تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

آیا از ترجمه راضی هستید؟

  • بله، روان است.

  • خیر، روان نیست.


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul
37
181
33
پارت ۹

به دنبال گروه راه می افتم درحالی که شهر پشت سرمان ناپیدید می شود.
قدم های من کمی سنگین تر از بقیه است. وقتی که در یک گودال پر از باران مکث میکنم تا صورت و لباسهایم را که خونی شده اند بشورم،《ام》به عقب بر میگردد و دستی به شانه ام‌ میزند. او بیزاری مرا از بعضی کار های تکراری میداند. من کمی حساس تر از بقیه هستم. بعضی اوقات او مرا دست می اندازد، موهای سیاه و نامرتبم را بهم می ریزد و می گوید "دختر. مثل........دخترایی" اما میدادند چه زمانی باید غم و ناراحتی مرا جدی بگیرد.
او شانه ام را می فشارد و نگاهم میکند. چهره او دیگه قادر به بیان احساسات نیست، اما من میدانم میخواهد چه بگوید. سرم را تکان می دهم و به راه رفتن ادامه میدهیم. نمیدانم چرا باید مردم را بکشیم.
نمیدانم گاز گرفتن گردن انسان ها چه چیز را در پی دارد. من آنچه را که او دارد می دزدم تا کمبود خودم را جبران کنم. او ناپدید می‌شود و من می مانم.
این قوانین ساده و بی معنی و دلخواه از سوی قانون گذاری دیوانه از آسمان است.
اما پیزوی از آین قوانین باعث میشود که من راه بروم، بنابر این آنها را طبق دستورالعمل دنبال میکنم. من میخورم تا زمانی که غذا خو*ردن را متوقف کنم، و سپس دوباره میخورم.
چگونه شروع شد؟
چگونه تبدیل شدیم به آنچه هستیم؟
آیا ویروس مرموزی بود؟
اشعه گاما؟
نفرین باستانی؟
یا چیزی حتی بی معنی تر؟
هیچ کس در این باره زیاد صحبت نمی کند. ما اینجا هستیم، و این راه و روش ماست.
ما شکایت نمی کنیم. سوال نمی پرسیم. به دنبال کار خود هستیم.
یک شکاف بزرگ بین من و دنیای اطرافم وجود دارد. شکافی بسیار عمیق که احساسات من نمی تواند با آن روبه رو شود. تا زمانی که فریاد های من از همه جا شنیده می‌شود، سپس رفته رفته به ناله تبدیل می شوند.

(ادامه دارد)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul
37
181
33
پارت ۱۰

در دروازه های ورودی، جمعیت کوچکی به ما خوشامد گفتند، با چشمانی گرسنه و از حدقه بیرون زده ما را نگاه میکردند.
ما محموله هایمان راروی زمین می اندازیم، دو مرد عمدتا دست نخورده، چند پای گوشتی، و نیم تنه ای جدا شده، همه آنها هنوز گرم هستند.
ممکن است بگویید باقی مانده. یا حتی غذای بیرون بر. تفاوتی نمیکند. مردگان ما روی آنها می افتند و مانند حیوانات همانجا روی زمین جشن میگیرند.
اثرات باقی مانده از زندگی در سلول هایشان از تبدیل شدن آن ها به مردگان کامل جلو گیری می کند، اما مرده هایی که شکار نمی کنند هر گز کاملا راضی نمی شوند.
مانند مردان در دریا که از میوه های تازه محروم اند، آنها با کمبود های خود پژمرده می شوند، ضعیف و تماما خالی، زیرا گرسنگی جدید یک هیولای تنهاست.
اون (گرسنگی) از روی بی میلی و لجاجت گوشت قهوه ای و خون ولرم را قبول میکند، اما آنچه اشتیاقش را دارد نزدیک بودن است، آن حس شوم ارتباطی که جریان پیدا میکنه میان چشمان آنها و ما در اخرین لحظات، مثل عشقی منحوس و تاریک است.
من برای 《ام》 دست تکان میدهم و از جمعیت جدا می شوم. من مدتهاست که با بوی تعفن مردگان خو گرفته ام، اما بویی که امروز از آنها بلند می‌شود به طرز فجیعی زننده است.
نفس کشیدن اختیاری است، اما من به کمی هوا نیاز دارم.
وارد راهروهای ورودی سالن می شوم و سوار حمل کننده ها می شوم. روی تسمه می ایستم و از طریق دیوار و پنجره ها به تماشای مناظر میپردازم. چیز زیادی برای دیدن وجود ندارد.
باندهای فرودگاه در حال سبز شدن هستند، در حال غرق شدن در چمن و بوته. جت های سفید و یاد بود های بی حرکت رو بتن دراز کشیده اند مثل نهنگ های ساحلی.

(ادامه دارد)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul
37
181
33
پارت ۱۱

قبلاً، زمانی که زنده بودم، هیچ وقت نمی‌توانستم این کار را انجام دهم. بایستم و به تماشای جهان که از کنار من می‌گذرد بپردازم، و تقریباً به هیچ چیزی فک نکنم.
من تلاش کردن رو به یاد دارم. اهداف، مهلت‌ها و جاه طلبی‌ها را به یاد می‌آورم.
به یاد می‌آورم که هدفمند بودم، همیشه در همه جا. اما الان فقط اینجا روی حمل کننده ایستاده ام. به انتها میرسم، برمی‌گردم و از راه دیگر به پایین می‌روم. جهان کوچک‌شده. مرده بودن آسان است.
‌ بعد از چند ساعت تکرار این کار، من یک زن را در حمل کننده مقابل می‌بینم.
مثل اکثر ما لنگ نمی‌زند و ناله نمی‌کند؛ فقط سرش را از این طرف به آن طرف تکان می دهد. من این را در مورد او دوست دارم، که نمی‌لنگد یا ناله نمی‌کند.
رد نگاهش را می گیرم و وقتی نزدیک می‌شویم به او خیره می شوم. برای لحظه ای کوتاه ما کنار هم هستیم، فقط چند فوت فاصله داریم. از هم رد می‌شویم، سپس به انتهای دیگر سالن ادامه می‌دهیم. برمی‌گردیم و به هم نگاه می‌کنیم. دوباره روی حمل کننده می ایستیم. دوباره از کنار هم عبور می کنیم.
من پوزخندی میزنم و او درجواب من نیز پوزخند می‌زند. وقتی بزای بار سوم از کنار هم می‌گذریم، برق فرودگاه می رود و ما کاملاً متوقف می شویم.
من ناله میکنم 'سلام' و او با تکان دادن شانه اش جواب می‌دهد.
من از او خوشم می آید. دستم را جلو می برم و موهایش را لم*س میکنم. درست مثل من، تجزیه و تحلیل او در مراحل اولیه است. پوست او رنگ پریده است و چشمانی بی فروغ دارد، اما هیچ استخوان و یا ارگانی از او پیدا نیست.
عنبیه های او خاکستری روشن است جایزه ای عجیب و غریب که تمامی مردگان آن را دارند. لباس‌های او به هنگام مرگ یک پیرهن مشکی با دکمه ای سفید و براق است. گمان میکنم او قبلا یک پذیرش کننده بوده است. به سینه او یک نشان نام نقره ای رنگ سنجاق شده.
او اسم دارد.

(ادامه دارد)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul
37
181
33
پارت ۱۲
به سختی به تگ اسمش خیره میشوم؛ به جلو خم میشوم، صورتم رو از جلوی س*ینه اش فاصله میدهم، اما کمکی نمیکند. حروف در نظر میچرخند و برعکس میشوند؛ نمیتوانم آنها را متوجه شوم. مثل همیشه، آنها از من فرار میکنند، فقط یکسری خطوط و لکه های بی معنی.
مثل یکی دیگر از کنایه های بی روح《ام》: از روزنامه ها تا برچسب اسم ها، پاسخ سوالات ما همه جا نوشته شده، و ما نمیدونیم چگونه بخوانیم. من به تگ اسم اشاره میکنم و به چشمان او نگاه میکنم.
" اسم.........تو؟"
او با نگاهیی پوچ به من خیره می شود.
به خودم اشاره میکنم و قطعات به جا مانده از اسمم را تلفظ میکنم."آررر". و بعد به او دوباره اشاره میکنم.
چشمانش را به زمین می دوزد، سرش را تکان میدهد. اون به یاد نمی آورد. او حتی مثل من و ام یک هجا هم به یاد نمی آورد. او یک هیچ کس است. آیا من همیشه انتظار زیادی ندارم؟
جلو میروم و دست اورا میگیرم. با او از حمل کننده خارج میشوم.
من و این زن عاشق هم شده ایم.یا آنچه از عشق باقی مانده است. فک میکنم به یاد می آورم عشق قبلاً چگونه بود. عوامل عاطفی و بیولوژیکی پیچیده ای وجود داشت. آزمایشات مفصلی وحود داشت که پشت سر بگذاریم، ارتباط گرفتن، فراز و نشیب ها، اشک ها و طوفان هایی که که گاهی به وجود می آمد. فک میکنم آزمایشات سخت و تمرینات عذاب آوری بود، اما زنده بود (حساسات داشت). عشق جدید ساده تر، راحت تر اما کوچیک است.

(ادامه دارد)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul
37
181
33
پارت ۱۳
دوست من زیاد حرف نمیزند. ما در راهرو های انعکاسی فرودگاه قدم میزنیم و میگذریم، و گاهی اوقات از کنار شخصی عبور میکنیم که به پنجره یا دیوار خیره شده است. من سعی میکنم چیزی برای گفتن پیدا کنم اما چیزی به ذهنم نمی آید، اگر هم می آمد احتمالا نمی توانستم آن را بگویم. این بزرگترین مانع من است، بزرگترین سنگ در مسیر من. اما در ذهنم من بسیار سخنور هستم. من میتوانم از پیچیده ترین داربست های کلمات بالا برم تا جایی که به بالا ترین سقف کلیسای جامع برسم و افکارم را نقاشی کنم. اما زمانی که دهانم را باز میکنم، همه آن ها فرو میریزند. بیشترین رکورد شخصی من تا الان چهار هجاست قبل از.....چیزهای.....پیچیده. و من شاید پر حرف ترین زامبی در این فرودگاه باشم.
نمیدونم چرا صحبت نمیکنیم. نمی توانم این سکوت خفقان آور را توضیح دهم. سرارسر جهان، ما را از یکدیگر جدا میکند مثل بازدید از زندان پلاکسی گلس.
حرف اضافه دردناک است، مقاله ها دشوارند، صفت ها دستاورد های وحشی هستند. آیا این خاموشی یک معلولیت جسمی واقعی است؟ آیا یکی از بسیاری از علائم مرده بودنه؟ یا فقط چیزی برای گفتن باقی نمانده؟
تلاش میکنم با دوستم مکالمه ای داشته باشم، عبارت های دست و پا شکسته و سوالات سطحی را امتحان میکنم سعی میکنم اورا وادار به واکنش یا هر گونه انعطاف پذیری کنم. اما او فقط به من نگاه میکند مثل این که من عجیبم.
ما برای چند ساعت بی هدف می گردیم، بدون مقصد، سپس او دست مرا میگیرد و مرا به جایی هدایت میکند. راه خود را از پله برقی متوقف شده به سمت پایین میبریم. من با خستگی آه میکشم. او مرا به سمت کلیسا می برد.
(ادامه دارد)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul
37
181
33
پارت ۱۴

مردگان در باند فرودگاه جایی مقدس ساخته اند. در برهه ای از گذشته های دور، کسی تمام پله های متحرک را حرکت داده و با آنها یک دایره ساخته و نوعی آمفی تئاتر تشکیل داده است. ما اینجا جمع میشویم، اینجا می ایستیم، دستانمان را بلند میکنیم و ناله میکنیم. اسکلتی های قدیمی استخوان هایشان را در دایره مرکزی تکان میدهند. و ناله های گوش خراش و بدون کلمه را از میان لبهای خشک و پوزخندهای استخوانیشان بر پا میدارند. من متوجه نمیشوم که چه میگویند. فک میکنم هیچ کدام از ما نمیفهمد. ولی این تنها زمانیه که ما دور هم با کمال میل زیر آسمان جمع میشویم.
آن دهانه کیهاتی وسیع، کوه های دوردست مانند دندان هایی در جمجمه خدا، دهانی باز برای بلعیدن ما دارد. تا مارا به جایی که احتمالاً به آن تعلق داریم ببلعد.
به نظر میرسد دوس دختر من معتقد تر از من است. اون چشمانش را میبندد و دستانش را به گونه ای تکان میدهد که از صمیم قلب به نظر میرسد. من کنارش ایستادم و دستانم را در هوا نگه میدارم. در برخی نشانه های ناشناخته، شاید با توجه به علاقه شخصی او کشیده شده، اسکلتی ها موعظه های خود را متوقف میکنند و به ما خیره میشوند.
یکی از آنها به سمت ما آمد و و از پله های پشت سر ما بالا می رودو مچ دست های مارا میگیرد. مارا به سمت مرکز دایره هدایت میکنند و همچنان دست هایمان را در پنجه اش نگه میدارد. اجازه میدهد نوعی صدای عرش مانند، صدایی غیر معمول مانند انفجار هوا از طریق شیپور شکاری، بسیار بلند، که برندگان را میترساند و از روی درختان فراری میدهد، آزاد شود.
بعد از آن در پاسخ به این عمل تبریکات زمزمه می شود، و این اخرش است. ما ازدواج کردیم.
به سمت پله ها بر می گردیم و روی پله ها میشینیم. تشریفات دوباره از سر گرفته میشود۰ همسر جدید من چشمانش را می بندد و دستانش را تکان میدهد.

(ادامه دارد)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul
37
181
33
پارت ۱۵
روز بعد از ازدواجمان، ما بچه داریم. یه گروه از اسکلتی ها ما را در سالن متوقف کردند و آنها را به ما سپردند. یک پسر و یک دختر، هر دو حدودا ۶ ساله اند. پسر موهای فر بلوند، همراه با پوست و چشمانی طوسی، شاید قفقازی باشد. دختر تیره تر است، با موهای مشکی و پوستی قهوه ای خاکستری، سایه های عمیق اطراف چشمانش آن ها را بی احساس تر جلوه میدهد. ممکن است او عرب باشد.
استخوانی ها انها را به جلو هدایت میکنند و آنها لبخندی خشک به ما تحویل میدهند، پاهای ما را ب*غل میکنند، دستی روی سرشان میکشم و نام آنها را میپرسم، اما آنها نامی ندارند. آه میکشم. من و همسرم وست در دست بچه های جدیدمان، به راه رفتن ادامه میدهیم.
من دقیقا انتظار این را نداشتم، این مسئولیت بسیار بزرگی است. مردگان جوان غرایز طبیعی تغذیه بزرگسالان را ندارند‌. آنها باید مراقبت و آموزش داده شوند، آنها هیچ وقت بزرگ‌نخواهند شد. خشک شده در زمان همراه با نفرین ما، آنها کوچک میماند و می پوسند و بعد به اسکلتی های کوچک تبدیل می شوند، متحرک اما خالی.
مغز هایشان در جمجمه هایشان سنگ می شود. تشریفات همیشگی را انجام می دهند تا که یک روز، میتوانم تصور کنم، استخوان هایشان متلاشی می شود و آن ها از بین خواهند رفت.
به آنها نگاه می کنیم. دستانشان را رها می کنیم و آنها سرگردان میشوند تا بازی کنند. آنها یک دیگر را اذیت می کنند و پوز ختد میزنند. با چیز هایی بازی میکنند که حتی اسباب بازی نیستند: منگنه، لیوان ها و ماشین حساب ها. آنها ناله می کنند و میخندند، هر چند توسط گلوی خشکشان خفه می شود.
ما مغز آنها را خالی کرده ایم و نفسشان را ربوده ایم. اما آنها هنوز به لبه صخره چسبیده اند. آنها در برابر نفرین ما تا جای ممکن مقاومت می کنند.
من آنها را تماشا میکنم که در نور کم رنگ روز در انتهای سالن ناپدید می شوند. در اعماق وجودم، در درون سلول های تار عنکبوت بسته ام، احساس میکنم چیزی تغییر کرده است.
دوباره زمان خو*ردن است.
(ادامه دارد)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul
37
181
33
پارت ۱۶
نمیدانم چقدر از آخرین سفر شکاریمان گذشته، احتمالا چند روز، اما من حس میکنم. احساس میکنم جریان برق در درون اندام های بدنم سوزش ایجاد می کند و محو می شود. تصاویر بی رحمانه ای از خون را مشاهده میکنم، قرمزیه تابان و محسور کننده، از میان بافت های صورتی روشن در شبکه های پیچیده و پر پیچ و خم رگ‌ها عبور میکند و زندگی را جریان می دهد.
《ام》را در غذاخوری پیدا کردمکه درحال صحبت کردن با چند تا دختر بود. او کمی با من فرق دارد. به نظر میرسد او از معاشرت با خانم ها لذ*ت می برد، و طرز بیان بهتر از حد متوسط او آنها ها را مانند ماهی به دام می اندازد، اما او‌ فاصله را حفظ میکند. او آنها را میخنداند. اسکلتی ها یک بار سعی کردند برای او همسری انتخاب کنند، اما او به راحتی آن را رد کرد و رفت. گاهی اوقات حیرت میکنم که آیا او برای خود فلسفه ای دارد؟ یا حتی جهانبنی خاصی؟
دوست دارم بنشینم و مغز او را بردارم و گاز کوچکی از قسمت لوب پیشانی اش بزنم تا بتوانم افکارش را درک کنم. اما او بیش از اندازه زمخت و سخت گیر است تا قابل حمله و آسیب پذیر باشد.
"شهر" می گویم، هنگامی که دستم را روی شکمم گذاشتم. "غذا".
دخترانی که او با آنها صحبت میکند به من نگاهی می اندازند و دور می شوند. متوجه می شوم که بعضی ها را نگران میکنم هرچند نمی توانم حدس بزنم چرا.
ام می گوید:"تازه.......خوردیم"، بهم اخم‌میکند و ادامه می‌دهد:"دو روز.......پیش"
دوباره شکمم را می گیرم و می گویم:" حس خالی بودن، حس......مردگی."
سرش را تکان می دهد"ازد...واج"
به او خیره می شوم سرم را تکان میدهم و شکمم را محکم‌ تر میگیرم .
"باید.....بریم......بقیه رو بیار"
او آه می کشد و به راه می افتد، تنه ای به من می زند و رد می شود، اما مطمئن نیستم که از قصد بود یا نه، به هر حال او یک زامبی است.
اون چند نفر را که میل به خو*ردن داشتنو پیدا می کند و ما یک گروه کوچک تشکیل می دهیم. خیلی کوچک، به طور ناامنی کوچک، اما اهمیتی نمیدم. به یاد نمی آورم تا به حال انقدر گرسنه بوده باشم.

(ادامه دارد)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا