اگه می تونستم آخرین روز زندگیم و لحظه مرگم رو خودم انتخاب کنم،
میخواستم تو غروبِ جمعه در یکی از روزهای پاییزی در رشت وقتی که بارون میباره و در خیابونی خلوت و تهی از آدم ها بدون چتر قدم میزنم و در حال بیاد آوردن آخرین تصویر مانده در ذهنم از لبخندِ تمام افرادی که در زندگیم زمانی دوستشون داشتم اتفاق بیفته. و یه آهنگ ملایم پخش بشه.
همین.