از دستانم بیرون بکشد نگاهی به مدارکم انداخت. چرخید و من از میان ردیاب فلزی عبور کردم. هیچ مشکلی وجود نداشت اما هنگام گذر ردیاب جادو به صدا درآمد. مأمور امنیتی اشاره کرد توقف کنم و علت آژیر را پیدا کنم. همانطور که او دستور داده بود عمل کردم؛ با نوک انگشت، پایم را درون پوتین‌هایم کردم و مأمور چوب‌دستی تشخیص سحر را به طرفم حرکت داد. همان‌طور که از دست راستم حرکت می‌کرد، مهرۀ شیشه‌ای روی چوب دستی و حلقۀ سنگ محک خام سبز شد؛ سبز علامت جادو بود. اما در وجود من هیچ سحری نبود. در مچ دست دیگرم به دلیل گذر از روی دست‌بندم طلایی شد. سحری فعال اما بدون خطر؛ سحرهای خطرناک حتی غیرفعال باعث روشن شدن مهره می‌شدند. مهره قرمز نشد. مأمور با تکان دادن سر اشاره کرد که دستانم را بیندازم؛ کیفم را برداشتم و پس از گرفتن مجوز حمل چاقو راه آسانسور را در پیش گرفتم.
منطقه مرکزی یک ساختمان چند منظوره واقع در مرکز شهر نکروس که به دلیل نزدیکی مردم به دادگاه عالی ایالتی مردم از آن به عنوان ساختمان قضایی یاد می‌کردند. اگرچه از پشت ساختمان، جایی که من داخل شدم کاملا مشخص نبود طبقۀ اصلی پاسگاه پلیس و دفاتر پیشخوان را در خود جای داده بود. طبقه بالایی ساختمان متعلق به آزمایشگاه‌های جنایی و دفتر دادستان منطقه بود که من هنوز به آن‌جا نرفته بودم. طبقه پایین ساختمان شامل دفاتر پزشکی معالجین پزشک قانونی و سردخانه بود.
جان متیوز، بهترین کارآگاه دایرۀ جنایی حداقل از نظر من، همچنین دوست خوبی هم بود. در سردخانۀ اصلی منتظر بود؛ اندام بزرگش با حالتی معذب روی صندلی پلاستیکی نارنجی خم شده بود؛ چانه‌اش به سینه چسبیده بود و سرش پایین بود. ظاهرا برای چرت زدن چندان راحت نبود. با کت قهوه‌ای رنگش چین و چروکش نمایان تر بود؛ انگار چند شبی را کار کرده بود گرچه ماریا هرگز اجازه نمی‌داد که او انقدر آشفته و ژولیده باشد. همان‌طور که کمربند پشت آویزم را به رکابی وصل می‌کردم پرسیدم:
- جان، خوبی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
412
3,488
103
24
حداقل کاملا نه؛ انعکاس صدایم در دیوارها پیچید. جان به سرعت از جا پرید و گزارش‌هایی که روی پاهایش قرار داشت روی زمین پخش شد:
- الکس؟ اه، نکن.
خب درواقع بهتر است بیشتر از خواب بیدارش کنم. زانو زدم تا صفحات گزارش را جمع کنم. عکس‌ها پراکنده شده بودند و من یکی را که زیر صندلی بود برداشتم. یک شانه رنگ‌پریده در تضاد با پاکت زبالۀ مشکی که در عکس سایه افکنده بود دراز کشیده بود. دستی بی جان و ظریفِ زنانه از پلاستیک تیره بیرون آمده بود. عکس ها را به جان دادم:
- جسده؟
سرش را تکان داد و دستانش را به تیرگی زیرچشمانش مالید:
- دختر، سوم همین ماه.
سوم؟ پلیس باید روند پرونده را به آرامی پیش ببرد تا مطبوعات در سه قتل متهم دستگیر نشوند. دوست داشتم به این پرونده نگاهی داشته باشم. کنجکاوی بیمار گونه می‌توانست یک نقص شخصیت محسوب شود اما من برای زنده بودن با مردگان صحبت کردم. به جان حرفی نزدم؛ حداقل فعلا. تا جایی که در توانش بود خواسته‌هایم را انجام می‌داد:
- ان‌قدر پیش رفته که دنبالش کنم؟
سرش را تکان داد:
- آره، مأموریت سریِ من.
همان‌طور که به کالبد شکافی دختر فکر کردم گفتم:
- از دو جسد اول به نتیجه‌ای رسیدی؟
انجام این کار عادلانه نبود. شانه‌هایش به طرفم خم شد:
- خودکار داری؟
خودکاری را از روی میز کش رفتم و به جان دادم. جان با انگشتش صفحات را ورق زد و اسناد را از پرونده جدا کرد. مجموعه‌های معمولی توافق نامه‌های غیرمجاز و رسمی را امضا کردم. نرخ استانداردم از بین رفت؛ کلمه "رایگان" با خودکار قرمز نوشته شده بود. با آغاز تغییر لبم را گاز گرفتم. ریسک بزرگی بود اما جان با اجازه دادن به مشاهده جسد کلمن در حق من لطف بزرگی کرده بود. داشتن یک پرونده رسمی که برای رفتن به سردخانه کار انجام می‌دادم با این حال هیچ حس بهتری به صفر نرسید. مدارک امضا شده را به دست جان دادم و پیش از باز کردن درب سردخانه جمعشان کرد. چراغ‌های مهتابی بالای سرمان وزوز می‌کردند و با صدای کف پوش لینولئوم زیرپایمان ترکیب شده بود. در هر دو طرف اتاق دو جایگاه کالبد شکافی خالی را در برگرفته بود. در پشت اتاق انتظار، سردخانه یا همان‌طور که من صدا می‌زنم، جسد قرار داشت. کنار سردخانه، از پنجره نور زرد به داخل تابید و دفتر پزشک قانونی را روشن کرد. درب دفتر باز شد و یک کارآموز ژولیده مو که کت سفید بر تن داشت داخل دفتر شد. چشمانش از سمت متیوز به سمت من برگشت:
- کارآگاه متیوز، خانم کرافت می‌تونم کمکی بکنم؟
خانم کرافت؟ به او اخم کردم؛ تامی استوارت سال گذشته را به عنوان یک انترن گذرانده بود و از هفتۀ دوم مرا صدا نزده بود. البته، یک ماه پیش برای نو*شی*دنی بیرون رفتیم که منجر به موضوع مهمی نشد. حداقل من این‌طور فکر می‌کردم. جان گفت:
- تامی، چطور می‌تونی استراحت کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
May
412
3,488
103
24
این یک سؤال نبود؛ تامی دست در جیب فرو برد و شانه‌هایش را بالا انداخت:
- تو نیاز داری؟
جان کمی مکث کرد و گفت:
- من اون رو پوشش دادم. حالا استراحت چه‌طوره؟
تامی سرش را تکان داد و گفت:
- کارآگاه اندروز گفت ...
جان صحبتش را قطع کرد:
- من هوای اندروز رو دارم.
دهان و چشمان تامی به اطراف چرخید اما یک جمله گفت:
- درسته؛ وقته استراحته.
تکانی به خود داد و به سمت در حرکت کرد نگاهش به من افتاد؛ خشن به نظر می‌رسید. پسر! من می دانم چگونه دوستم را به قتل برسانم. با بسته شدن درب پشت سرش آهی کشیدم. هنگامی که جان سرگرم کار در فریزر بود پرسیدم:
- کارگاه اندروز کیه؟
حتی نیم نگاهی به من نینداخت:
- نگرانش نباش.
همان‌طور که منتظر بودم روی پاشنه پا چرخیدم. تعدادی برانکار سفید پشت سرهم دیده می‌شد. هفته‌های پرمشغله در سردخانه، پیکری مات در میان اجساد به راه افتاد و با خود حرف می‌زد. پیراهن گشاد و شلوار فلانل که بی رنگ به نظر می‌رسید و باهر حرکتش می‌درخشید. اگر کنترلم را از دست می‌دادم می توانستم رنگ مویش را هم تشخیص بدهم اما تا این اندازه کنجکاو نبودم. روح، حداقل روح سرگردان واقعی، کم بود. اما به طور کلی مزخرف بودند؛ از این گذشته ، این کار یک شخصیت سرسخت بود که در برابر تلاش مرگ مقاومت کند تا یک روح را جمع کند. متأسفانه با بیشتر ارواحی که روبه رو شدم از موفقیتشان راضی نبودند. آن‌ها فقط افسوس می‌خوردند که مبارزاتشان آن ها را زنده نگه نمی‌دارد. باید سروصدا می‌کردم زیرا روح سرش را بالا آورد و نگاهم را دید. یک جفت عینک درخشانی که بالاتر از بینی‌اش بود را هل داد و انگشت وسطش را به قصد ناسزا بالا آورد. بیشعور! با پاسخ تندم دهانش از تعجب باز ماند. ل*ب خوانی نمی‌دانستم اما سؤال آهسته‌ای که پرسید به اندازه‌ای واضح بود که سرم را به نشانۀ مثبت تکان دهم:
- می‌تونی من رو ببینی؟
کلمات بعدی که از دهانش خارج می‌شدند به آسانی قابل تشخیص نبودند؛ لبانش حرکت می‌کردند و دستانش را درهوا تکان می‌داد. من را به بازی گرفته بود. روح هیجان انگیزی بود. چه مدت از مرگش می‌گذشت؟ اکثر ارواح مدتی زمان می‌برد تا متوجه شوند کسی نمی‌تواند آن ها را ببیند؛ خب هیچ کس مانند من ساحرۀ بزرگی نیست. شاید اگر بیشتر دقت می کردم متوجه می‌شدم چه می‌گوید اما جان آن لحظه را برای بازگشت انتخاب کرد. در حقیقت روح درخشان از برانکار بلندشده بود؛ هنگامی که جان نگاهش کرد دهانش بسته شد. پیش از آنکه جان پا روی روح بگذارد رویم را برگرداندم؛ دیدن این صحنه ها آزار دهنده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا